اسد نرم خندید و گفت:« راست میگه بچه ها! باید بودین و می دیدین. وقتی عبود گوش هاش رو گرفت و از جا بلندش کرد، پاهاش تو هوا تاب می خورد». لبخند از روی لب های سیف الله پرید:« خدا ذلیلش کنه. گوش برام نذاشت. دود از کله م بلند شد». گوش هایش را نشان داد و گفت:« نگاه کنید، شده عین لبو. خدا رحم کرد که نشکستن». اسد دوباره خندید. سیف الله سراپایش را برانداز کرد و گفت:« بخند! خنده هم داره. من رو بگو که عقلم رو دادم دست تو.»
- تقصیر من چیه، خودت عرضه نداشتی خودکارش رو کِش بری.
- من عرضه نداشتم؟ بدشانسی آوردم. نگاه به قد و بالام نکن؛ تنهایی یه گله رو بُر می زنم.
گوش های قرمز و ورم کرده اش را مالید و گفت:« چلاق بشی الهی! خدا ازت نگذره، وقتی با گوش هام بلندم می کنه، تا مدتی یاد ولایتمان می افتم. نور به قبرش بباره آمیرزام، وقتی می رفت شهر، بقالی رو می سپرد به من. یه شکلات می فروختم، یه دونه هم می ذاشتم دهنم. یادش بخیر، وقتی میومد و منو با دهن پُر م یدید، نمی دونید چه حالی می شد. گوشم رو می پیچوند و تا نفس داشت هوار می کشد که دلم خوشه پسر بزرگ کردم که دو قِرون برام کاسب شه.
- این که خیلی خوبه. عبود کلی خاطره برات زنده می کنه.
-خاطره زنده می شه اما این گوش پیچوندن کجا و اون گوش پیچوندن کجا. همه یه بار هم که شده از دست باباتون کتک خوردین ولی وقتی یه غریبه به ناحق بزنه و آدم نتونه جلوش در بیاد خیلی ظلمه! آخرش تلافی این کارو سرش در میارم!
- حالا خر بیار و باقالی بار کن. دست بردار سیفی. تو نِی قلیون، با این قد و قواره، از پس اون دِیلم برنمیای.
- درسته! اون تونسته فارسی یاد بگیره ولی اونقدرها هم باهوش نیست که با این تنِ لَش هرکاری رو پیش ببره.
چرخی به هیکل ریز نقش و ترک های خود داد. با انگشت روی سینه اش ضرب گرفت و گفت:« یه غوغایی کنم که حظ کنید.».
***
اسد شانه اش را تکان داد و گفت:«پاشو سیف الله! نماز شده». سیف الله به زحمت پلک گشود و گفت:« تازه پلک هام گرم شده بود»
- پاشو امروز خیلی کار داری. یادت هست چی گفتی؟ بچه ها می خوان ببیند.
- چقد تنگ حوصله اید! من که جا نزدم، سرحرفم هستم.
یکی از بچه ها گفت:« بوی قورمه سبزی میاد. گمونم از کله سیفی باشه.».
- کله من بوی قورمه سبزی میده؟ کاری می کنم کارستون. هرجا نشستین نقل مجلستون باشه.
و به نماز ایستاد. سلام نماز را که داد، لبخندی روی لب هایش جاگیر شد و گفت:« هرکی می خواد بدونه چیکار می خوام بکنم، بیاد جلوتر». بچه ها دوره اش کردند. صدایش را آورد پایین و گفت:« به قول شما مگه من نیم وجبی و ریزه میزه نیستم؟»
- برمنکرش لعنت!
- مگه عبود چهارشونه نیست.اون هم با دومتر قد؟
- این هم بله.
- خیلی خب، من جلوی چشم همه شما میرم و سوار گردن عبود میشم.
بچه ها قاه قاه خندیدند.
-به قول گنجشکه، یه چیزی بگو بِگُنجه.
-دست بردار سیفی! این قدر حرف های صد من یه غاز نزن.
- یعنی میگی چاخان می کنم؟ به ارواح خاک آمیرزا راست میگم. خواهید دید.
