مامانِ من مثل همه ی مامان های دنیا، هرروز کارهای تکراری را انجام می داد و تازه! لبخند هم می زد. تا این که یک روز اتفاقی افتاد. یک روز مامانِ من خسته شد، خیلی هم خسته شد آن قدر که مریض شد. دکتر بهش گفت که مدتی نباید هیچ کاری کند، باید توی رختخواب بخوابد و فقط استراحت کند.
آن وقت برای چند روز جای من و مامان عوض شد. من شدم مامان کوچولوی خانه. برای اولین بار برای مامان میوه پوست کندم و دهانش کردم. قاشق قاشق بهش سوپ دادم. رختخوابش را مرتب کردم و رویش پتو کشیدم، لامپ بالای سرش را خاموش کردم، صدای تلویزیون را هم کم کردم تا راحت بخوابد. همه ی قصّه هایی را که بلد بودم برایش تعریف کردم تا خوابش ببرد. وقتی هم خوابید، بالای سرش نشستم و مواظبش بودم.
خدا را شکر مامانِ من خیلی زود خوب شد و من فهمیدم که همه ی آدم ها نیاز به مواظبت و استراحت دارند، حتی مامان های خستگی ناپذیر! از آن روز سعی کردم کارهایم را خودم انجام بدهم، حتی چند تا مسئولیت کوچولو هم توی خانه قبول کردم تا مامانم زیاد خسته نشود.
این ها را تعریف کردم تا یک پیشنهاد بدهم، این که بیایید بعضی وقت ها جای مان را با مامان ها عوض کنیم. فکر کنیم مامان شده ایم و یک بچه داریم مثل خودمان. پسر و دختر هم ندارد! بعد فکر کنیم که اگر مامان بودیم، از بچه ی مان چه می خواستیم. من فکر می کنم مامان ها گاهی دل شان می خواهد بچه هایی داشته باشند که از سن شان بیشتر می فهمند. بچه هایی که می شود ازشان کمک هم گرفت!
راستی! من دختری را می شناسم که این طور بود، آن قدر دختر خوبی بود که برای پدرش مثل یک مادر بود! بهش می گفتند: «ام ابیها»؛ یعنی «مادرِ پدرش». بعدها وقتی این دختر بزرگ شد، شد بهترین مادر دنیا و بهترین بچه های دنیا را تربیت کرد. شما این مادر نمونه را می شناسید؟
تصویرساز: الهه رفعت