آن قدرها هم مشکوک نیست

«آن قدرها هم مشکوک نیست» داستانی است با موضوع وقف و خدمت به سالمندان که سمیه عالمی آن را نوشته است.
جمعه، 10 خرداد 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
آن قدرها هم مشکوک نیست
- «بابابزرگ چشم به راه است.»
در صدای قیژکش داری داد و باز شد. چشمم دنبال صدا کشیده شد. خودش بود؛ همانی که دفعه ی قبل دیدمش و به بابا گفتم مشکوک است. بابا ترش کرد و زیرچشمی نگاهم کرد: «تو باز پلیس بازی ات گل کرد؟»

گفتم: «من این را یک جایی دیده ام»؛ ولی هرچه به مخم فشار آوردم یادم نیامد. هیکل درشت و کت راه راه خاکستری اش اطمینانم را بیش تر کرد. تنش را به در چسباند و با آرنج فشارش داد. دلم می خواست از کارش سر در بیاورم. سعی  می کرد وسایل توی دستش زمین نیفتد. پرستارها طرفش دویدند. هرکس چیزی را از دستش گرفت. دستش که خالی شد یقه ی کتش را صاف کرد و طرف اتاق مدیریت رفت.

حکمت و کارهایش شده بود نقل مجلس آسایشگاه. چپ و راست پیرمردها و پیرزن ها قربان صدقه اش می رفتند. امروز که بابا بزرگ هم حرفش را زد کفری شدم: «مگر چه کار کرده این قدر بزرگش می کنید؟ چهار تا هدیه آورده و گیریم دو بار هم زیارت برده تان.»

بابا میوه را توی دهان بابابزرگ گذاشت و نگاهم کرد: «حالا تو چرا داغ می کنی؟ کار بدی که نکرده. یک مشت پیرزن و پیرمرد رو خوش حال کرده که یکیش بابابزرگ تو بوده.»

خودم را از تخت بابابزرگ بالا کشیدم: «ما خودمون بلدیم بابابزرگ مون رو ببریم سفر. هدیه هم بلدیم بخریم.»

 بابابزرگ میوه را از این لُپ به آن لُپ کرد. ملچ و ملوچ میوه خوردنش هنوز مثل قبل است: «ما پیرا چشممون به دره یکی بیاد باهاش دو کلام حرف بزنیم، نقل قدیما کنیم. تو که ماه به ماه هم یاد ما نمی کنی. این بنده ی خدا کار و زندگیش رو ول می کنه میاد این جا. می شینه تنگ دل ما به حرف و نقل. همدمه برامون.»

گوشه ی ملافه اش را گره دادم و کشیدم: «نه! کی گفت بده؟! ولی من مطمئنم این یه ریگی به کفشش هست. اصلا مگه کار نداره که همیشه این جاست؟ خداییش تا حالا فکر کردین پول این همه ریخت و پاش و سفر رو از کجا میاره؟ تیپ خودش که نشون نمی ده پولدار باشه. اگر پول دار بود اون کت عهد دقیانوسیش رو عوض می کرد. انگار مال بابابزرگ فتحعلی شاه بوده.» بعد هم پوزخندی زدم که اثر حرف هایم را بیش تر کرده باشم. بابا چشم غره ای رفت و به بابابزرگ نگاه کرد. فهمیدم که باز خراب کردم. دستم را گرفت و از تخت پایینم کشید: «برو از پرستار بپرس می شه ببریمش توی حیاط هواخوری.»

پاهایم را تو کتانی هایم جا دادم و خم شدم تا بندها را گره کنم: «نخود سیاه دیگه؟ باشه حالا شما به حرف ما گوش ندین. ببینید کی گفتم.»

از اتاق که بیرون آمدم، هم اتاقی بابابزرگ کنار مرد ایستاده بود و حرف می زد. مرد دستش را گرفته بود و سعی می کرد آهسته راهش ببرد. نمی خواستم متوجه نگاه من بشود. سرم را پایین انداختم و تا ایستگاه پرستاری دویدم. همه ی حواسم به مرد بود. تمام مدت کنار پیرمرد راه رفت تا پیرمرد به اتاق رسید. اصلا صدای پرستار را نمی شنیدم. بابا داشت با مرد حرف می زد. خیلی دلم می خواست بدانم چه می گویند. نمی دانم پرستار چند بار جوابم را داده بود. برگشتم، هنوز چند قدم تا اتاق فاصله داشتم که از اتاق بیرون آمد و از کنارم رد شد. دوباره نگاهش کردم. همه جلوی پایش بلند شدند. آن قدرحرصی شده بودم که جلویم را ندیدم و رفتم توی دیوار. صدای بابا آمد: «چه کار می کنی پسر؟! چشمات رو باز کن.»

