درآمدی بر جامعه مدنی، سرگذشت عقل و ایدئولوژی
نويسنده: حمید پارسانیا
پرسش از نسبت ایدئولوژی با عقل و دین، یکی از اهم ارکان تئوریک جامعة مدنی را در غرب تشکیل میدهد. آنچه در زیر میآید، میتواند پیش درآمدی بر بررسی این مناسبات جهت درک و تحلیل دقیقتر مفاهیمدخیل در ماهیت جامعة مدنی غربی باشد.
ناپلئون، ایدئولوژی را در مقام تحقیر، به عنوان وصف برای کسانی به کار برد که دلبسته مطالعه درباره تصورات ایدهها هستند، چندان که از عمل، غافل میباشند و بلکه مرد عمل نیستند، او آنها را ایدئولوگ خواند.
مارکس، ایدئولوژی را نه به معنای معرفت و ایدهشناسی بلکه به معنای اندیشه و آگاهی به کار برد. در اصطلاح او، ایدئولوژی، اندیشهای است که در ارتباط با رفتار اجتماعی و سیاسی طبقه حاکم و برای توجیه وضعیت موجود، سازمان مییابد و به همین دلیل ایدئولوژی را اندیشهای کاذب میدانست. و این اندیشه کاذب، شامل مجموعة عقاید، باورها و اعتقادهایی میشود که به عمل اجتماعی، جهتی خاص میدهد.
ایدئولوژی در کاربرد نخستین خود در آثار مارکس، معنایی منفور دارد و لکن به موازات آن، معنای مثبتی از ایدئولوژی نیز مورد توجه قرار میگیرد و آن مجموعة عقاید، باورها و اعتقاداتی است که نه برای توجیه وضعیت اجتماعی و سیاسی حاکم بلکه برای تبیین و تفسیر وضعیت مورد نظر طبقه پیشتاز سازمان مییابد. ایدئولوژی در این معنا نیز، عقاید و ارزشهای معطوف به عمل اجتماعی در رفتار سیاسی است.
کارل مانهایم پس از مارکس، ایدئولوژی را بیشتر دربارة مجموعة عقاید ناظر به وضع موجود به کار برده و مفاهیمی را که در خدمت جامعه و نظام آرمانی به کار گرفته میشوند با عنوان «اوتوپیا» در برابر ایدئولوژی قرار داد و لکن او نتوانست کاربرد ایدئولوژی را در معنایی مقابل با اوتوپیا، محدود کند و ایدئولوژی از قرن نوزدهم به بعد، هم چنان به معنای مجموعة باورها، اندیشهها و ارزشهای ناظر بر رفتار اجتماعی و سیاسی به کار میرود. ایدئولوژی در این معنا، بخشی از فعالیت ذهنی آدمی است که به طور مستقیم یا غیرمستقیم، در خدمت رفتار انسان قرار میگیرد.
ایدئولوژی گر چه از قرن نوزدهم در معنای فوق به کار رفت و لکن ذهنیت معطوف به عمل سیاسی مختص به آن سده نمیباشد و تأملاتِ فلسفیِ بخش عظیمی از اندیشمندان سدههای هفدهم و هجدهم، مصداق بارز همان معنایی هستند که لفظ ایدئولوژی به آن دلالت میکند.
کارهای «هابز» و «گروتیوس» در طی قرن هفدهم، علی رغم اختلافاتی که در مفروضات نظری آن دو وجود دارد و تلاشهای نظریهپردازان سیاسی در قرن هجدهم، که با تکیه بر مقولات عقلانی از قبیل حقوق و قوانین طبیعی و در قالب قراردادهای اجتماعی، سازمان مییافت نمونههایی آشکار از تلاش ایدئولوژیک قبل از کاربرد لفظ ایدئولوژی است. انقلاب فرانسه مهمترین حرکت ایدئولوژیک قرن هجدهم است که بدون استفاده از لفظ ایدئولوژی انجام شد.
قرن نوزدهم از تحرکات ایدئولوژیک فراوانی برخوردار است که تفاوتهای چشمگیری با قبل دارد. در قرن هفدهم و هجدهم، اندیشههای سیاسی بیشتر از روش تحلیلی و عقلی بهرهمند هستند. کانت با آن که در قرن هجدهم هجوم جدی خود را به عقل نظری سامان میدهد، بر اعتبار عقل در ابعاد عملی، پای میفشارد و قواعد ثابت و استوار عملی را که با تأملات و تحلیلهای عقلی آشکار میشوند، به عنوان موازین ضروری عمل، محترم میشمارد و حتی میکوشد از این رهگذر برای عقل نظری نیز شأنی بیابد. و لکن از پایان سده هجده با ورود رمانتیسم به حوزة اندیشه سیاسی، ایدئولوژیهایی پدید میآید که کمتر به تحلیلهای عقلی محض، وفادار میمانند، و به موازت آن ایدئولوژیهایی شکل میگیرد که در صدد تفسیر علمی (نه عقلی) میباشند. تلاش مارکس برای ارائه ایدئولوژی علمی و کوشش آگوستکنت برای تحکیم مواضع «مذهب انسانیت»، نمونههای برجستهای از ایدئولوژیهای علمی قرن نوزدهم هستند.
سالهای نخستین قرن بیستم، سالهای درگیریهای فراوانی است که باعنوان حرکتهای ایدئولوژیک خود را معرفی میکنند، ناسیونالیسم، مارکسیسم، فاشیسم، عناوین ایدئولوژیکی هستند که مسئولیت بخش عظیمی از نزاعهای دهههای نخستین قرن بیستم را بر عهده میگیرند.
نخستینبار در سال 1955 «ادوارد شیلز» اصطلاح پایان ایدئولوژی را به کاربرد و «بل» در اوایل دهه شصت کتابی را با این نامنوشت و از آن پس به مدت دو دهه، این اصطلاح در مرکز توجهات محافظهکاران و لیبرالیستها نظیر هانا آرنت، کارل پوپر، ریمون آرون و سیمور لیپست قرار گرفت.
فروپاشی بلوک شرق به اقتدار اندیشة «پایان ایدئولوژی» افزود، و اندیشمندان سیاسی دیگری که در حقیقت، نقش ایدئولوگهای نظام سیاسی غرب را ایفا میکنند به صورتهای مختلف بر پایان پذیرفتن حرکتهای ایدئولوژیک، تأکید ورزیدند. نظیر تافلر، و هابر ماس که پایان ایدئولوژی را خصیصة تمدن جدید و حاصل فرآیند عقلانی شدن جهان در تمدن غربی میداند و فوکویاما که با عنوان پایان تاریخ، حرکتهای ایدئولوژیک را عقیم و نازا میداند.
ویژگی اول، خصیصهای است که ایدئولوژی را از دین، امتیاز میدهد. و ویژگی دوم، موجب امتیاز ایدئولوژی از علم میشود و البته این دو امتیاز براساس برخی از تعاریفی است که نسبت به دین و یا علم وجود دارد.
اگر دین را فعالیت ذهنی بشر برای تفسیر عالم و آدم بدانیم، عقاید و باورهای دینی به دلیل نقش و اثری که در فعالیتهای سیاسی انسان دارند به صورت نوعی ایدئولوژی شناخته میشوند. مارکس به همین دلیل اعتقادات بشر را در زمره ایدئولوژیهای کاذبی میدانست که برای توجیه منافع اقتصادی طبقه حاکم سازمان مییابند، و اما اگر دین، هویتی صرفاً ذهنی و یا عقلی نداشته، و معرفتی باشد که پس از فنای انسان و ملاقات او با خداوند سبحان حاصل میشود و یاآن که با وحی و الهام الهی به افق فهم و ادراک آدمی نازل میگردد، نمیتوان آن را در چارچوب اصطلاح رایج ایدئولوژی گنجاند. دین در این تعریف، گر چه هدایت انسان را به سوی سعادت ازلی و ابدی و راهبری او را برای تکوین مدینه فاضله و جامعه الهی بر عهده میگیرد و در نتیجه ناظر به رفتار فردی و اجتماعی انسان نیز میباشد و لکن تفاوتی بنیادین با ایدئولوژی دارد. دین، آنچه را از ایدئولوژی انتظار میرود و یا ایدئولوژی، مدعی آن است، با شور و حرارتی فراتر انجام میدهد و لکن حاصل آگاهی حسی و یا معرفت مفهومی - عقلی بشر نمیباشد. قرآن کریم، دین را حاصل معرفتی میداند که بشر، هر چند با توان علمی خود به حقانیت آن پی میبرد و لکن از نزد خود و بدون وحی و الهام الهی، هرگز نمیتواند به آن دست یابد، در آیات قرآن، انبیأ چیزی را به انسان، میآموزند که بدون ارسال رسل و انزال کتب، هرگز نمیتواند آن را فراگیرد: و یعلمکم مالم تکونوا تعلمون، انبیأ به شما آنچه را که از نزد خود نمیتوانید فراگیرید، تعلیم میدهند.
سنت نیز اگر به معنای ذهنیت رسوب یافتهای باشد که در اثر ممارست و تکرار، به صورت عادت در آمده است، در قالب یک ایدئولوژی محافظهکارانه تفسیر میشود. لکن اگر به معنای راهی باشد که از متن شهود دینی برخاسته و به سوی آن راه میبرد، در محدودة تعریف مصطلح ایدئولوژی نمیتواند قرار گیرد.
سیستمهای فلسفی که پس از دکارت تا کانت، دوام یافت، حاصل فعالیتهای ذهنی است که بر مدار همان ایدهها و مفاهیم ذهنی شکل میگیرد. کانت با انقلاب کپرنیکی خود، اعتبار سازههای مزبور را مورد تردید قرار داد و ایدئولوژی در قرن نوزدهم و بیستم، معنای اصطلاحی خود را وامدار همان معنای رایجی است که از دکارت به بعد، برای «ایده»، پیدا میشود. ایدئولوژی در معنای اصطلاحی خود، مجموعة مفاهیم و مقررات سازمان یافتهای است که معطوف به عمل و کنش سیاسی میباشد.
معنای دیگری که «ایده» دارا بود، آن است که در نزد افلاطون و سقراط سابقه داشت. «ایده» در نزد افلاطون، امری مفهومی نیست بلکه واقعیتی کلی و ثابت است و حقیقت آن از طریق تزکیه - سلوک و شهود - حاصل میشود. شهود در نزد افلاطون و ارسطو، یک بداهت مفهومی نیست، بلکه اتصالی وجودی است که موجب گسترش واقعیت سالک میشود.
«ایدهها» یا «مُثلُ»؛ ارباب انواع و مدبرات امور طبیعی هستند، و همه آنها در تحت احاطه و شمول «مثال خیر مطلق» میباشند.
مُثل، علاوه بر آن که از طریق اشیأ طبیعی - که در حکم سایههای آنها هستند - پیام عام خود را به ساکنان طبیعت میرسانند، از طریق ارتباط خاصی که با اهل سلوک پیدا میکنند، پیامهای ویژهتری را جهت تدبیر و تنظیم عمل فردی و اجتماعی آنان ابلاغ مینمایند. سقراط براساس همین باور بود که پیام الهه معبد دِلفی را که از طریق کاهن آن معبد به مردم، ابلاغ شده بود، محترم میشمرد و در نهایت نیز جان خود را برای اجرای آن پیام تقدیم نمود.
ایدئولوژی اگر نظر به معنای افلاطونی و سقراطی «ایده» و «مثال» داشته باشد، با دین و سنت، قرابت پیدا میکند و لکن معنای اصطلاحی ایدئولوژی در قرن نوزدهم توسط کسانی وضع یا به کار برده شد که با معنای افلاطونی «ایده»، بیگانه هستند و آن را چیزی جز پندار و خیال نمیدانند، در نزد آنها، مُثل افلاطونی از سنخ ایدههای دکارتی هستند که به غلط، واقعیتهای عینی شمرده میشوند. چه این که در نظر آنها دین و سنت نیز چیزی جز ذهنیتِ تبدیلیافته و واژگون شدهانسان نیست وبههمین دلیل، آنها فلسفه افلاطون و ادیان و سنن الهی را چیزی فراتر از یک ایدئولوژی بشری نمیبینند.
به رغم اصراری که ایدئولوگهای معاصر در دو سده اخیر بر هویت ایدئولوژیک مُثُل افلاطونی و یا سنن دینی دارند، امتیاز دین و سنت و هم چنین امتیاز ایدهها و مثل افلاطونی، با ایدئولوژیهای انسانی محفوظ است، زیرا هیچ یک از این امور، خصیصة نخست ایدئولوژی را ندارند، یعنی براساس تعریفی که دین از خود ارائه میدهد و یا براساس تعریفی که افلاطون از مُثل میدهد، هیچ یک از آنها هویتی ذهنی و یا صرفاًمفهومینداشتهوبلکه حقایقیعینی و محیط هستند که از طریق شهود، دریافت میشوند.
علمی که از نظر آنها به طور مستقیم در ارتباط با کنشهای اجتماعی قرار میگیرد بخشی از علوم عملی - و نه نظری - است که به آن، علم تدبیر مدُن و یا علم سیاست میگویند. تدبیر مدُن و سیاست، علمی برهانی است که از یک سو ریشه در متافیزیک و فلسفه به معنای خاص دارد و از دیگر سو، مسلط بر رفتار آدمی بوده و آن را جهت بخشیده و هدایت میکند. از نظر این گروه، بخشی دیگر از مفاهیم هستند که به جای سلطة بر عمل، تحت تسلط آن قرار میگیرند. این دسته از مفاهیم که وهمی و خیالی - و نه عقلی - هستند، به رغم پیوندی که با رفتار اجتماعی دارند، فاقد هویت علمی میباشند.
«علم» در تعریف پوزیتویستی آن، حلقهای از ذهنیت بشری است که در قبال حلقة مفاهیم ایدئولوژیک قرار گرفته و مباین با آن است و علم ناب در این تعریف، علمی است که با خصلت آزمونپذیری، همة تاثیرات و تأثرات خود را از عُلقههای عملی عالمان، قطع کرده و فارغ از هرگونه معرفت پیشینی به کشف حقایق عینی و خارجی نائل گردد. علم در این تعریف، مباین با ایدئولوژی است یعنی هیچ یک از گزارههای علمی، ایدئولوژیک نیست و هیچ یک از قضایای ایدئولوژیک، علمی نمیباشد.
مدعای ما در این بخش این است که معنای مصطلح ایدئولوژی، تنها در مقطعی خاص از تاریخ معرفت و تفکر انسان، فرصت بروز مییابد و پس از آن، دوره حرکتزایی آن به سر میآید. تا هنگامی که علم و معرفت، هویتی دینی داشته باشد و دین به عنوان معرفتی الهی که از طریق فنأ و شهود و به وساطت وحی و الهام، حاصل میشود، در مرکز آگاهی و علم قرار گیرد و هم چنین تا وقتی که معنای افلاطونی مثال و ایده، معتبر باشد زندگی و عمل فردی و اجتماعی انسان بر مدار سنتهایی سازمان مییابد که از معانی آسمانی و حقایق محیط، نازل میشوند و این سنتها راه سلوک و مسیر وصول انسان را به سوی حقایق محیط ارائه میدهند.
تفکر فلسفی از ارسطو به بعد با آن که محور تاملات خود را بر تبیین مناسبات مفاهیم ذهنی و تفسیر عالَم از زاویه آن مفاهیم قرار داده بود و لکن بر شمول حقایق عقلی نسبت به امور طبیعی و عقول جزئی انسانها اصرار میورزید و از همین طریق، مسانخت خود را با افلاطون و یا دیدگاههای دینی حفظ میکرد. فیلسوفان مسلمان و اندیشمندان مسیحی با توجه به ظرفیتهای موجود در اندیشه ارسطویی بود که از خردورزیهای فلسفی برای اثبات سنتهای دینی بهره میبردند.
«عقلِ مفهومی» تا زمانی که نظر به سپهر «شهود» میدوزد، به عنوان رقیقه و صورت نازلة عقل عینی و محیط و در حکم پیامبر و نبی باطنی در طول پیامبر و نبی خارجی قرار میگیردودراینحال، عقلدرقبالدین و سنت قرار نمیگیردبلکه درکنارنقل ودر متن دین مینشیند.
مستقلات عقلی در حکم حجج و سنن دینی قرار میگیرد و تلاش «عقل» برای کشف مفاد «نقل» نیز در حکم چراغی که به شناخت راه میپردازد، معتبر شمرده میشود. و با این وصف، ره آورد عقل و احکام معطوف به عمل آن، با آن که ضمن حفظ مأموریت نقادانة خود، شورانگیز و بلکه مقدس و الهی است، از سنخ ایدئولوژیهای بشری نمیباشد.
ایدئولوژی در معنای مصطلح آن، هنگامی بوجود میآید که «ایده»، صورت عینی و خارجی خود را از دست میدهد و دست عقل، از آسمان «شهود» کوتاه میشود، و مشاهدات عقلی به دریافتهای مفهومی، منحصر میگردد.
عقل در این حال، کاشف و یا اظهارکنندة سنن دینی و آسمانی نیست بلکه صرفاً ناظر قوانین طبیعی و «قراردادهای اجتماعی» است که از نظر به طبیعت انسان و با صرف نظر از ابعاد الهی آن، کشف میشوند.
تمام تلاشهایی که در سده هفدهم و هجدهم برای تفسیر روشنگرانة زندگی اجتماعی انسان میشود و همه حرکتهای فکری که به انقلاب فرانسه، ختم میشوند، از این قبیل است. اندیشمندان دو سدة روشنگری و خرد، خود بر این نکته واقف بودند که کار آنها از سنخ کار دینی قدیسان و یا کوشش ذهنی مجتهدان نیست بلکه نوعی بازسازی زندگی اجتماعیاست که با هدف حذف شیوههای دینی و سنتیِ زیست، انجام میشود.
اندیشوران اجتماعی در این دو سده، گر چه محصول کار خود را «ایدئولوژی» نمیدانند ولیکن کار آنها به راستی، تلاش ذهنی پیگیری بود، که نظر به رفتار اجتماعی معاصر خود داشت.
جمع دو خصلت فوق، به معنای اجتماع علم و عقل است یعنی در این دو سده، علم از هویتی عقلانی برخوردار است، گر چه هویت دینی و فرامفهومی خود را از دست داده است. ایدهها نیز چیزی فراتر از مفاهیم ذهنی نیستند، و لکن علم از ابعاد عقلی خود دفاع میکند.
علم عقلی، حتی آن گاه که پیوند خود را با دین و علم قدسی، قطع میکند، توان دادرسی و تصمیمگیری نسبت به گزارههای عملی را دارد.
عقل انسان به دلیل معرفت و شناختی که نسبت به ابعاد وجود انسان دارد به دو بخش نظری و عملی تقسیم میشود، عقل نظری، بخشی از داوریهای عقلانی را که به خارج از حوزه عمل انسان، نظر دارند شامل میشود، و عقل عملی، داوریهائی را در برمی گیرد که به حوزه عملی و رفتار مربوط هستند.
علم، پس از آن که حقیقتِ دینی خود را از دست داد، سنتهای دینی نیز فاقد اعتبار و ارزش شدند و به همین دلیل عقلانیتی که به گذشته و یا ریشة دینی خود، پشت کرده بود، باید در اولین فرصت با کاوشهای سیاسی خود خلأ ناشی از سنت را پر میکرد و از همین جهت، عقل عملی پس از رنسانس از اعتبار و جایگاه ویژهای برخوردار شد و این جایگاه، فراتر از محدوده اعتبار عقل نظری دوام آورد.
ایدههایی که برای تفسیر زندگی انسان، سازمان مییافت، از شأن و اعتبار عقل عملی بهره میجستند و به وساطت علم تحصلی، بر درستی خود استدلال میکردند و یا آن که بر بطلان و کذب ایدههای رقیب، احتجاج میورزیدند و این امر، نشاط بینظیر را در گفتوگوها و محاضرات ایدئولوژیک پدید میآورد. گرمی این گفتوگوها یادآور نشاط منازعات و نقادیهای عالمان دینی و پژوهشگران علوم قدسی بود.
«اسپینوزا دستگاه اخلاقی خاصی براساس روش هندسی پدید میآورد. لایپ نیتس، گام را فراتر میگذارد. وقتی که از لایپ نیتس خواستند تا درباره این مسأله نظر بدهد که از میان چندین مدعی تاج و تخت لهستان، کدامیک حق است، او مقالهای نوشت و کوشید نظرش را - که برگزیدن استانیسلائوس لتیزینسکی بود - با براهین صوری اثبات کند، کریستیان ولف، شاگرد لایپ نیتس که از سرمشق استادش پیروی میکرد، نخستین کسی بود که درباره قانون طبیعی، یک کتاب درسی به روش ریاض محض نوشت»
قراردادهایی که تمام حقیقت آنها باعقل مفهومی سده هفدهم و هجدهم آشکار میشود چه رازی در آنها میتواند باشد تا شناخت آنها محتاج به وحی و یا تأییدی الهی و آسمانی باشد. و با نفی این حقایق است که قوة قدسیه و فرة ایزدی از متن جامعهای که شهر خدا، و یا مدینه فاضله دینی شمرده میشود، رخت برمی بندند. «شسحخحرژ ذخسخآ» و جامعة مدنی فاقد سنت و شریعت با قرائتی صرفاً خردورزانه، کانون توجهات نظریهپردازان سیاسی قرار میگیرد.
عقلانیت در دوران ادبار و گریز خود از دیانت میکوشید تا بدیل جامعه و سنن دینی را در قالب حقوق طبیعی و لائیک بشری سازمان بخشد و همین امر، دورهای پر تحرک از مجادلات صرفاً عقلی را به دنبال آورد و این دوره تا انقلاب فرانسه، تداوم یافت. زوال عقلانیت و خروج علم از مواضع عقلی خود موجب شد تا نزاعهای ایدئولوژیک، صورت و پایگاه علمی خود را از دست بدهد، و این امر، حرکتهای ایدئولوژیک بشر را نیز در معرض تردید و پرسش قرار داده و به همین دلیل، تلاش ذهنی بشر برای پرداختن ایدئولوژیهای مختلف که دو سده ادامه یافته بود به صورت پرسش از حقیقت و چیستی ایدئولوژی درآمد.
قرن نوزدهم، قرنی است که در آن، حقیقت ایدئولوژی در مرکز مباحثات قرار میگیرد و ایدئولوژینیزلفظی است که در همین سده، وضع میشود تا آن که با عبارتی کوتاه بر ذهنیتهای معطوف به عمل انسانها دلالت میکند.
جریان نخست، جریانی است که به رغم از دست دادن مواضع عقلیِ علم، همچنان در پی دفاع علمی از ایدئولوژی و به عبارت دیگر، دفاع از یک ایدئولوژی علمی است. علم در نزد این گروه، هویتی عقلی ندارد بلکه دانشی است که با تقید به احساس و آزمون، حقیقتی صرفاً تجربی پیدا کرده است. آگوست کنت، نمونه بارز و آشکار نظریهپردازانی است که در طول قرن نوزدهم در پی ارائة ایدئولوژی علمی هستند. کوششهای این جریان در طی قرن نوزدهم، ریشه در رسوبات تفکر عقلی دارد زیرا علم تجربی در حد ذات خود، فاقد توان برای ارائة ایدئولوژی است. بخش عظیم گزارههای ایدئولوژیک، گزارههای ارزشی است و بخش دیگر آن، گزارههای متافیزیکی و قضایایی است که در حوزه حقایق و هستیهای آزمونناپذیر بیان میشود. علمتجربی، دانشی است که تنها به گزارههای آزمونپذیر میپردازد.
عجز دانش حسی و تجربی از داوری دربارة گزارههای ارزشی، حقیقتی است که در قرن هجدهم مورد توجه فیلسوف حسگرای انگلیسی، هیوم، قرار گرفت و لکن این مهم در طول قرن نوزدهم مورد غفلت غالب کسانی بود که با انکار دانش دینی و عقلی، وفاداری خود را به علم تجربی اعلان میکردند. این گروه در طی قرن نوزدهم هنوز از دانش حسی، انتظار کاری داشتند که نظریهپردازان قرنهای هفدهم و هجدهم با اعتماد به علم عقلی انجام میدادند و به همین دلیل، قرن نوزدهم، قرنی است که مکتب سازیها و ایدئولوژی پردازیهای علمی در آن به شدت رایج است. ولکن رونق این بازار که از کسادی بازار عقلی حاصل شده بود، نتوانست چندان دوام آورد، زیرا که علم تجربی در ذات خودفقیرترازآن بود که بتواند کالای مورد نیاز این بازار را تأمینکند، دههپایانی قرن نوزدهم، دههای است که افول ایدئولوژی های علمی در آن آشکار میشود.
هنگامی که بنیانهای عقلی حرکتهای ایدئولوژیک، تخریب شود، ایدئولوژیها متزلزل و بیثبات میشوند زیرا علم تجربی نیز با از دست دادن هویت عقلی خود نمیتواند در خدمت حرکتهای ایدئولوژیک قرار گیرد. رمانتیستها با نظر به وضعیت متزلزل ایدئولوژیها از آغاز قرن نوزدهم، حرکت جدیدی را به سوی دین و سنت آغاز کردند. آنها در این حرکت، حقایق محیطی را که معرفت عقلی از ادراک آنها عاجز بود، گرامی داشته و به یاد ایام و روزگارانی که سنتهای دینی از زندگی و حیات بهره میبرند، مرثیه سرودند و با این همه، آنها به هیچ سنتی دست نیافتند و بلکه نتیجة کار آنها چیزی جز افزودن بر برخی از ایسمهای جدید، و ارائه بعضی ایدئولوژیهای نوین نبود.
دست آورد آنها ایدهها و تصورات ذهنی جدیدی از قبیل ناسیونالیسم بود. این ایدهها بدون آن که از دفاعی عقلی بهرهمند نباشند بدلسازیهای کاذبی از مُثل افلاطونی و یاالهههای اساطیری بودند.
واقعیت این بدلها چیزی جز تصورات ذهنی شاعران و گویندگان ادبی آن نبود و به همین دلیل، کار آنها گر چه به نام و یاد «دین و سنت»، حلاوت مییافت و لکن حاصل آن از حوزه تئوریپردازیهای ایدئولوژیک فراتر نرفت.
همانگونه که عقل با پشت کردن به دین و سنت، از ریشة خود جدا شده و دوام خود را از دست میدهد، سنت نیز بدون حضور عقل و استفاده از آن، به دست نمیآید. عقل چراغی است که انسان را به سنت، راه میبرد، و تمایز آن را از بدعت مینماید. یعنی به کمک عقل است که سالک، راه وصول و شهود را میشناسند و پای در راه سلوک میگذارد و اگر به این حجت و پیامبر درونی، جفا شود، دست آدمی از پیامبر و حجت بیرونی، کوتاه میماند. رویکرد به شهود، بدون هدایت و راهبری عقل، تنها بر غنای تخیل و وهم میافزاید و هرگز سنت را که حاصل فنای انسان در حق مطلق است، به ارمغان نمیآورد. سان و سنتگذار حقیقی، کسی است که پس از وصول به حق و سیر در اسمأ و صفات حق در سفر سوم، بر ابلاغ کلام و پیام خداوند، مبعوث شده باشد.
رمانتیستها راهی به سنت نبردند، آنها کوشیدند تا باشیوهای مشابه شیوه کسانی که در قرن نوزدهم ایدئولوژی علمی ارائه دادند، رونق از دست رفتة حرکتهای ایدئولوژیک دو سده هفدهم و هجدهم را باز گردانند. ایدئولوژی با زوال عقلانیت، بنیانهای خود را از دست داده بود، و پوزیتویستها برای پیشگیری از زوال ایدئولوژی، از نام «علم» بهره میبردند، و رمانتیستها به شیوهای مشابه، از یاد سنت استفاده میکردند حال آن که با زوال عقلانیت، راهی به سوی سنت باقی نمیماند و آثار «علم» نیز از بین میرود.
علمی که هویت عقلانی خود را از دست داده باشد، جز سفسطه نیست و بر فرض هم که «علم» باشد، آنچنان که گذشت، توان دفاع از ایدئولوژی را نمیتواند داشته باشد.
خلاصه گفتار فوق این است که ایدئولوژی به معنای ذهنیت معطوف به عمل، واژة نوینی است که از قرن نوزدهم به بعد، مصطلح شده است. و لکن مفهوم و معنای آن، پس از زوال علم دینی و سنت و در پناه عقلانیتی که به بنیانهای دینی خود پشت کرده، فرصت بروز مییابد و هنگامی که این عقلانیت بی ریشه زایل شود، دوران خلاقیت و نشاط آن نیز پایان میپذیرد.
