جواب با کلوخ
روزی بهلول در مجلس وعظی نشسته و به سخنان واعظ گوش می داد. در این هنگام مردی از جای برخاست و رو به واعظ نمود و گفت: حضرت شیخ سه سؤال دارم که اگر از عهده آن بر می آیید پاسخ مرا بدهید. واعظ گفت: بفرمایید. مرد گفت: مگر نه این است که خداوند دیده نمی شود، ولی موجود است؛ به همین علت باید او را دید، پس چرا مشاهده نمی شود؟ آیا مگر نه این است که شیطان از جنس آتش می باشد؛ پس چگونه آتش می تواند او را بسوزاند.
در صورتی که هیچ شیئی از شیئی که مشابه اوست آزاری نمی بیند؛ مثلا آتش را نمی توان با آتش سوزانید و یا خاموش کرد. سوم این که مگر نه این است که خداوند صاحب اختیار و ناظر اعمال آدمی است؛ پس هر گناهی که از انسان سر بزند به وی مربوط نمی شود و او اختیاری از خود ندارد! واعظ رو به حاضران در مجلس کرد و گفت: آیا کسی در این مکان هست که پاسخ او را بدهد!؟ بهلول از جا برخاست وگفت: من عملا پاسخ او را می دهم وخلاف نظر او را ثابت می کنم. سپس کلوخی را که در دست داشت محکم به پیشانی او زد و گریخت!
مرد که پوست پیشانی اش مجروح شده و خون از آن بیرون می آمد با همان حال زار و روز نابسامان، نزد خلیفه هارون الرشید رفت و از بهلول شکایت کرد. هارون فرمان داد تا او را دستگیر نموده و به حضورش بیاورند. ماموران خلیفه به منزل بهلول رفتند و او را به بارگاه خلیفه آوردند. خلیفه در حالی که به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: مگر این مرد چه کرده بود که سرش را شکستی!؟
بهلول گفت: در مسجد سه سؤال پرسید من هم آن را عملا به وی پاسخ دادم! هارون گفت: سؤالات او چه بود!؟ بهلول گفت: او از واعظ پرسید که مگر خداوند موجود نمی باشد، پس چرا دیده نمی شود. من هم از او می پرسم هنگامی که کلوخ را به پیشانی او زدم و دردش آمد مگر درد دیده می شود که او ابراز درد نمود. در حالی که درد وجود دارد، ولی دیده نمی شود، همان طوری که خدا وجود دارد، ولی دیده نمی شود!
دومین سؤال او این بود که مگر نه این است که شیطان از آتش می باشد؛ به همین جهت در آتش سوخته نمی شود؛ اما چرا تو که از خاک بودی با خاک آزرده شدی و پیشانی ات شکست و از آن خون جاری شد؟! سومین سؤال او این بود که انسان بدون اختیار است و آنچه می کند از اراده خداوند ناشی می شود، پس سزاوار مجازات نیست. اگر چنین بود از کاری که من با تو کردم؛ هیچ اختیاری نداشتم و خداوند باعث و بانی آن بود. از این رو چرا نزد خلیفه آمدی و از من شکایت کردی در حالی که من بی تقصیرم؟! هارون را پاسخ های معقول بهلول خوش آمد و فرمان داد تا مرد شاکی را از کاخ بیرون افکندند.
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : mohsen_nasseh
/س
در صورتی که هیچ شیئی از شیئی که مشابه اوست آزاری نمی بیند؛ مثلا آتش را نمی توان با آتش سوزانید و یا خاموش کرد. سوم این که مگر نه این است که خداوند صاحب اختیار و ناظر اعمال آدمی است؛ پس هر گناهی که از انسان سر بزند به وی مربوط نمی شود و او اختیاری از خود ندارد! واعظ رو به حاضران در مجلس کرد و گفت: آیا کسی در این مکان هست که پاسخ او را بدهد!؟ بهلول از جا برخاست وگفت: من عملا پاسخ او را می دهم وخلاف نظر او را ثابت می کنم. سپس کلوخی را که در دست داشت محکم به پیشانی او زد و گریخت!
مرد که پوست پیشانی اش مجروح شده و خون از آن بیرون می آمد با همان حال زار و روز نابسامان، نزد خلیفه هارون الرشید رفت و از بهلول شکایت کرد. هارون فرمان داد تا او را دستگیر نموده و به حضورش بیاورند. ماموران خلیفه به منزل بهلول رفتند و او را به بارگاه خلیفه آوردند. خلیفه در حالی که به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: مگر این مرد چه کرده بود که سرش را شکستی!؟
بهلول گفت: در مسجد سه سؤال پرسید من هم آن را عملا به وی پاسخ دادم! هارون گفت: سؤالات او چه بود!؟ بهلول گفت: او از واعظ پرسید که مگر خداوند موجود نمی باشد، پس چرا دیده نمی شود. من هم از او می پرسم هنگامی که کلوخ را به پیشانی او زدم و دردش آمد مگر درد دیده می شود که او ابراز درد نمود. در حالی که درد وجود دارد، ولی دیده نمی شود، همان طوری که خدا وجود دارد، ولی دیده نمی شود!
دومین سؤال او این بود که مگر نه این است که شیطان از آتش می باشد؛ به همین جهت در آتش سوخته نمی شود؛ اما چرا تو که از خاک بودی با خاک آزرده شدی و پیشانی ات شکست و از آن خون جاری شد؟! سومین سؤال او این بود که انسان بدون اختیار است و آنچه می کند از اراده خداوند ناشی می شود، پس سزاوار مجازات نیست. اگر چنین بود از کاری که من با تو کردم؛ هیچ اختیاری نداشتم و خداوند باعث و بانی آن بود. از این رو چرا نزد خلیفه آمدی و از من شکایت کردی در حالی که من بی تقصیرم؟! هارون را پاسخ های معقول بهلول خوش آمد و فرمان داد تا مرد شاکی را از کاخ بیرون افکندند.
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : mohsen_nasseh
/س