بشقاب میوه خالی شده بود. بابا داشت برای هم اتاقی بابابزرگ میوه پوست می کند. از بشقابش فهمیدم. می گفت یادگاری زنش است. دلم برایش می سوخت. ولش کرده بودند به امان خدا. سال تا سال سراغش نمی آمدند. عید که آمدیم  بابابزرگ را ببریم لب ایوان نشسته بود و سرش را گذاشته بود روی عصای چوبی اش. دلم می خواست او را هم با خودمان ببریم خانه.

هیچ وقت نفهمیدم چرا بابابزرگ دلش خواست بیاید این جا. هر وقت هم که پرسیدم گفت: «آدم تنها رفیق می خواهد، اینم رفیق.» بعد انگشتش را می گرفت طرف هم اتاقی اش. بابا بزرگ نشست توی ویلچر و بابا هلش داد طرف در. دنبالش از اتاق بیرون آمدم و خودم را چسباندم به بابا: «غلط نکنم بابایش را آورده این جا ول کرده به امان خدا. طرف مرده حالا عذاب وجدان داره که دائم این جاست.»

 بابا اخم کرد و چین ابرویش تا بالای پیشانی بلند و طاسی سرش رفت: «بسه دیگه! شورش رو درآوردی. به جای حرف برو پیرمرد رو بیار توی حیاط یک هوایی بخوره.»

خورد توی ذوقم؛ مثل لاک پشتی که دست و پایش را وقت خطر جمع می کند، سرم را انداختم پایین و بی صدا برگشتم توی اتاق. پیرمرد عصایش را لب تخت گذاشته بود و جوراب می پوشید: «حاج آقا! بابام گفت با هم بریم حیاط.»

پیرمرد نگاهم کرد: «می خوام آماده شم. قراره بریم شابدوالعظیم

بیچاره پیرمرد زده بود به سرش: «حالا کو تا شابدوالعظیم! الان رو دریاب حاج آقا.»

خودش را نرم نرم از تخت پایین کشید: «الان می ریم دیگه. به حکمت گفتم: دلم گرفته، گفت: می برمت. من و سه چهار نفر دیگه رو.»

حالا که بابا نبود، می شد راحت تر حرف زد. از در بیرون را نگاه کردم: «چه جرئتی دارین که با یه آدم مشکوک راه می افتین! از کجا معلومه نبره سر به نیست تون کنه. الان آنقدر به خاطر کلیه و این چیزا آدم می کشن!»

خودم فهمیدم زیاده روی کردم؛ ولی به نظرم لازم بود. «حکمت؟! نه بابا اون همه ی سهم من از دنیاست. کلیه و کبد یه آدم هشتاد ساله به درد کسی نمی خوره. ما تا حالا چیزی به اون ندادیم، اونه که همه زندگیش رو ریخته به پای ما.»

قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم: «همین دیگه! همین مشکوک نیست؟! این همه پول از کجا میاره که شما رو ببره گردش و دم به دقیقه بیاد براتون جشن بگیره؟»

پیرمرد نگاهم کرد. اولین باری بود که حس کردم با نگاهش بچه حسابم کرده. در کمد دیواری را باز کرد و پیراهن سفیدی را بیرون آورد: «اون این جوری زندگی می کنه. باباش مالش رو وقف ما کرده، خودش عمرش رو.»

 معنی حرف پیرمرد را نفهمیدم. پیراهن را از دستش گرفتم و گذاشتم روی تخت: «مامانم همیشه می گه هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره!»

پیرمرد خودش را روی تخت کشید و دکمه های لباس راحتی اش را باز کرد: «اتفاقا اینا محض رضای خدا کار کردن. برای همینه که همه دوستش دارن. هم خودش رو هم باباش رو.»

صورتم را جمع کردم و رو برگرداندم: «باباش رو دیگه برای چی؟»

 پیرمرد پیراهن سفید را پوشید و دکمه ها را بست: «برای این که باباش درآمد زمیناش رو وقف سر زدن به ما بی کس وکارا کرده. حکمت هم وصیت باباش رو عمل کرده. اگه کارای همین پسر نباشه، ماها این جا می پوسیم. کاش یک جو معرفت این رو بچه های ما داشتن!»

بهم برخورد: «ما که این جوری نیستم. بابابزرگم خودش خواسته بیاد پیش دوستاش.»

پیرمرد جلوی آینه موهای سفیدش را شانه می کرد: «خوش به حال بابا بزرگت که همچین نوه ی مهربونی داره! خوش به حال من که همچین دوست خوب و پسر خوبی دارم!»

حکمت سرش را کرد توی اتاق: «بریم پدرجان؟»

پیرمرد عصا را زیر بغلش زد و از در بیرون رفت: «بریم پسرم.»

 صدایش را که از نزدیک شنیدم یادم آمد کجا دیدمش. دو تا کوچه پایین تر از آسایشگاه گل فروشی دارد. حالا که فکر می کنم آن قدرها هم مشکوک نیست. شاید هم اصلا این حسادت من است که حسابی گل کرده است.

نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: الهام درویش


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما