داستانی درباره «حکومت نظامی» به قلم سیده عذرا موسوی

داستان زیر حال و هوای سال های قبل از انقلاب اسلامی و مبارزات انقلابی مردم از جمله نوجوانان و جوانان را بازگو می کند. سیده‌عذرا موسوی آن را نگاشته است.
پنجشنبه، 1 مهر 1400
تخمین زمان مطالعه:
تصویر گر : زهرا خمسه
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره «حکومت نظامی» به قلم سیده عذرا موسوی
لامپ آشپزخانه سوخته بود و مامان چراغ خوراک ‏پزی را آورده بود توی ایوان. بوی پیازداغ و زردچوبه همه جا پیچیده بود. نشسته بودم توی اتاق. پاهایم را دراز کرده بودم جلوی چراغ و سیب ‏زمینی خلال می‏ کردم. مامان از پشت در، بلندبلند گفت: «این بابات اعصاب برایم نگذاشته. نمی‏ دانم چی شده. صبح، همین که شما پای‌تان را گذاشتید بیرون، برگشت خانه و یک بازی سرم درآورد که بیا و ببین. گفت که قوطی‏ های رنگش نیستند. گفت خودش همین چند روز پیش کلی رنگ قرمز خریده و آورده گذاشته توی زیرزمین؛ ولی حالا فقط دوتا ازشان مانده. گفت که حساب و کتاب مغازه هم به‏ هم ریخته، قوطی‏ های رنگ گم ‏و‏ گور شده ‏اند. گفتم خب توی کاسبی این‏ چیزها پیش می ‏آید. گفت حساب یک قوطی و دو قوطی نیست؛ این قضیه بودار است!»

مکثی کرد و ادامه داد: «خیلی بهم برخورد. گفتم تو که می‏ روی شب می ‏آیی. بچه ‏ها هم که تا بعد از ظهر توی مدرسه‏ اند. می‏ ماند من که لابد دستم کج است. بابات هم ترش کرد و رفت. اعصاب من را هم به‏ هم ریخت.»

گفتم: «خودت را ناراحت نکن. بابا که چیزی نگفته. همه‏ چیز درست می‏ شود.»

مامان نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: «چی بگویم. خدا خودش کمک کند!»

یکی زنگ در را زد، سه بار پشت‏ سر هم. حتماً رضا بود. شنیدم که بلند سلام کرد و دوید روی پلّه ‏ها. داشتم سیب ‏زمینی دیگری پوست می‏ کندم که رضا پرید توی اتاق. دلم هُرّی ریخت. مامان داد زد: «آخه ذلیل شده! این یک پیاله خورش چندتا گوشت دارد که تو هم یکیش را کِش می‏ری؟ ناسلامتی امشب داییت این‌ها مهمانند.»

رضا نشست کنار علاءالدین. بینی ‏اش را بالا کشید و گفت: «سلام آبجی‏ خان! چه خبر؟»

گفتم: «بفرما این هم از حرف زدنش. هیچّیش به آدم نرفته. خان خودتی.»

پت‏ پت خندید. گوشت را صد بار جوید و قورت داد. دستی روی شکمش کشید و بلند گفت: «ناهار چی داریم مامان؟ مُردم از گرسنگی.»

مامان در را باز کرد، آمد تو و گفت: «ساعت چهاره، چه ناهاری؟ ته‏ بندی کن تا شام.»

و زل زد به رضا و گفت: «پس موهات کو پسر؟!»

به رضا نگاه کردم. انگار موهایش را با نمره‏ ی 2 زده بود. هیچ نفهمیده بودم. رضا دستی به سرش کشید و گفت: «موهایم؟ امروز نیم ‏کچل یک چهار راه انداخت وسط سرم، بعد پنج ‏زار ازم گرفت و درستش کرد.»

مامان اخم کرد.

- «نیم‏ کچل دیگه کیه؟ برای چی؟»

- «برای این‏که آن‏ موقع که همه داشتند دعای سلامت شاه را می‏ خواندند، من دیدم که این نیم‏ کچل، ناظم‌مان، چشمش به پنجره ‏ی مدرسه ی دخترهاست؛ برای همین وسط هوارهوار بچّه‌ها گفتم: «هوی آقا! کم دخترها را دید بزن.» نمی ‏دانم چطور صدایم را شنید. نیم ‏کچلِ ساواکی آوردم جلوی صف و اوّل سه ‏تا بیک گذاشت لای انگشت‏ هایم و آن‏قدر فشار داد که نزدیک بود استخوان‏ هایم بزنند بیرون، بعد یک چهار راه انداخت وسط سرم و وقتی همه رفتند کلاس، پن ج‏زار ازم گرفت و درستش کرد.

مامان به ‏زور خنده ‏اش را خورد و همان‏ طور اخمالو گفت: «حالا از کجا فهمیدی که ساواکی است؟»

رضا سفره ‏ی نان را باز کرد، یک تکّه بربری برداشت و گفت: «فهمیدن ندارد که، همه می‏ دانند. کی جز ساواکی‏ ها می ‏تواند این‏ طور بچّه‏ ها را شکنجه کند؟ وقتی فلک می‏ کند، پوست پای آدم می‏ خواهد بلند بشود.»

مامان رویش را کرد آن‏ طرف تا رضا لبخندش را نبیند.

- «آدم پشت سر معلّمش این‏ طور حرف نمی‏ زند.»

رضا گازی به لقمه ‏اش زد.

- «معلّم داریم تا معلّم.»

مامان رفت توی ایوان. رضا آخرین لقمه‏ ی بربری ‏اش را قورت داد و خواست بلند بشود. آستینش را کشیدم و گفتم: «فکر کنم بابا مشکوک شده. انگار بو برده که کسی رنگ ‏ها را برمی ‏دارد.»

لپ‏ هایش سرخ شدند؛ ولی خودش را زد به آن راه که یعنی چی می‏ گویی؟

گفتم: «بچّه خودتی رضا! فکر می‏ کنی نمی‏ دانم که رنگ‏ های بابا را برمی ‏داری و با دوست‏ هات روی دیوارها شعار می نویسید؟ اگر بابا بفهمد، کلّه ‏ات را می‏ کَند.»

آستینش را از دستم بیرون کشید و گفت: «یک کاریش می‏ کنم.»

کاپشنش را از روی چوب ‏لباسی برداشت، در را باز کرد و چشمکی بهم زد. مامان گفت: «کجا به‏ سلامتی؟»

رضا کتانی ‏اش را پا کرد و گفت: «همین دور و برها. با حمید و بچّه‏ ها می‏ رویم بازی» و از پلّه ‏ها پایین رفت. مامان دست‏ هایش را با دامنش خشک کرد و گفت: «بی‏چاره بابات! شب که می ‏آید خانه، نای حرف زدن ندارد، آن‏وقت تو همه ‏اش توی کوچه‏ ها وِلی. کمی هم به فکر آن بدبخت باش.»

رضا دوچرخه‏ اش را برداشت و گفت: «باشه! یک سر بهش می ‏زنم.»

***

چیزی به حکومت نظامی نمانده بود؛ ولی خبری از رضا و دایی‏ این ‏ها نبود. بابا تمام کوچه پس‏کوچه ‏ها را گشته بود؛ ولی رضا را پیدا نکرده بود. مامان چادر به سر نشسته بود روی پلّه‏ ها و هی دست می‏ مالید روی پا و صلوات می‏ فرستاد.

- «چی شد این بچّه؟ حسن کجا ماند؟ نکند... وای خدایا زبانم لال!»

بابا لب گزید. یکی محکم به در زد. مامان از جا پرید: «رضاست، آمد.»

بابا بلند شد. گفتم: «نه رضا نیست. رضا همیشه سه‏ تا زنگ می ‏زند. تازه کلید هم دارد.»

بابا تندی دوید پشت در. دایی بود. نفس ‏زنان سلام کرد و گفت: «حسن‏ آقا! تندی لباس بپوش که برویم سراغ رضا.»

مامان زد به صورتش.

- «یا قمر بنی ‏هاشم! چی شده؟»

دایی گفت: «چیزی نشده آبجی، نگران نباش! امروز دوتا خیابان بالاتر از خانه ‏ی ما شلوغ شده بود. بعد اذان این دوست رضا... اسمش چی بود؟ آهان حمید، آمد در خانه‌ی‏مان و گفت که رضا زخمی شده، ولی توانسته فرار کند و بیاید در خانه‏ ی ما. مثل این‏که رضا قبلاً خانه‏ ی ما را بهش نشان داده بوده.»

مامان زد توی سرش و جیغ کشید. بغض گلویم را گرفته بود. دایی گفت: «نگران نباشید، خدا را شکر به خیر گذشته! یک بنده‏ ی خدایی بردتش خانه‏ اش؛ ولی من هر کار کردم، رضا را بهم نداد، گفت فقط به باباش تحویل می‏ دهم.»

مامان یک‏ریز اشک می‏ ریخت. پاهایش را کرد توی یک کفش که من هم می‏ آیم. من هم قبل از این‏که کسی چیزی بگوید، خودم را روی صندلی عقب ماشین جا کردم. وقتی رسیدیم، دایی در زد. مامان منتظر نشد؛ چنان در را کوبید و دوید توی حیاط که مرد بی‏چاره‏ نزدیک بود بخورد زمین. دایی از مرد معذرت‏ خواهی کرد و بابا را نشانش داد.

رضا زیر کرسی دراز کشیده بود. لب‏ هایش خشک بودند. زیر چشم راستش کبود بود و پلکش بسته شده بود. مامان سر و صورت رضا را بوسه ‏باران کرد. بابا پیشانی‏ اش را بوسید، لحاف را کنار زد و هول، دست و پایش را وارسی کرد. مرد گفت: «خدا خیلی بهش رحم کرد. دوچرخه ‏اش رفت زیر یک تانک و له شد؛ ولی خودش بی‏هوش افتاد توی جوی آب، جلوی در خانه‏ ی ما.»

هنوز خیال بابا راحت نشده بود. لباس رضا را بالا زد تا شکم و سینه ‏اش را ببیند؛ ولی از آنچه دید، جا خورد. مرد نفس عمیقی کشید و گفت: «ما هم از همین جا فهمیدیدم که اسم و فامیلش چیه.»

رضا با یک ماژیک آبی روی سینه‏ اش نوشته بود: «رضا جهان‏پور، فرزند حسن، 17/5/43.»

دلم هُرّی ریخت پایین. حالا می‏ فهمیدم که چرا کبری‏ خانم می‏ گفت الآن چند روز است که هیچ خبری از برادرزاده ‏اش نیست.

مرد رو کرد به بابا و گفت: «خدا پسرت را بهت ببخشد حسن ‏آقا! راستش می‏ ترسیدم جز خودت به کس دیگری تحویلش بدهم.»

بغض مامان دوباره ترکید. سرش را گذاشت روی سینه‏ ی رضا و های‏ های گریه‏ اش بلند شد. بابا نوک انگشتان رضا را گذاشت روی لب‏ هایش؛ انگشت‏ هایی که با رنگ، قرمز شده بودند.

 منبع: مجله باران


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط