دير آمدي که دست ز دامن ندارمت دير آمدي که دست ز دامن ندارمت شاعر : شهريار جان مژده دادهام که چوجان در برارمت دير آمدي که دست ز دامن ندارمت ابري شدم ز شوق که اشگي ببارمت تا شويمت از آن گل عارض غبار راه تا درکشم به سينه و در بر فشارمت عمري دلم به سينه فشردي در انتظار ترسم بميرم و به رقيبان گذارمت اين سان که دارمت چو ليمان نهان ز خلق اي لاله رخ به خون جگر مينگارمت داغ فراق بين که طربنامهي وصال عمري است کز دو ديده گهر ميشمارمت چند است نرخ بوسه به شهر شما که من باور نداشتم که به گردن درآرمت دستي که در فراق تو ميکوفتم به سر باري چو ميروي به خدا ميسپارمت اي غم که حق صحبت ديرينه داشتي گفتم که نالهاي کنم و بر سر آرمت روزي که رفتي از بر بالين شهريار