***
آفتاب گوشه به گوشه ی محوطه را پوشانده بود که نگهبان کلید را به قفل انداخت و لنگه ی در بزرگ آهنی را تا نیمه باز کرد. صدایش را بالا برد و گفت:« اَلکُل خارجاً!». کم کم محوطه شلوغ شد. عبود ایستاده بود گوشها ی و دست هایش را از پشت به هم قفل کرده بود. آفتاب صبح مردادماه تیز می تابید و چشم هایش را می
زد. نگاهش در گوشه و کنار محوطه می چرید. سیف الله رو به بچه ها گفت:« من رفتم سراغ عبود». اسد دستش را کشید و گفت:« از من می شنوی، نرو».
- دلت قرص باشه، آب از آب تکون نمی خوره.
سیف الله دست به موهای تنجه زده اش کشید و به عبود نزدیک شد. سلام کرد. عبود چشم ریز کرد و گفت:« چه کار داری؟».
- می خوام تو رو بلند کنم.
عبود سراپای سیف الله را برانداز کرد. پُقی زد زیر خنده. شیارهای گوشه ی چشمش واضح تر به چشم آمد. زد روی شانه ی استخوانی سیف الله و گفت:«تو؟ با این قد!».
- اگر باور نمی کنی، بذار بلندت کنم.
معطل نکرد و محکم پاهای عبود را چسبید. بچه ها ایستاده بودند کناری و نگاهشان میخکوب شده بود روی سیف الله و عبود. دندان های سیف الله کلید شده بود روی هم و صورتش به سرخی گراییده بود. نفسش را که توی سینه حبس شده بود، یکجا بیرون داد و پاهای عبود را رها کرد. عبود زد روی شانه ی سیف الله و صدای خنده اش پیچید توی محوطه. سیف الله بر و بر نگاهش کرد. خنده ی عبود فروکش کرد، سیف الله گفت:« تو هم نمی تونی من رو بلند کنی.».
این بار خنده ی عبود جای خود را به قهقهه داد. آنقدر که اشک جمع شد توی کاسه ی چشم هایش. انگشت اشاره را به سینه خود گذاشت و گفت:« من! نمی تونم؟»
- آره، تو!
- من دوتا مثل تو رو بلند می کنم.
- نمی تونی!
عبود دست برد طرف پاهای سیف الله و گفت:« الان بلندت می کنم». سیف الله پا پس کشید و گفت:« این جوری نه. بذار بشینم روی دوشت.» جستی زد و در یک چشم به هم زدن خزید روی دوش عبود. عبود نرم و راحت او را بلند کرد. بچه ها مات شده بودند به روبه رو. پاهای سیف الله از روی شانه های عبود آویزان بود.
درحالی که چشم دوخته بود به بچه ها، بی صدا خندید و دست هایش را برای آنها تکان داد.
- تقصیر من چیه، خودت عرضه نداشتی خودکارش رو کِش بری.
- من عرضه نداشتم؟ بدشانسی آوردم. نگاه به قد و بالام نکن؛ تنهایی یه گله رو بُر می زنم.
گوش های قرمز و ورم کرده اش را مالید و گفت:« چلاق بشی الهی! خدا ازت نگذره، وقتی با گوش هام بلندم می کنه، تا مدتی یاد ولایتمان می افتم. نور به قبرش بباره آمیرزام، وقتی می رفت شهر، بقالی رو می سپرد به من. یه شکلات می فروختم، یه دونه هم می ذاشتم دهنم. یادش بخیر، وقتی میومد و منو با دهن پُر م یدید، نمی دونید چه حالی می شد. گوشم رو می پیچوند و تا نفس داشت هوار می کشد که دلم خوشه پسر بزرگ کردم که دو قِرون برام کاسب شه.
- این که خیلی خوبه. عبود کلی خاطره برات زنده می کنه.
-خاطره زنده می شه اما این گوش پیچوندن کجا و اون گوش پیچوندن کجا. همه یه بار هم که شده از دست باباتون کتک خوردین ولی وقتی یه غریبه به ناحق بزنه و آدم نتونه جلوش در بیاد خیلی ظلمه! آخرش تلافی این کارو سرش در میارم!
- حالا خر بیار و باقالی بار کن. دست بردار سیفی. تو نِی قلیون، با این قد و قواره، از پس اون دِیلم برنمیای.
- درسته! اون تونسته فارسی یاد بگیره ولی اونقدرها هم باهوش نیست که با این تنِ لَش هرکاری رو پیش ببره.
چرخی به هیکل ریز نقش و ترک های خود داد. با انگشت روی سینه اش ضرب گرفت و گفت:« یه غوغایی کنم که حظ کنید.».