/خ
تعریف ایدئولوژی:
ناپلئون، ایدئولوژی را در مقام تحقیر، به عنوان وصف برای کسانی به کار برد که دلبسته مطالعه درباره تصورات ایدهها هستند، چندان که از عمل، غافل میباشند و بلکه مرد عمل نیستند، او آنها را ایدئولوگ خواند.
مارکس، ایدئولوژی را نه به معنای معرفت و ایدهشناسی بلکه به معنای اندیشه و آگاهی به کار برد. در اصطلاح او، ایدئولوژی، اندیشهای است که در ارتباط با رفتار اجتماعی و سیاسی طبقه حاکم و برای توجیه وضعیت موجود، سازمان مییابد و به همین دلیل ایدئولوژی را اندیشهای کاذب میدانست. و این اندیشه کاذب، شامل مجموعة عقاید، باورها و اعتقادهایی میشود که به عمل اجتماعی، جهتی خاص میدهد.
ایدئولوژی در کاربرد نخستین خود در آثار مارکس، معنایی منفور دارد و لکن به موازات آن، معنای مثبتی از ایدئولوژی نیز مورد توجه قرار میگیرد و آن مجموعة عقاید، باورها و اعتقاداتی است که نه برای توجیه وضعیت اجتماعی و سیاسی حاکم بلکه برای تبیین و تفسیر وضعیت مورد نظر طبقه پیشتاز سازمان مییابد. ایدئولوژی در این معنا نیز، عقاید و ارزشهای معطوف به عمل اجتماعی در رفتار سیاسی است.
کارل مانهایم پس از مارکس، ایدئولوژی را بیشتر دربارة مجموعة عقاید ناظر به وضع موجود به کار برده و مفاهیمی را که در خدمت جامعه و نظام آرمانی به کار گرفته میشوند با عنوان «اوتوپیا» در برابر ایدئولوژی قرار داد و لکن او نتوانست کاربرد ایدئولوژی را در معنایی مقابل با اوتوپیا، محدود کند و ایدئولوژی از قرن نوزدهم به بعد، هم چنان به معنای مجموعة باورها، اندیشهها و ارزشهای ناظر بر رفتار اجتماعی و سیاسی به کار میرود. ایدئولوژی در این معنا، بخشی از فعالیت ذهنی آدمی است که به طور مستقیم یا غیرمستقیم، در خدمت رفتار انسان قرار میگیرد.
ایدئولوژی گر چه از قرن نوزدهم در معنای فوق به کار رفت و لکن ذهنیت معطوف به عمل سیاسی مختص به آن سده نمیباشد و تأملاتِ فلسفیِ بخش عظیمی از اندیشمندان سدههای هفدهم و هجدهم، مصداق بارز همان معنایی هستند که لفظ ایدئولوژی به آن دلالت میکند.
کارهای «هابز» و «گروتیوس» در طی قرن هفدهم، علی رغم اختلافاتی که در مفروضات نظری آن دو وجود دارد و تلاشهای نظریهپردازان سیاسی در قرن هجدهم، که با تکیه بر مقولات عقلانی از قبیل حقوق و قوانین طبیعی و در قالب قراردادهای اجتماعی، سازمان مییافت نمونههایی آشکار از تلاش ایدئولوژیک قبل از کاربرد لفظ ایدئولوژی است. انقلاب فرانسه مهمترین حرکت ایدئولوژیک قرن هجدهم است که بدون استفاده از لفظ ایدئولوژی انجام شد.
قرن نوزدهم از تحرکات ایدئولوژیک فراوانی برخوردار است که تفاوتهای چشمگیری با قبل دارد. در قرن هفدهم و هجدهم، اندیشههای سیاسی بیشتر از روش تحلیلی و عقلی بهرهمند هستند. کانت با آن که در قرن هجدهم هجوم جدی خود را به عقل نظری سامان میدهد، بر اعتبار عقل در ابعاد عملی، پای میفشارد و قواعد ثابت و استوار عملی را که با تأملات و تحلیلهای عقلی آشکار میشوند، به عنوان موازین ضروری عمل، محترم میشمارد و حتی میکوشد از این رهگذر برای عقل نظری نیز شأنی بیابد. و لکن از پایان سده هجده با ورود رمانتیسم به حوزة اندیشه سیاسی، ایدئولوژیهایی پدید میآید که کمتر به تحلیلهای عقلی محض، وفادار میمانند، و به موازت آن ایدئولوژیهایی شکل میگیرد که در صدد تفسیر علمی (نه عقلی) میباشند. تلاش مارکس برای ارائه ایدئولوژی علمی و کوشش آگوستکنت برای تحکیم مواضع «مذهب انسانیت»، نمونههای برجستهای از ایدئولوژیهای علمی قرن نوزدهم هستند.
سالهای نخستین قرن بیستم، سالهای درگیریهای فراوانی است که باعنوان حرکتهای ایدئولوژیک خود را معرفی میکنند، ناسیونالیسم، مارکسیسم، فاشیسم، عناوین ایدئولوژیکی هستند که مسئولیت بخش عظیمی از نزاعهای دهههای نخستین قرن بیستم را بر عهده میگیرند.
نخستینبار در سال 1955 «ادوارد شیلز» اصطلاح پایان ایدئولوژی را به کاربرد و «بل» در اوایل دهه شصت کتابی را با این نامنوشت و از آن پس به مدت دو دهه، این اصطلاح در مرکز توجهات محافظهکاران و لیبرالیستها نظیر هانا آرنت، کارل پوپر، ریمون آرون و سیمور لیپست قرار گرفت.
فروپاشی بلوک شرق به اقتدار اندیشة «پایان ایدئولوژی» افزود، و اندیشمندان سیاسی دیگری که در حقیقت، نقش ایدئولوگهای نظام سیاسی غرب را ایفا میکنند به صورتهای مختلف بر پایان پذیرفتن حرکتهای ایدئولوژیک، تأکید ورزیدند. نظیر تافلر، و هابر ماس که پایان ایدئولوژی را خصیصة تمدن جدید و حاصل فرآیند عقلانی شدن جهان در تمدن غربی میداند و فوکویاما که با عنوان پایان تاریخ، حرکتهای ایدئولوژیک را عقیم و نازا میداند.
نسبت ایدئولوژی با دین:
ویژگی اول، خصیصهای است که ایدئولوژی را از دین، امتیاز میدهد. و ویژگی دوم، موجب امتیاز ایدئولوژی از علم میشود و البته این دو امتیاز براساس برخی از تعاریفی است که نسبت به دین و یا علم وجود دارد.
