نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت شاعر : شهريار که جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت چقدر آخر تحمل بلکه يادت رفته پيمانت تحمل گفتي و من هم که کردم سالها اما حذر از خار دامنگير کن دستم به دامانت چو بلبل نغمهخوانم تا تو چون گل پاکداماني به دردت خو گرفتم نيستم در بند درمانت تمناي وصالم نيست عشق من بگير از من بميرم يا بمانم پادشاها چيست فرمانت اميد خستهام تا چند گيرد با اجل کشتي به اميدي که مهتاب رخت بينم در ايوانت چه شبهائي که چون سايه خزيدم پاي قصر تو امان اي سنگدل از درد و اندوه فراوانت دل تنگم حريف درد و اندوه فراوان نيست نسيم وصل را ماند نويد طبع ديوانت به شعرت شهريارا بيدلان تا عشق ميورزند