روزی بود روزگاری بود، شاهی بود به اسم انوشیروان که برای شکار با وزیر دانا و زیرکش بزرگمهر از شهر خارج شده بود.
همینطور که انوشیروان و بزرگم هر پیش می رفتند تا به شکارگاه برسند، چشمشان به پیرمردی سپید مو افتاد که روی زمین نشسته بود و گودالی می کند تا بوته ای را توی آن بکارد. پیرمرد حدود هشتاد سال سن داشت. انوشیروان از دیدن او و کاری که می کرد شگفت زده شد.
بزرگمهر گفت: «جلوتر برویم و ببینیم این پیرمرد چکار می کند.»
آن ها سر اسب هایشان را برگرداندند و به طرف پیرمرد رفتند. سلامی گفتند و علیکی شنیدند؛ پس از آنکه حال و احوالی پرسید، انوشیروان رو کرد به پیرمرد و گفت: «خسته نباشی! چکار می کنی؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «هیچ، دارم گردو می کارم.»
انوشیروان بیشتر تعجب کرد و گفت: «گردو؟ راستش من از اینکه پیرمردی به سن و سال تو مشغول کشت و کار شده و استراحت نمی کند شگفت زده شدم. حالا هم که می گویی گردو می کاری بیشتر تعجب می کنم.»
پیرمرد گفت: «کشاورزی کار من است. الحمدلله قوّت بدنی ام هم بد نیست و می توانم کار کنم؛ پس کار کردن و بوته کاشتن من تعجبی ندارد؛ اما نمی دانم چرا از گردو کاشتنم بیشتر تعجب کرده اید.»
انوشیروان گفت: «خودت می دانی که بوته ی گردو به این زودی ها سبز نمی شود؛ وقتی هم که سبز شد، شش-هفت سال طول می کشد تا بوته ی درخت شود و گردو بدهد. تعجب من از این است که تو با این سن و سال امیدواری شش- هفت سال دیگر هم زنده بمانی و گردوهای درختی را که کاشته ای بچینی.»
با اینکه حرف انوشیروان کمی ناامیدکننده بود و پیرمرد را به یاد مرگ می انداخت، او از حرف انوشیروان ناراحت نشد و به او گفت: «پس فکر می کنید آخر پیری و معرکه گیری؟ اما وقتی ما بچه بودیم صدها درخت گردو این اطراف بود که گردو می دادند ما هم از آن درخت ها بالا می رفتیم و گردو می چیدیم. من اصلاً نمی دانستم آن درخت ها را چه کسی کاشته است. اگر من هم نباشم حتما کسانی خواهند بود که گردوهای درختی را که من کاشت هام بچینند. دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم دیگران بخورند.»
انوشیروان از جواب درست و حساب پیرمرد خیلی خوشحال شد و گفت: «آفرین!»
تا کلمه ی آفرین ازدهان انوشیروان بیرون آمد، بزرگمهر دست در خورجین اسبش کرد و کیسه ای پول درآورد و به کشاورز پیر داد. این رسم آن ها بود اگر انوشیروان یک بار می گفت آفرین، بزرگمهر بایستی یک کیسه پول به کسی که با او گفت وگو می کرد بدهد. اگر دوبار آفرین می گفت، دو کیسه ی پول هدیه می داد.
پیرمرد در کیسه را باز کرد، نگاهی به پول های توی کیسه انداخت و رو کرد به انوشیروان و گفت: «می بینید که گردوی من پیش از آن که هفت سال بگذرد و بوته و درخت بشود به من فایده رساند. این کیسه ی پول را من به دلیل کاشتن گردو به دست می آورم.»
انوشیروان از این حرف کشاورز هم خوشش آمد و گفت: «آفرین، آفرین!»
این بار بزرگمهر دو کیسه ی طلا به او جایزه داد. کشاورز پیر خیلی خوشحال شد و گفت: «بفرمایید استراحتی بکنید!»
انوشیروان خیلی دلش می خواست کمی کنار پیرمرد با تجربه بنشیند و از شنیدن حرف های او لذت ببرد. می خواست از اسب پیاده شود که بزرگمهر اشاره ای به او کرد و گفت: «پادشاها! کار زیادی داریم و راه دوری را باید طی کنیم، بهتر است از استراحت چشم بپوشید.»
انوشیروان که دلیل حرف های بزرگمهر را نمی فهمید، گفت: «نه بابا! یک ساعت هم اینجا پیش این پیرمرد بمانیم مشکلی پیش نمی آید.»
بزرگمهر دیگر ملاحظه ی پیرمرد را نکرد و گفت: «بله! ظاهراً اشکالی ندارد؛ اما می ترسم این پیرمرد با حرف های قشنگش شما را وادار کند پشت سر هم به او آفرین بگویید و من هم مجبور شوم آنچه را در توبره داریم به او بدهم، آن وقت راه می ماند و بی پولی؛ به این دلیل است که می گویم هرچه زودتر از اینجا برویم.»
انوشیروان و پیرمرد، هر دو خندیدند.
از آن به بعد کسانی که به انجام کارهایی دست می زنند که برای دیدن فایده و نتیجه اش باید سال ها صبر و حوصله به خرج داد، برای اینکه از ملامت دیگران در امان باشند، این مثل را به زبان می آورند و می گویند: «دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم دیگران بخورند.»
