گذری کوتاه بر خاطرات شهید مهدی فصیحی

شهید مهدی فصیحی مردی از جنس نور (بخش دوم)

شهید مهدی فصیحی در یک خانواده ی مذهبی در روستای دستجرد جرقویه، درشرق اصفهان به دنیا آمد. ایشان دارای ۲برادر و ۲ خواهر می باشد. شهید مهدی فصیحی فرزند سوم خانواده و سومین پسر خانواده بود.‌ در سن ۱۲ سالگی...
سه‌شنبه، 9 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید مهدی فصیحی مردی از جنس نور (بخش دوم)
مقدمه
شهید مهدی فصیحی در یک خانواده ی مذهبی در روستای دستجرد جرقویه، درشرق اصفهان به دنیا آمد. ایشان دارای ۲برادر و ۲ خواهر می باشد. شهید مهدی فصیحی فرزند سوم خانواده و سومین پسر خانواده بود.‌ در سن ۱۲ سالگی از پدر یتیم شد و بار سنگین زندگی رابجای پدر مرحومش برعهده گرفت.
بعد از انقلاب
دوره ی بعداز پیروزی انقلاب که بسیج مستضعفین شکل گرفت؛ و جنگ تحمیلی شروع شد؛ آقا مهدی تقریبا ۱۴ ساله بود رفت بسیج ثبت نام کرد. آن زمان پایگاه بسیج  کنار بهداری روستا تشکیل داده بودند، سر جاده نزدیک امامزاده روستا بود و آنجا خیلی رفت و آمد می شد. و جای خوب و وسیعی برای برنامه ها و اهداف بسیج بود.
 
پست شبانه دربسیج
یکی از وظائفی که آقا مهدی در بسیج عهده دار شدند گشت شب بود و شبها می رفتند در جاده های اصلی که وسائل نقلیه رفت و آمد می کرد می ایستادند و ماشینها را می گشتند تا ماشینهای مشکوک را شناسایی کنند. یک شب که آقا مهدی تفنگ دستش بود و داشتند پست می دادند یکی از هم ولایتی هایمان با ماشین از جاده رد می شدند. آقا مهدی جلوی ماشین را می گیرد؛ یکی از مسافرهای ماشین به اعتراض صدا میزند آقا مهدی مائیم غریبه نیستیم!! آقا مهدی هم میگویند: اینجا مهدی بی مهدی شما از ماشین پیاده شوید تا من ماشین را بگردم و بعد اجازه دارید بروید. خلاصه آن هم ولایتی هایمان که خیلی ناراحت و دلخور شده بودند فردای آن شب خانه ی ما می آیند و به مادرم گله و شکایت می کنند: دیشب تو این سرمای زمستان پسرت سر سه راهی جاده حسن آباد ما را نگه داشت و جلوی ماشین ما را گرفت و صندوق ماشین را بازرسی کرد و هر قدر هم اصرار کردیم ما هستیم غریبه نیستیم گوش نکرد که نکرد و تازه می گفت: اینجا ما و تو نداریم، هر کسی جای خودشان را دارند. من در انجام وظیفه ام کوتاهی نمی کنم.

بسیارفعال وپرتلاش
آقا مهدی فردی خودساخته ای بود و بسیار زرنگ و از خود گذشته بود. از آن دسته آدم هایی نبود که از کار فراری باشد و در عالم نوجوانی و جوانی بسیار فعال و پرتلاش بود. مثلا آن وقتها در روستای ما مدارس دوشیفت درس می دادند، هم صبح هم بعدازظهر مدارس باز بودند و برادرم صبح تا ظهرمی رفت مدرسه وظهر برای ناهار و استراحت یک تایم یک ساعت و نیمه وقت داشتند میامد منزل و بی معطلی می رفت صحرا تا برای گاو و گوسفندی که نگهداری می کردیم علوفه و چغندر بیاورد. بعد کار صحرا ناهار خورده نخورده بر می گشت مدرسه تا غروب؛ کشاورزی می کرد. دل نترسی داشت که شبها برای آبیاری تنها به صحرا می رفت و فصل گندمکاری گندم می کاشت و به وقت چیدن گندم هم با یاری خدا بار گندم را برداشت می کرد. غروب ها هم از مدرسه که برمی گشت  باز یک سری به صحرا می رفت تا به محصولاتی که کاشته بود سر بزند. به سرچشمه می رفت تا دبه های خانه را ببرد واز آب شیرین پر کند. به منزل بیاورد، چون آب چاههایی که در منازل روستا بود فوق العاده شور بود و نمی شد برای خوردن استفاده کرد. فقط برای شستشو از آن آب استفاده می کردیم. قدرت خدا در این سرزمین کویری که شوره زار است چشمه ی آب شیرینی هست که چندین روستا از این آب برای خوردن و پخت و پز استفاده می کنند ؛ آقا مهدی خیلی هم علاقمند به درس ومشق و مدرسه بود ولی بخاطر اینکه پدرم به رحمت خدا رفته بود مرد خونمان بود. تمام بار زندگی روی دوشش افتاده بود. بنده ی خدا وقت نمی کرد درس بخواند ولی با این حال درسش هم خوب بود. تمام خرید منزل با ایشان بود.

