بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني شاعر : شهريار داستانها دارم از بيداد پيري با جواني بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني من چرا از دل نگويم وا جواني وا جواني وا عزيزا گوئي آخر گر عزيزت مرده باشد من ز خود آزردم از فرط جوانيها جواني خود جواني هم به اين زودي به ترک کس نگويد مينمايد محو و روشن چون يکي ريا جواني تا به روي چشم سنگين عينک پيري نهادم خود نميدانم که پيري دوست دارم يا جواني الفت پيري و نسيان جواني بين که ديگر چون خمار بادهام در سر کند غوغا جواني در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گيرم تا به چاه گور هم رفتم نشد پيدا جواني سالها با بار پيري خم شدم در جستجويش من گرفتم عمر چندين روزه سر تا پا جواني ناز و نوش زندگاني حسرت مردن نيرزد شهريارا در بهاران ميکند دنيا جواني گر جواني ميکنم پيرانه سر بر من نگيري