اگر دین را فعالیت ذهنی بشر برای تفسیر عالم و آدم بدانیم، عقاید و باورهای دینی به دلیل نقش و اثری که در فعالیتهای سیاسی انسان دارند به صورت نوعی ایدئولوژی شناخته میشوند. مارکس به همین دلیل اعتقادات بشر را در زمره ایدئولوژیهای کاذبی میدانست که برای توجیه منافع اقتصادی طبقه حاکم سازمان مییابند، و اما اگر دین، هویتی صرفاً ذهنی و یا عقلی نداشته، و معرفتی باشد که پس از فنای انسان و ملاقات او با خداوند سبحان حاصل میشود و یاآن که با وحی و الهام الهی به افق فهم و ادراک آدمی نازل میگردد، نمیتوان آن را در چارچوب اصطلاح رایج ایدئولوژی گنجاند. دین در این تعریف، گر چه هدایت انسان را به سوی سعادت ازلی و ابدی و راهبری او را برای تکوین مدینه فاضله و جامعه الهی بر عهده میگیرد و در نتیجه ناظر به رفتار فردی و اجتماعی انسان نیز میباشد و لکن تفاوتی بنیادین با ایدئولوژی دارد. دین، آنچه را از ایدئولوژی انتظار میرود و یا ایدئولوژی، مدعی آن است، با شور و حرارتی فراتر انجام میدهد و لکن حاصل آگاهی حسی و یا معرفت مفهومی - عقلی بشر نمیباشد. قرآن کریم، دین را حاصل معرفتی میداند که بشر، هر چند با توان علمی خود به حقانیت آن پی میبرد و لکن از نزد خود و بدون وحی و الهام الهی، هرگز نمیتواند به آن دست یابد، در آیات قرآن، انبیأ چیزی را به انسان، میآموزند که بدون ارسال رسل و انزال کتب، هرگز نمیتواند آن را فراگیرد: و یعلمکم مالم تکونوا تعلمون، انبیأ به شما آنچه را که از نزد خود نمیتوانید فراگیرید، تعلیم میدهند.
سنت نیز اگر به معنای ذهنیت رسوب یافتهای باشد که در اثر ممارست و تکرار، به صورت عادت در آمده است، در قالب یک ایدئولوژی محافظهکارانه تفسیر میشود. لکن اگر به معنای راهی باشد که از متن شهود دینی برخاسته و به سوی آن راه میبرد، در محدودة تعریف مصطلح ایدئولوژی نمیتواند قرار گیرد.
نسبت ایدئولوژی با ایدههای دکارتی و مثل افلاطونی:
سیستمهای فلسفی که پس از دکارت تا کانت، دوام یافت، حاصل فعالیتهای ذهنی است که بر مدار همان ایدهها و مفاهیم ذهنی شکل میگیرد. کانت با انقلاب کپرنیکی خود، اعتبار سازههای مزبور را مورد تردید قرار داد و ایدئولوژی در قرن نوزدهم و بیستم، معنای اصطلاحی خود را وامدار همان معنای رایجی است که از دکارت به بعد، برای «ایده»، پیدا میشود. ایدئولوژی در معنای اصطلاحی خود، مجموعة مفاهیم و مقررات سازمان یافتهای است که معطوف به عمل و کنش سیاسی میباشد.
معنای دیگری که «ایده» دارا بود، آن است که در نزد افلاطون و سقراط سابقه داشت. «ایده» در نزد افلاطون، امری مفهومی نیست بلکه واقعیتی کلی و ثابت است و حقیقت آن از طریق تزکیه - سلوک و شهود - حاصل میشود. شهود در نزد افلاطون و ارسطو، یک بداهت مفهومی نیست، بلکه اتصالی وجودی است که موجب گسترش واقعیت سالک میشود.
«ایدهها» یا «مُثلُ»؛ ارباب انواع و مدبرات امور طبیعی هستند، و همه آنها در تحت احاطه و شمول «مثال خیر مطلق» میباشند.
مُثل، علاوه بر آن که از طریق اشیأ طبیعی - که در حکم سایههای آنها هستند - پیام عام خود را به ساکنان طبیعت میرسانند، از طریق ارتباط خاصی که با اهل سلوک پیدا میکنند، پیامهای ویژهتری را جهت تدبیر و تنظیم عمل فردی و اجتماعی آنان ابلاغ مینمایند. سقراط براساس همین باور بود که پیام الهه معبد دِلفی را که از طریق کاهن آن معبد به مردم، ابلاغ شده بود، محترم میشمرد و در نهایت نیز جان خود را برای اجرای آن پیام تقدیم نمود.
ایدئولوژی اگر نظر به معنای افلاطونی و سقراطی «ایده» و «مثال» داشته باشد، با دین و سنت، قرابت پیدا میکند و لکن معنای اصطلاحی ایدئولوژی در قرن نوزدهم توسط کسانی وضع یا به کار برده شد که با معنای افلاطونی «ایده»، بیگانه هستند و آن را چیزی جز پندار و خیال نمیدانند، در نزد آنها، مُثل افلاطونی از سنخ ایدههای دکارتی هستند که به غلط، واقعیتهای عینی شمرده میشوند. چه این که در نظر آنها دین و سنت نیز چیزی جز ذهنیتِ تبدیلیافته و واژگون شدهانسان نیست وبههمین دلیل، آنها فلسفه افلاطون و ادیان و سنن الهی را چیزی فراتر از یک ایدئولوژی بشری نمیبینند.
به رغم اصراری که ایدئولوگهای معاصر در دو سده اخیر بر هویت ایدئولوژیک مُثُل افلاطونی و یا سنن دینی دارند، امتیاز دین و سنت و هم چنین امتیاز ایدهها و مثل افلاطونی، با ایدئولوژیهای انسانی محفوظ است، زیرا هیچ یک از این امور، خصیصة نخست ایدئولوژی را ندارند، یعنی براساس تعریفی که دین از خود ارائه میدهد و یا براساس تعریفی که افلاطون از مُثل میدهد، هیچ یک از آنها هویتی ذهنی و یا صرفاًمفهومینداشتهوبلکه حقایقیعینی و محیط هستند که از طریق شهود، دریافت میشوند.
ایدئولوژی و علم پوزیتویستی:
علمی که از نظر آنها به طور مستقیم در ارتباط با کنشهای اجتماعی قرار میگیرد بخشی از علوم عملی - و نه نظری - است که به آن، علم تدبیر مدُن و یا علم سیاست میگویند. تدبیر مدُن و سیاست، علمی برهانی است که از یک سو ریشه در متافیزیک و فلسفه به معنای خاص دارد و از دیگر سو، مسلط بر رفتار آدمی بوده و آن را جهت بخشیده و هدایت میکند. از نظر این گروه، بخشی دیگر از مفاهیم هستند که به جای سلطة بر عمل، تحت تسلط آن قرار میگیرند. این دسته از مفاهیم که وهمی و خیالی - و نه عقلی - هستند، به رغم پیوندی که با رفتار اجتماعی دارند، فاقد هویت علمی میباشند.
«علم» در تعریف پوزیتویستی آن، حلقهای از ذهنیت بشری است که در قبال حلقة مفاهیم ایدئولوژیک قرار گرفته و مباین با آن است و علم ناب در این تعریف، علمی است که با خصلت آزمونپذیری، همة تاثیرات و تأثرات خود را از عُلقههای عملی عالمان، قطع کرده و فارغ از هرگونه معرفت پیشینی به کشف حقایق عینی و خارجی نائل گردد. علم در این تعریف، مباین با ایدئولوژی است یعنی هیچ یک از گزارههای علمی، ایدئولوژیک نیست و هیچ یک از قضایای ایدئولوژیک، علمی نمیباشد.
ایدئولوژی و عقل:
مدعای ما در این بخش این است که معنای مصطلح ایدئولوژی، تنها در مقطعی خاص از تاریخ معرفت و تفکر انسان، فرصت بروز مییابد و پس از آن، دوره حرکتزایی آن به سر میآید. تا هنگامی که علم و معرفت، هویتی دینی داشته باشد و دین به عنوان معرفتی الهی که از طریق فنأ و شهود و به وساطت وحی و الهام، حاصل میشود، در مرکز آگاهی و علم قرار گیرد و هم چنین تا وقتی که معنای افلاطونی مثال و ایده، معتبر باشد زندگی و عمل فردی و اجتماعی انسان بر مدار سنتهایی سازمان مییابد که از معانی آسمانی و حقایق محیط، نازل میشوند و این سنتها راه سلوک و مسیر وصول انسان را به سوی حقایق محیط ارائه میدهند.
تفکر فلسفی از ارسطو به بعد با آن که محور تاملات خود را بر تبیین مناسبات مفاهیم ذهنی و تفسیر عالَم از زاویه آن مفاهیم قرار داده بود و لکن بر شمول حقایق عقلی نسبت به امور طبیعی و عقول جزئی انسانها اصرار میورزید و از همین طریق، مسانخت خود را با افلاطون و یا دیدگاههای دینی حفظ میکرد. فیلسوفان مسلمان و اندیشمندان مسیحی با توجه به ظرفیتهای موجود در اندیشه ارسطویی بود که از خردورزیهای فلسفی برای اثبات سنتهای دینی بهره میبردند.
«عقلِ مفهومی» تا زمانی که نظر به سپهر «شهود» میدوزد، به عنوان رقیقه و صورت نازلة عقل عینی و محیط و در حکم پیامبر و نبی باطنی در طول پیامبر و نبی خارجی قرار میگیردودراینحال، عقلدرقبالدین و سنت قرار نمیگیردبلکه درکنارنقل ودر متن دین مینشیند.
مستقلات عقلی در حکم حجج و سنن دینی قرار میگیرد و تلاش «عقل» برای کشف مفاد «نقل» نیز در حکم چراغی که به شناخت راه میپردازد، معتبر شمرده میشود. و با این وصف، ره آورد عقل و احکام معطوف به عمل آن، با آن که ضمن حفظ مأموریت نقادانة خود، شورانگیز و بلکه مقدس و الهی است، از سنخ ایدئولوژیهای بشری نمیباشد.
ایدئولوژی در معنای مصطلح آن، هنگامی بوجود میآید که «ایده»، صورت عینی و خارجی خود را از دست میدهد و دست عقل، از آسمان «شهود» کوتاه میشود، و مشاهدات عقلی به دریافتهای مفهومی، منحصر میگردد.
عقل در این حال، کاشف و یا اظهارکنندة سنن دینی و آسمانی نیست بلکه صرفاً ناظر قوانین طبیعی و «قراردادهای اجتماعی» است که از نظر به طبیعت انسان و با صرف نظر از ابعاد الهی آن، کشف میشوند.
تمام تلاشهایی که در سده هفدهم و هجدهم برای تفسیر روشنگرانة زندگی اجتماعی انسان میشود و همه حرکتهای فکری که به انقلاب فرانسه، ختم میشوند، از این قبیل است. اندیشمندان دو سدة روشنگری و خرد، خود بر این نکته واقف بودند که کار آنها از سنخ کار دینی قدیسان و یا کوشش ذهنی مجتهدان نیست بلکه نوعی بازسازی زندگی اجتماعیاست که با هدف حذف شیوههای دینی و سنتیِ زیست، انجام میشود.
اندیشوران اجتماعی در این دو سده، گر چه محصول کار خود را «ایدئولوژی» نمیدانند ولیکن کار آنها به راستی، تلاش ذهنی پیگیری بود، که نظر به رفتار اجتماعی معاصر خود داشت.
نشاط حرکت های ایدئولوژیک:
جمع دو خصلت فوق، به معنای اجتماع علم و عقل است یعنی در این دو سده، علم از هویتی عقلانی برخوردار است، گر چه هویت دینی و فرامفهومی خود را از دست داده است. ایدهها نیز چیزی فراتر از مفاهیم ذهنی نیستند، و لکن علم از ابعاد عقلی خود دفاع میکند.
علم عقلی، حتی آن گاه که پیوند خود را با دین و علم قدسی، قطع میکند، توان دادرسی و تصمیمگیری نسبت به گزارههای عملی را دارد.
عقل انسان به دلیل معرفت و شناختی که نسبت به ابعاد وجود انسان دارد به دو بخش نظری و عملی تقسیم میشود، عقل نظری، بخشی از داوریهای عقلانی را که به خارج از حوزه عمل انسان، نظر دارند شامل میشود، و عقل عملی، داوریهائی را در برمی گیرد که به حوزه عملی و رفتار مربوط هستند.
علم، پس از آن که حقیقتِ دینی خود را از دست داد، سنتهای دینی نیز فاقد اعتبار و ارزش شدند و به همین دلیل عقلانیتی که به گذشته و یا ریشة دینی خود، پشت کرده بود، باید در اولین فرصت با کاوشهای سیاسی خود خلأ ناشی از سنت را پر میکرد و از همین جهت، عقل عملی پس از رنسانس از اعتبار و جایگاه ویژهای برخوردار شد و این جایگاه، فراتر از محدوده اعتبار عقل نظری دوام آورد.
ایدههایی که برای تفسیر زندگی انسان، سازمان مییافت، از شأن و اعتبار عقل عملی بهره میجستند و به وساطت علم تحصلی، بر درستی خود استدلال میکردند و یا آن که بر بطلان و کذب ایدههای رقیب، احتجاج میورزیدند و این امر، نشاط بینظیر را در گفتوگوها و محاضرات ایدئولوژیک پدید میآورد. گرمی این گفتوگوها یادآور نشاط منازعات و نقادیهای عالمان دینی و پژوهشگران علوم قدسی بود.
«اسپینوزا دستگاه اخلاقی خاصی براساس روش هندسی پدید میآورد. لایپ نیتس، گام را فراتر میگذارد. وقتی که از لایپ نیتس خواستند تا درباره این مسأله نظر بدهد که از میان چندین مدعی تاج و تخت لهستان، کدامیک حق است، او مقالهای نوشت و کوشید نظرش را - که برگزیدن استانیسلائوس لتیزینسکی بود - با براهین صوری اثبات کند، کریستیان ولف، شاگرد لایپ نیتس که از سرمشق استادش پیروی میکرد، نخستین کسی بود که درباره قانون طبیعی، یک کتاب درسی به روش ریاض محض نوشت»
تفسیرهای ایدئولوژیک جامعه مدنی:
قراردادهایی که تمام حقیقت آنها باعقل مفهومی سده هفدهم و هجدهم آشکار میشود چه رازی در آنها میتواند باشد تا شناخت آنها محتاج به وحی و یا تأییدی الهی و آسمانی باشد. و با نفی این حقایق است که قوة قدسیه و فرة ایزدی از متن جامعهای که شهر خدا، و یا مدینه فاضله دینی شمرده میشود، رخت برمی بندند. «شسحخحرژ ذخسخآ» و جامعة مدنی فاقد سنت و شریعت با قرائتی صرفاً خردورزانه، کانون توجهات نظریهپردازان سیاسی قرار میگیرد.
سبب پرسش از چیستی ایدئولوژی:
عقلانیت در دوران ادبار و گریز خود از دیانت میکوشید تا بدیل جامعه و سنن دینی را در قالب حقوق طبیعی و لائیک بشری سازمان بخشد و همین امر، دورهای پر تحرک از مجادلات صرفاً عقلی را به دنبال آورد و این دوره تا انقلاب فرانسه، تداوم یافت. زوال عقلانیت و خروج علم از مواضع عقلی خود موجب شد تا نزاعهای ایدئولوژیک، صورت و پایگاه علمی خود را از دست بدهد، و این امر، حرکتهای ایدئولوژیک بشر را نیز در معرض تردید و پرسش قرار داده و به همین دلیل، تلاش ذهنی بشر برای پرداختن ایدئولوژیهای مختلف که دو سده ادامه یافته بود به صورت پرسش از حقیقت و چیستی ایدئولوژی درآمد.
قرن نوزدهم، قرنی است که در آن، حقیقت ایدئولوژی در مرکز مباحثات قرار میگیرد و ایدئولوژینیزلفظی است که در همین سده، وضع میشود تا آن که با عبارتی کوتاه بر ذهنیتهای معطوف به عمل انسانها دلالت میکند.
قرن نوزدهم و ایدئولوژییهای علمی:
جریان نخست، جریانی است که به رغم از دست دادن مواضع عقلیِ علم، همچنان در پی دفاع علمی از ایدئولوژی و به عبارت دیگر، دفاع از یک ایدئولوژی علمی است. علم در نزد این گروه، هویتی عقلی ندارد بلکه دانشی است که با تقید به احساس و آزمون، حقیقتی صرفاً تجربی پیدا کرده است. آگوست کنت، نمونه بارز و آشکار نظریهپردازانی است که در طول قرن نوزدهم در پی ارائة ایدئولوژی علمی هستند. کوششهای این جریان در طی قرن نوزدهم، ریشه در رسوبات تفکر عقلی دارد زیرا علم تجربی در حد ذات خود، فاقد توان برای ارائة ایدئولوژی است. بخش عظیم گزارههای ایدئولوژیک، گزارههای ارزشی است و بخش دیگر آن، گزارههای متافیزیکی و قضایایی است که در حوزه حقایق و هستیهای آزمونناپذیر بیان میشود. علمتجربی، دانشی است که تنها به گزارههای آزمونپذیر میپردازد.
عجز دانش حسی و تجربی از داوری دربارة گزارههای ارزشی، حقیقتی است که در قرن هجدهم مورد توجه فیلسوف حسگرای انگلیسی، هیوم، قرار گرفت و لکن این مهم در طول قرن نوزدهم مورد غفلت غالب کسانی بود که با انکار دانش دینی و عقلی، وفاداری خود را به علم تجربی اعلان میکردند. این گروه در طی قرن نوزدهم هنوز از دانش حسی، انتظار کاری داشتند که نظریهپردازان قرنهای هفدهم و هجدهم با اعتماد به علم عقلی انجام میدادند و به همین دلیل، قرن نوزدهم، قرنی است که مکتب سازیها و ایدئولوژی پردازیهای علمی در آن به شدت رایج است. ولکن رونق این بازار که از کسادی بازار عقلی حاصل شده بود، نتوانست چندان دوام آورد، زیرا که علم تجربی در ذات خودفقیرترازآن بود که بتواند کالای مورد نیاز این بازار را تأمینکند، دههپایانی قرن نوزدهم، دههای است که افول ایدئولوژی های علمی در آن آشکار میشود.
رمانیتسم و دفاع غیرعلمی از ایدئولوژی:
هنگامی که بنیانهای عقلی حرکتهای ایدئولوژیک، تخریب شود، ایدئولوژیها متزلزل و بیثبات میشوند زیرا علم تجربی نیز با از دست دادن هویت عقلی خود نمیتواند در خدمت حرکتهای ایدئولوژیک قرار گیرد. رمانتیستها با نظر به وضعیت متزلزل ایدئولوژیها از آغاز قرن نوزدهم، حرکت جدیدی را به سوی دین و سنت آغاز کردند. آنها در این حرکت، حقایق محیطی را که معرفت عقلی از ادراک آنها عاجز بود، گرامی داشته و به یاد ایام و روزگارانی که سنتهای دینی از زندگی و حیات بهره میبرند، مرثیه سرودند و با این همه، آنها به هیچ سنتی دست نیافتند و بلکه نتیجة کار آنها چیزی جز افزودن بر برخی از ایسمهای جدید، و ارائه بعضی ایدئولوژیهای نوین نبود.
دست آورد آنها ایدهها و تصورات ذهنی جدیدی از قبیل ناسیونالیسم بود. این ایدهها بدون آن که از دفاعی عقلی بهرهمند نباشند بدلسازیهای کاذبی از مُثل افلاطونی و یاالهههای اساطیری بودند.
واقعیت این بدلها چیزی جز تصورات ذهنی شاعران و گویندگان ادبی آن نبود و به همین دلیل، کار آنها گر چه به نام و یاد «دین و سنت»، حلاوت مییافت و لکن حاصل آن از حوزه تئوریپردازیهای ایدئولوژیک فراتر نرفت.
همانگونه که عقل با پشت کردن به دین و سنت، از ریشة خود جدا شده و دوام خود را از دست میدهد، سنت نیز بدون حضور عقل و استفاده از آن، به دست نمیآید. عقل چراغی است که انسان را به سنت، راه میبرد، و تمایز آن را از بدعت مینماید. یعنی به کمک عقل است که سالک، راه وصول و شهود را میشناسند و پای در راه سلوک میگذارد و اگر به این حجت و پیامبر درونی، جفا شود، دست آدمی از پیامبر و حجت بیرونی، کوتاه میماند. رویکرد به شهود، بدون هدایت و راهبری عقل، تنها بر غنای تخیل و وهم میافزاید و هرگز سنت را که حاصل فنای انسان در حق مطلق است، به ارمغان نمیآورد. سان و سنتگذار حقیقی، کسی است که پس از وصول به حق و سیر در اسمأ و صفات حق در سفر سوم، بر ابلاغ کلام و پیام خداوند، مبعوث شده باشد.
رمانتیستها راهی به سنت نبردند، آنها کوشیدند تا باشیوهای مشابه شیوه کسانی که در قرن نوزدهم ایدئولوژی علمی ارائه دادند، رونق از دست رفتة حرکتهای ایدئولوژیک دو سده هفدهم و هجدهم را باز گردانند. ایدئولوژی با زوال عقلانیت، بنیانهای خود را از دست داده بود، و پوزیتویستها برای پیشگیری از زوال ایدئولوژی، از نام «علم» بهره میبردند، و رمانتیستها به شیوهای مشابه، از یاد سنت استفاده میکردند حال آن که با زوال عقلانیت، راهی به سوی سنت باقی نمیماند و آثار «علم» نیز از بین میرود.
علمی که هویت عقلانی خود را از دست داده باشد، جز سفسطه نیست و بر فرض هم که «علم» باشد، آنچنان که گذشت، توان دفاع از ایدئولوژی را نمیتواند داشته باشد.
خلاصه گفتار فوق این است که ایدئولوژی به معنای ذهنیت معطوف به عمل، واژة نوینی است که از قرن نوزدهم به بعد، مصطلح شده است. و لکن مفهوم و معنای آن، پس از زوال علم دینی و سنت و در پناه عقلانیتی که به بنیانهای دینی خود پشت کرده، فرصت بروز مییابد و هنگامی که این عقلانیت بی ریشه زایل شود، دوران خلاقیت و نشاط آن نیز پایان میپذیرد.
پی نوشت ها :
1- ارنست کاسیرر،افسانه دولت،ترجمه: نجف دریابندری - چاپ اول - انتشارات خوارزمی - تهران، 1362 - ص 211.
2- همان - ص 220.
/خ