همینطور که انوشیروان و بزرگم هر پیش می رفتند تا به شکارگاه برسند، چشمشان به پیرمردی سپید مو افتاد که روی زمین نشسته بود و گودالی می کند تا بوته ای را توی آن بکارد. پیرمرد حدود هشتاد سال سن داشت. انوشیروان از دیدن او و کاری که می کرد شگفت زده شد.
بزرگمهر گفت: «جلوتر برویم و ببینیم این پیرمرد چکار می کند.»
آن ها سر اسب هایشان را برگرداندند و به طرف پیرمرد رفتند. سلامی گفتند و علیکی شنیدند؛ پس از آنکه حال و احوالی پرسید، انوشیروان رو کرد به پیرمرد و گفت: «خسته نباشی! چکار می کنی؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «هیچ، دارم گردو می کارم.»
انوشیروان بیشتر تعجب کرد و گفت: «گردو؟ راستش من از اینکه پیرمردی به سن و سال تو مشغول کشت و کار شده و استراحت نمی کند شگفت زده شدم. حالا هم که می گویی گردو می کاری بیشتر تعجب می کنم.»
پیرمرد گفت: «کشاورزی کار من است. الحمدلله قوّت بدنی ام هم بد نیست و می توانم کار کنم؛ پس کار کردن و بوته کاشتن من تعجبی ندارد؛ اما نمی دانم چرا از گردو کاشتنم بیشتر تعجب کرده اید.»
انوشیروان گفت: «خودت می دانی که بوته ی گردو به این زودی ها سبز نمی شود؛ وقتی هم که سبز شد، شش-هفت سال طول می کشد تا بوته ی درخت شود و گردو بدهد. تعجب من از این است که تو با این سن و سال امیدواری شش- هفت سال دیگر هم زنده بمانی و گردوهای درختی را که کاشته ای بچینی.»
با اینکه حرف انوشیروان کمی ناامیدکننده بود و پیرمرد را به یاد مرگ می انداخت، او از حرف انوشیروان ناراحت نشد و به او گفت: «پس فکر می کنید آخر پیری و معرکه گیری؟ اما وقتی ما بچه بودیم صدها درخت گردو این اطراف بود که گردو می دادند ما هم از آن درخت ها بالا می رفتیم و گردو می چیدیم. من اصلاً نمی دانستم آن درخت ها را چه کسی کاشته است. اگر من هم نباشم حتما کسانی خواهند بود که گردوهای درختی را که من کاشت هام بچینند. دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم دیگران بخورند.»
انوشیروان از جواب درست و حساب پیرمرد خیلی خوشحال شد و گفت: «آفرین!»
تا کلمه ی آفرین ازدهان انوشیروان بیرون آمد، بزرگمهر دست در خورجین اسبش کرد و کیسه ای پول درآورد و به کشاورز پیر داد. این رسم آن ها بود اگر انوشیروان یک بار می گفت آفرین، بزرگمهر بایستی یک کیسه پول به کسی که با او گفت وگو می کرد بدهد. اگر دوبار آفرین می گفت، دو کیسه ی پول هدیه می داد.
پیرمرد در کیسه را باز کرد، نگاهی به پول های توی کیسه انداخت و رو کرد به انوشیروان و گفت: «می بینید که گردوی من پیش از آن که هفت سال بگذرد و بوته و درخت بشود به من فایده رساند. این کیسه ی پول را من به دلیل کاشتن گردو به دست می آورم.»
انوشیروان از این حرف کشاورز هم خوشش آمد و گفت: «آفرین، آفرین!»
این بار بزرگمهر دو کیسه ی طلا به او جایزه داد. کشاورز پیر خیلی خوشحال شد و گفت: «بفرمایید استراحتی بکنید!»
انوشیروان خیلی دلش می خواست کمی کنار پیرمرد با تجربه بنشیند و از شنیدن حرف های او لذت ببرد. می خواست از اسب پیاده شود که بزرگمهر اشاره ای به او کرد و گفت: «پادشاها! کار زیادی داریم و راه دوری را باید طی کنیم، بهتر است از استراحت چشم بپوشید.»
انوشیروان که دلیل حرف های بزرگمهر را نمی فهمید، گفت: «نه بابا! یک ساعت هم اینجا پیش این پیرمرد بمانیم مشکلی پیش نمی آید.»
بزرگمهر دیگر ملاحظه ی پیرمرد را نکرد و گفت: «بله! ظاهراً اشکالی ندارد؛ اما می ترسم این پیرمرد با حرف های قشنگش شما را وادار کند پشت سر هم به او آفرین بگویید و من هم مجبور شوم آنچه را در توبره داریم به او بدهم، آن وقت راه می ماند و بی پولی؛ به این دلیل است که می گویم هرچه زودتر از اینجا برویم.»
انوشیروان و پیرمرد، هر دو خندیدند.
از آن به بعد کسانی که به انجام کارهایی دست می زنند که برای دیدن فایده و نتیجه اش باید سال ها صبر و حوصله به خرج داد، برای اینکه از ملامت دیگران در امان باشند، این مثل را به زبان می آورند و می گویند: «دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم دیگران بخورند.»
نویسنده: مصطفی رحماندوست