***
اسد شانه اش را تکان داد و گفت:«پاشو سیف الله! نماز شده». سیف الله به زحمت پلک گشود و گفت:« تازه پلک هام گرم شده بود»
- پاشو امروز خیلی کار داری. یادت هست چی گفتی؟ بچه ها می خوان ببیند.
- چقد تنگ حوصله اید! من که جا نزدم، سرحرفم هستم.
یکی از بچه ها گفت:« بوی قورمه سبزی میاد. گمونم از کله سیفی باشه.».
- کله من بوی قورمه سبزی میده؟ کاری می کنم کارستون. هرجا نشستین نقل مجلستون باشه.
و به نماز ایستاد. سلام نماز را که داد، لبخندی روی لب هایش جاگیر شد و گفت:« هرکی می خواد بدونه چیکار می خوام بکنم، بیاد جلوتر». بچه ها دوره اش کردند. صدایش را آورد پایین و گفت:« به قول شما مگه من نیم وجبی و ریزه میزه نیستم؟»
- برمنکرش لعنت!
- مگه عبود چهارشونه نیست.اون هم با دومتر قد؟
- این هم بله.
- خیلی خب، من جلوی چشم همه شما میرم و سوار گردن عبود میشم.
بچه ها قاه قاه خندیدند.
-به قول گنجشکه، یه چیزی بگو بِگُنجه.
-دست بردار سیفی! این قدر حرف های صد من یه غاز نزن.
- یعنی میگی چاخان می کنم؟ به ارواح خاک آمیرزا راست میگم. خواهید دید.
***
آفتاب گوشه به گوشه ی محوطه را پوشانده بود که نگهبان کلید را به قفل انداخت و لنگه ی در بزرگ آهنی را تا نیمه باز کرد. صدایش را بالا برد و گفت:« اَلکُل خارجاً!». کم کم محوطه شلوغ شد. عبود ایستاده بود گوشها ی و دست هایش را از پشت به هم قفل کرده بود. آفتاب صبح مردادماه تیز می تابید و چشم هایش را می
زد. نگاهش در گوشه و کنار محوطه می چرید. سیف الله رو به بچه ها گفت:« من رفتم سراغ عبود». اسد دستش را کشید و گفت:« از من می شنوی، نرو».
- دلت قرص باشه، آب از آب تکون نمی خوره.
سیف الله دست به موهای تنجه زده اش کشید و به عبود نزدیک شد. سلام کرد. عبود چشم ریز کرد و گفت:« چه کار داری؟».
- می خوام تو رو بلند کنم.
عبود سراپای سیف الله را برانداز کرد. پُقی زد زیر خنده. شیارهای گوشه ی چشمش واضح تر به چشم آمد. زد روی شانه ی استخوانی سیف الله و گفت:«تو؟ با این قد!».
- اگر باور نمی کنی، بذار بلندت کنم.
معطل نکرد و محکم پاهای عبود را چسبید. بچه ها ایستاده بودند کناری و نگاهشان میخکوب شده بود روی سیف الله و عبود. دندان های سیف الله کلید شده بود روی هم و صورتش به سرخی گراییده بود. نفسش را که توی سینه حبس شده بود، یکجا بیرون داد و پاهای عبود را رها کرد. عبود زد روی شانه ی سیف الله و صدای خنده اش پیچید توی محوطه. سیف الله بر و بر نگاهش کرد. خنده ی عبود فروکش کرد، سیف الله گفت:« تو هم نمی تونی من رو بلند کنی.».
این بار خنده ی عبود جای خود را به قهقهه داد. آنقدر که اشک جمع شد توی کاسه ی چشم هایش. انگشت اشاره را به سینه خود گذاشت و گفت:« من! نمی تونم؟»
- آره، تو!
- من دوتا مثل تو رو بلند می کنم.
- نمی تونی!
عبود دست برد طرف پاهای سیف الله و گفت:« الان بلندت می کنم». سیف الله پا پس کشید و گفت:« این جوری نه. بذار بشینم روی دوشت.» جستی زد و در یک چشم به هم زدن خزید روی دوش عبود. عبود نرم و راحت او را بلند کرد. بچه ها مات شده بودند به روبه رو. پاهای سیف الله از روی شانه های عبود آویزان بود.
درحالی که چشم دوخته بود به بچه ها، بی صدا خندید و دست هایش را برای آنها تکان داد.
نویسنده: مهری حسینی