چه شد آن عهد قديم و چه شد آن يار نديم چه شد آن عهد قديم و چه شد آن يار نديم شاعر : شهريار خون کند خاطر من خاطرهي عهد قديم چه شد آن عهد قديم و چه شد آن يار نديم دل بشکستهي عاشق ننوازد به نسيم چه شدن آن طره پيوند دل و جان که دگر چون پسندي که شود تنگتر از چشم ليم آن دل بازتر از دست کريمم يارب بارم از ديده به دامان همه درهاي يتيم عهد طفلي چو بياد آرم و دامان پدر که شود برافق شام غريبان ترسيم ياد بگذشته چو آن دور نماي وطن است که سيه باد بدين تجربه روي زر و سيم سيم و زر شد محک تجربهي گوهر مرد يا که محتاج فرومايه شود مرد کريم دردناک است که در دام اشغال افتد شير در بلاياي تو توفيقه رضا و تسليم هم از الطاف همايون تو خواهم يارب نيست بي مصلحتي حکم خداوند حکيم نقص در معرفت ماست نگارا، ور نه محترم دار به جان صحبت ياران قديم شهريارا به تو غم الفت ديرين دارد