آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري شاعر : شهريار ما هم از کارگه ديده نهان شد چو پري آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري بعد از اين دست من و دامن ديوانه سري باز در خواب سر زلف پري خواهم ديد سوخت در فصل گلم حسرت بي بال و پري منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس اينهمه عمر به بيحاصلي و بيخبري خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت تا به هوش آمدم از نالهي مرغ سحري دوش غوغاي دل سوخته مدهوشم داشت که من ايمن نيم از فتنهي دور قمري باش تا هاله صفت دور تو گردم اي ماه او شد استاد دلآزاري و بيدادگري منش آموختم آئين محبت، ليکن بي ثمر بين که ثمردارد از اين بي ثمري سرو آزادم و سر بر فلک افراشتهام پري اينگونه نديديم ز ديوانه بري شهريارا بجز آن مه که بري گشته ز من