اين جوي معنبر بر و اين آب مصندل |
|
در زير طبق مانده ز مغناطيس احجار |
گويي که همه جوي، گلابست و رحيقست |
|
پيش در آن بار خداي همه احرار |
زين پيش گلاب و عرق و بادهي احمر |
|
جويست به ديدار و خليجست به کردار |
از دولت آن خواجه علي بن محمد |
|
در شيشهي عطار بد و در خم خمار |
آن سيد سادات زمانه که نخواهد |
|
امروز گلابست و رحيقست در انهار |
از تيغ، به بالا بکند موي به دو نيم |
|
شاعر به مديحش ز خداوند ستغفار |
گر ناوکي اندازد عمدا بنشاند |
|
وز چرخ به نيزه بکند کوکب سيار |
اي بار خدايي که همه بار خدايان |
|
پيکان پسين ناوک در پيشين سوفار |
هم گوهر تن داري، هم گوهر نسبت |
|
دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار |
ياقوت نباشد عجب از معدن ياقوت |
|
مشکست هر آنجا که بود آهوي تاتار |
از مردم بداصل نخيزد هنر نيک |
|
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار |
جبارتري چون متواضعتر باشي |
|
کافور نخيزد ز درختان سپيدار |
الحق که سزاوار تو بودهست رياست |
|
باشي متواضعتر، چون باشي جبار |
انگشتري جم برسيدهست به جم باز |
|
و ايزد برسانيده سزا را به سزاوار |
جبار همه کار به کام تو رسانيد |
|
وز ديو نگون اختر برده شده آوار |
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز |
|
بادات شب و روز خداوند نگهدار |
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشي |
|
خيز اي بت فرخار، بيار آن گل بيخار |
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت |
|
وز خوردن آن روي شود چون گل بربار |
آن گل که به گردش در نحلند فراوان |
|
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار |
همواره به گرد گل طيار بود نحل |
|
نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار |
در سايهي گل بايد خوردن مي چون گل |
|
وين گل به سوي نحل بود دايم طيار |
تا ابر کند مي را با باران ممزوج |
|
تا بلبل قوالت بر خواند اشعار |
آن قطرهي باران بين از ابر چکيده |
|
تا باد به مي در فکند مشک به خروار |
آويخته چون ريشهي دستارچهي سبز |
|
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار |
يا همچو زبرجد گون يک رشتهي سوزن |
|
سيمين گرهي بر سر هر ريشهي دستار |
آن قطرهي باران که فرو بارد شبگير |
|
اندر سر هر سوزن يک لل شهوار |
گويي به مثل بيضهي کافور رياحي |
|
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار |
وان قطرهي باران که فرود آيد از شاخ |
|
بر بيرم حمرا بپراکندهست عطار |
گوييکه مشاطه ز بر فرق عروسان |
|
بر تازه بنفشه، نه به تعجيل به ادرار |
وان قطرهي باران سحرگاهي بنگر |
|
ماورد هميريزد، باريک به مقدار |
همچون سرپستان عروسان پريروي |
|
بر طرف گل ناشکفيده بر سيار |
وان قطرهي باران که چکد از بر لاله |
|
واندر سر پستان بر، شير آمده هموار |
پنداري تبخالهي خردک بدميدهست |
|
گردد طرف لاله از آن باران بنگار |
وان قطرهي باران که برافتد به گل سرخ |
|
بر گرد عقيق دو لب دلبر عيار |
وان قطرهي باران که برافتد به سر خويد |
|
چون اشک عروسيست برافتاده به رخسار |
وان قطرهي باران که برافتد به گل زرد |
|
چون قطرهي سيمابست افتاده به زنگار |
وان قطرهي باران که چکد بر گل خيري |
|
گويي که چکيدهست مل زرد به دينار |
وان قطرهي باران که برافتد به سمنبرگ |
|
چون قطرهي مي بر لب معشوقهي ميخوار |
وان قطرهي باران ز بر لالهي احمر |
|
چون نقطه سفيداب بود از بر طومار |
وان قطرهي باران ز بر سوسن کوهي |
|
همچون شرر مرده فراز علم نار |
بر برگ گل نسرين آن قطرهي ديگر |
|
گويي که ثرياست برين گنبد دوار |
آن دايرهها بنگر اندر شمر آب |
|
چون قطرهي خوي بر ز نخ لعبت فرخار |
چون مرکز پرگار شود قطرهي باران |
|
هر گه که در آن آب چکد قطرهي امطار |
مرکز نشود دايره وان قطرهي باران |
|
وان دايرهي آب بسان خط پرگار |
آن دايره پرگار از آنجاي نجنبد |
|
صد دايره در دايره گردد به يکي بار |
هر گه که از آن دايره انگيزد باران |
|
وين دايره از جنبش صعب آرد رفتار |
گويي علمي از سقلاطون سپيدست |
|
از باد درو چين و شکن خيزد و زنار |
وانگه که فرو بارد باران به قوت |
|
از باد جهنده متحرک شده نهمار |
گردد شمر ايدون چو يکي دام کبوتر |
|
گيرد شمر آب دگر صورت و آثار |
چون آهن سوده که بود بر طبقي بر |
|
ديدار ز يک حلقه بسي سيمين منقار |