باد و طوفان
یک روز بعداز ظهر زمستان بود. مادرم به آقا مهدی گفت: برو صحرا کمی چغندر بیاور؛ نزدیک غروب آفتاب بود و آنروز غروب آفتاب قرمز بود و رنگ آسمان هم قرمز شده بود. تا برادرم رفت صحرا ناگهان آسمان دگرگون شد و هوا طوفانی شد. طوفان به قدری شدید بود که زمین و آسمان از گردو غبار انگار به هم دوخته شدند، وچشم چشم را نمی دید. مادرم که نگران برادرم شده بود رفت به طرف پشت بام منزل تا از دور ببیند آقا مهدی در صحراپیداست یا نه؛ من و خواهرم هم دل نگران شده بودیم پشت سر مادرم به پشت بام رفتیم. نگاه کردیم دیدیم برادرم تک و تنها در صحراست و هیچ کس نبود، مادرم از دلشوره زیاد گفت: خاک برسرم چکار کنم خدا بچه ام تک و تنها با این وضعیت هوا در صحراست. طوفان همراه با رعدو برق و نم نم باران هر لحظه شدیدتر می شد. ما از روی پشت بام هم دید کافی نداشتیم که برادرم را ببینیم و آن در گرد و غبار محو شد‌. وقتی طوفان برطرف شد و آسمان آرام گرفت. دیدیم آقا مهدی نیست. مادرم گفت: ای داد و بیداد بچه ام نیست؛ بچه ام را باد وطوفان با خودش برد!! یک دفعه دیدیم برادرم از اتاقکهایی که وسط صحرا با کاه گل میسازند و ما میگویم (گُمبه) بیرون آمد. و خدارا شکر بقدری عاقل بود که در سن نوجوانی عقلش رسیده بود تا به آن اتاقک صحرایی پناه ببرد تا طوفان از بین برود. وقتی مادرم دید برادرم سالم است دستش را بالا گرفت و گریه افتاد و خداراشکر کرد.

شوخیهای خواهربرادری
یک مرتبه برادرم حوض خونه را می شست و تمیز می کرد. من هم لب حوض نشسته بودم ، دستم را پر از آب کردم و پاشیدم به برادرم. آن هم یک نگاه به من انداخت و به شوخی دستش را آورد بالا که به من بزند. من هم مثلا زرنگ بازی در آوردم و جا خالی دادم که دستش به من نخورد یک دفعه از پشت سر افتادم و کمرم محکم خورد زمین و مادرم گفت: ای داد کمرش داغون شد. ولی به لطف خدا بلند شدم و هیچی هم نشده بود فقط کمی دردم آمده بود گریه کردم و بعد هم کم کم آرام شدم. و خدا نخواست آنجا من بلایی سرم بیاید که یک وقت برادرم مهدی تا آخرعمر شرمنده ی من باشد و خدارا شکر بخیر گذشت.

آبیاری صحرادرشب
کشاورزی صحراهای روستا به برکت همان چشمه آب شیرین بوده و هست. و چند تا جویبار ازسرچشمه به سمت صحراها در جریان است و آب شیرین را پای محصولات هدایت می کند تا خاک کویری روستا شور هست با آب شیرین بتوان کشاورزی کرد وگرنه خاک شور و آب شور ریشه محصولات و میسوزاند ونمیشود محصولات کشاورزی را به خوبی عمل آورد. زمانیکه نوبت آب شیرین به صحرای ما می رسید. آقامهدی شبها باید تنهایی می رفت صحرا تا به محصولات آب برساند
کشاورزها شبها که می رفتندصحرا آبیاری فانوس به دست می رفتند تا راه روشن شود تا دید کافی برای رفت و آمد داشته باشند. مادرم قبل از رفتن برادرم مهدی به صحرا؛ می رفت روی پشت بام تا ببیند چند تا فانوس روشن هست که خیالش راحت باشد برادرم در صحرا تنها نیست. چون معمولا در صحرا نفری که آبیاری اش تمام می شد. میامد تا راه آب را ببندد و آب را به نفربعدی تحویل بدهد؛ و نفر بعدی هم که بعداز آبیاری صحرای ما نوبتش میشد میامد تا آب را تحویل بگیرد و به ملک خودش روانه کند؛ برای همین خیالمان راحت بود که آقا مهدی اگر چه تنها باید به صحرا می رفت ولی کم و زیاد افرادی تا صبح به خاطر آبیاری در صحراهایشان در حال رفت و آمد بودند. بعداز اینکه مادرم فکرش راحت می شد در صحرا کسی هست، آقا مهدی می رفت و فانوس را روشن می کرد و به صحرا می رفت. مادرم اهل رفتن به صحرا نبود و برادرم مهدی چون عقیده و اعتقادات مادرم را می دانست هیچ وقت نمی گفت بیا کمک کن به خاطر همین آقا مهدی روی پای خودش ایستاد و مرد فوق العاده کاری شد. فقط موقع برداشت محصول آن دوتا برادرهایم از تهران میامدند تا کمکش کنند و بعداز برداشت محصول باز برمی گشتند تهران و مجدد تمام مسولیتهای زندگی روی دوش برادرم مهدی بود.
 
ادامه دارد....


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط