دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي
دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي
شاعر : شهريار
به شوخي ميبرند از من سيه چشمان شيرازي
دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي
تو آهووش چنان شوخي که با من ميکني بازي
من آن پيرم که شيران را به بازي برنميگيرم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازي
بيا اين نرد عشق آخري را با خدا بازيم
بيا تا هر دو با آيينه بگذاريم غمازي
ز آه همدمان باري کدورتها پديد آيد
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازي
غبار فتنه گو برخيز از آن سرچشمهي طبعي
چه انصافي رود با ما که نه فخريم و نه رازي
به ملک ري که فرسايد روان فخررازيها
تو از هر در که بازآيي بدين شوخي و طنازي
عروس طبع را گفتم که سعدي پرده افرازد
که سرو راستين ديدم سزاوار سرافرازي
هر آنکو سرکشي داند مبادش سروري اي گل
تو زلف از هم گشائي به که ابرو در هم اندازي
گر از من زشتي بيني به زيبائي خود بگذر
طربناکان تبريزي و شنگولان شيرازي
به شعر شهريار آن به که اشک شوق بفشانند