رويكرد فيلسوفان امروزي و ديدگاه هاي مذهبي

از زمان افلاطون و ارسطو و حتي قبل از آن، فلسفه بيشتر مربوط مي شد به درك الگوي اصلي و پايه اي عالم و ارتباط آن با انسان. اين دو زمينه را مي توان به ترتيب با عناوين «متافيزيك» (مابعدالطبيعه) و اخلاق معرفي كرد. در بعضي دوره ها، فلاسفه سعي كرده اند كه به انسان كمك كنند تا معناي خداوند را بفهمد و در پرتوي آن زندگي شادمانه و درستي پيش بگيرد.
چهارشنبه، 2 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رويكرد فيلسوفان امروزي و ديدگاه هاي مذهبي
رويكرد فيلسوفان امروزي و ديدگاه هاي مذهبي
رويكرد فيلسوفان امروزي و ديدگاه هاي مذهبي






چه لزومي دارد مفاهيم و ارزش هاي گذشته را مجدد بيازماييم؟
آيا پليدي واقعي است يا يك توهم است؟
آيا براي رنج معنايي وجود دارد؟
در روياروي مرگ حتمي، معناي زندگي چيست؟
آيا يافته هاي علم را مي توان با مفهوم خداوند سازگار ساخت؟
تكليف قوانين اخلاقي در جهاني كه علم شرح مي كند چيست؟
از زمان افلاطون و ارسطو و حتي قبل از آن، فلسفه بيشتر مربوط مي شد به درك الگوي اصلي و پايه اي عالم و ارتباط آن با انسان. اين دو زمينه را مي توان به ترتيب با عناوين «متافيزيك» (مابعدالطبيعه) و اخلاق معرفي كرد. در بعضي دوره ها، فلاسفه سعي كرده اند كه به انسان كمك كنند تا معناي خداوند را بفهمد و در پرتوي آن زندگي شادمانه و درستي پيش بگيرد.
در اوقات ديگر، ايشان به اين نتيجه رسيده بودند كه انسان مي تواند زندگي مطابق با موازين اخلاقي داشته باشد بدون آن كه خدا را باور كند. فيلسوفان همه مي كوشيدند مطالبي را كه مردم چشم بسته مي پذيرفتند و از مفاد آن تبعيت مي نمودند مورد تجزيه و تحليل انتقادي قرار دهند.
در جهان متغير، لازم بود مفاهيم و ارزش هاي پيشين مجدداً مورد بررسي قرار گيرد. با افزايش اهميت كشفيات علمي، خيلي از عقايد و نظريات سنتي درباره جهان شروع به تغيير كرد. با افزايش پيشرفت هاي اقتصادي و زندگي مادي مرفه تر افراد، ارزش هاي اخلاقي و روحي تغييراتي را متحمل شد. در اواسط قرن نوزدهم، بسياري از متفكران احساس كردند كه در بسياري از تفكرات قبلي، نارسايي ها و ناهنجاري هايي وجود دارد.
براي اين دسته از فلاسفه نوين، به نظر نمي رسيد كه جهان بر قاعده شسته رفته اي مي گردد. مسئله وجودي انسان مي بايست مجدداً مورد بررسي قرار مي گرفت. به راه حل هاي جديدي احتياج بود و مسائل، پاسخ هاي تازه اي را مي طلبيدند.

كي‌ير كگارد و آغاز نهضت اگزيستانسياليسم

سورن كي‌ يركگارد، فيلسوف و نويسنده دانماركي معتقد بود كه مذهب يك تجربه شخصي است. كي‌ ير كگارد با استفاده از نظريه كانت كه تنها تجربه را عزيمتگاه دانش بشري دانسته بود نظام فلسفي را پروراند كه وجود يا هستي را به سه طبقه تقسيم مي كرد. به عبارت ديگر، او مدعي بود كه تجربه بر سه قسم است: زيباشناختي، اخلاقي و مذهبي. به زعم او كودك نمونه اي است از فردي كه تقريباً به طور انحصاري در مرحله زيباشناختي قرار دارد. براي كودك، تمام انتخاب ها بر حسب لذت و درد تعيين مي گردد. تجربه از لحاظ كودك امري بي دوام و آني است كه تداوم و معني ندارد و صرفاً از لحظات گسسته و غير مرتبط تشكيل مي شود. مرحله اخلاقي تجربه واجد انتخاب است. هر وقت كه انتخاب آگاهانه اي صورت بگيرد، شخصي در سطح اخلاقي هستي زندگي مي كند.
در سطح مذهبي، انسان تعهد خود را احساس مي نمايد و ضمناً به تنهايي و فرد بودنش پي مي برد. زندگي كردن در مرحله و سطح مذهبي معنايش اين است كه شخص هر نوع فداكاري و رفتار غير اجتماعي كه لازم است انجام دهد تا با خود صادق باشد. البته اين سطوح و مراحل مختلف هستي به طور كامل قابل جدا شدن از هم نيستند ولي همزيستي آنها امكان پذير است. وقتي كه كسي سطح زيباشناختي هستي را انتخاب مي كند، خود عمل انتخاب، متضمن تجربه اخلاقي است. و زماني كه او در سطح اخلاقي اقدام به انتخاب مي كند و اين انتخاب يا انتخاب‌ها با فرديت او در توافق است، فاعل به اين فعل در سطح ديني زندگي مي نمايد.
كي‌ير كگارد معتقد بود كه وقتي انسان از يك سطح تجربه به سطح ديگري از تجربه به پيش مي رود، در نهايت زجر و درد را تجربه مي كند و علاوه بر آن به نوعي آگاهي از اختلاف ميان هستي «موقت و گذرا» و حقيقت راستين دست مي يابد. او نتيجه مي گرفت تنها موقعي كه آدمي رنج تعهد به سطح مذهبي تجربه را، تجربه مي كند مي تواند مذهبي واقعي شناخته شود و از اين گذشته، زجري كه خداوند تحمل مي كند بزرگتر از رنج انسان است.
پس اگر مذهب، موضوعي كاملاً شخصي است، حقيقت به وضوح امري خواهد بود نظري و جداي از حقيقت دكترين مذهبي. زيرا حقيقت تجربه انسان، مي بايستي از ايمان او به هويت تنهاي خود سرچشمه گرفته باشد. كي‌ير كگارد اين اختلاف را ميان حقيقت كلي عيني و حقيقت نظري شخصي، تشخيص داده بود. حقيقت عيني، مانند هندسه، توسط عقل كسب مي شود و حقيقت نظري توسط تجربه. آدمي مي تواند حقيقت عيني را داشته باشد ولي در ارتباط با حقيقت مذهبي، بايد خود آن باشد.

نظريه هاي هايدگر، ياسپرس، و سارتر

مارتين هايدگر آلماني، معني دار بودن موضع فلسفي كي‌ير كگارد را مبني بر اينكه آدمي موجودي است غمبار در دنياي متناهي، به درستي درك كرده بود. او با كي‌ير كگارد موافق بود كه انسان مي بايستي از فرديت و ويژه بودن خود آگاه باشد. در اين حالت است كه آدمي مي تواند خود و هستي اش را كه قبل از ذات واقع مي شود مورد سؤال قرار دهد.
در حقيقت، معنا تنها مي تواند به چيزي اطلاق شود كه پيشتر در تجربه شخص بوده باشد. انسان مي تواند وجود و هستي خود را با سه صفت مشخصه تعريف كند: حالت روحي يا احساسي، درك و فهم، و سخن گفتن. اين وجوه مشخصه را هايدگر «اگزيستانسياليا» مي ناميد و سنتي فلسفي كه از تئوري او نشئت مي گيرد با عنوان «اگزيستانسياليسم» مشهور شد. آدمي تنها موقعي مي تواند به هويت راستين خود پي ببرد كه هستي را بر حسب اگزيستانسياليسم (اصالت وجود) مورد سؤال و بحث و فحص قرار دهد. موقعي كه انسان موفق شد هويت و ذات وجودي خود را بيابد قادر خواهد بود از محدوده هاي جهان بي تفاوت عبور كند و هويت خود را مستقر سازد.
كارل ياسپرس، فيلسوف و روانشناس آلماني و معاصر هايدگر، با بسياري از تئوري هاي مكتب اگزيستانسياليسم موافق بود. فلسفه ياسپرس نيز بر اهميت فرد تأكيد مي كند. او همچنين بر اهميت اختلاف ميان واقعيت هاي علمي و تفاسير فردي از حقايق، پاي مي فشرد. از نظر ياسپرس، حقيقت امري نظري بود و در سطح وسيعي غير عقلي، كه بارها توسط افراد مورد تفسير مجدد قرار مي گرفت. طبق نظر ياسپرس، آزادي توانايي فرد است براي اتخاذ تصميمات طبيعي و خود به خود، و عشق نيز بالاترين سطح وجود به شمار مي رود.
با توجه به اهميت رنج در مكتب اگزيستانسياليسم و نيز با در نظر گرفتن تمايل اين مكتب به سازگار ساختن انسان با ضرورت مرگ، حيرت انگيز نيست كه متفكران زيادي، در قرن بيستم، مجذوب آن شده اند. از آنجا كه اگزيستانسياليسم با انسان به صورت انفرادي اش توجه شديد دارد و به جاي اينكه با تجريدات كلنجار رود به وجود انضمامي مي پردازد، انديشه هاي زيباي بسياري، در ارتباط با آن، توسط نويسندگان و هنرمندان ابراز شده است.
ژان پل سارتر، داستان و نمايش نويس فرانسوي، فلسفه اي را عرضه كرد كه از خيلي جهات با افكار منفي همراه است. اما بسياري از افكار او بر اين اصل خوش بينانه مبتني است كه مي گويد: «انسان اساساً موجودي است نظري و كافي.»
سارتر با اعتقاد به اينكه پليدي را نمي توان ريشه‌كن كرد و هر كس خود مسئول شرارت و پليدي جهان است توانسته بود به كنه نفوذ اين خصلت در ميان جهانيان پي ببرد.
او همچنين براي انسان، به خاطر ظرفيت انجام اعمال قهرماني، اعتبار قائل بود. از نظر سارتر آزادي نهايي، آزادي «نه» گفتن است. او معتقد بود كه انسان نمي تواند پليدي را از روي زمين بردارد ولي مي تواند و بايد از همكاري با او چشم بپوشد. آزادي در گفتن «نه» را، البته، تنها مي توان با وجدان ابقا نمود و ادامه داد. از اين روست كه به عقيده سارتر، انسان مسئوليت هر دو را به گردن دارد. هم مسئوليت عملي نه گفتن را و هم مسئوليت روحي آن را. وجود انسان قبل از ذات او مي آيد و در ساحت هستي است كه انسان آزاد است از خود چيزي بسازد كه مي خواهد.

وايتهد، راسل، و مور، فيلسوفان علم گرا

آلفرد نورث وايتهد، رياضيدان و دانشمند، از گرايش علماي قرن بيستم كه مي خواستند با علم خود ثابت كنند خدا وجود ندارد، به سختي متغير شده بود. او كه از جريان غير مذهبي در تفكر فلسفي عميقاً متأثر شده بود در صدد برآمد نظامي را در فلسفه پي ريزي كند كه اين دو سنت نتوانند در مقابل هم قرار گيرند. تئوري كه وايتهد عنوان كرد «فلسفه ارگانيزم يا سازمند» نام گرفت. او ارتباط انسان با خدا را در فرايندهاي (پروسه هاي) بنيادين جهان ملاحظه كرده بود. او احساس مي كرد كه فلسفه نبايست از ابتدا با موضوع هاي شسته رفته آغاز كند. بلكه بهتر است به جاي چنين آغازي، با حسي شروع شود كه نشان از تداوم و پويايي تدريجي و تمام نشدني داشته باشد. وايتهد فكر مي كرد كه زندگي انسان از واحدهاي مجزايي كه به هم وصل شده باشد تشكيل نشده است بلكه از لحظات ريز متداخل در يكديگر به وجود آمده، جهان نيز از ذات ها و جوهرهايي تكوين يافته كه عليرغم تحمل بسط داخلي هنوز فعال و با هم در تماس دائم اند. تأثيرات متقابل اين ذات ها در يكديگر در سراسر طبيعت و نيز اثرات ارتباط داخلي آنها بر هم به هنگامي كه مي كوشند خود را با محيط سازگار نمايند چيزي است كه پروسه راستين جهان را مي سازد. اينكه مي دانيم جهان بخصوصي از تركيب اين نيروها با هم به وجود آمده است – و اين جهان جاي جهان ديگري را گرفته كه در صورت تركيب متفاوت نيروهاي مزبور به وجود مي آمد – نتيجه انتخاب و فرمان الهي مي باشد. از نظر وايتهد، خير نهايي در درك خداوندي است كه به صورت نيروي وحدت بخش پشت حركت پروسه جهان قرار دارد. بدين ترتيب ملاحظه مي كنيم كه وايتهد نظامي را در متافيزيك (ما بعد طبيعي) بنا مي كند كه ظرفيت تقبل تمامي تئوري هاي علمي و اكتشافي را دارد و مضافاً بر آن، كليد تجربه هاي نظري را نيز زير پوشش خود مي گيرد.
برتراند راسل، كه او نيز در اصل رياضيدان بود با وايتهد در خيلي از پروژه هاي مهم همكاري داشت. هر چند بعدها از نظر فلسفي با هم اختلاف پيدا كردند. رويكرد راسل به رياضيات خيلي انتزاعي و رسمي بود. او مي كوشيد كه فلسفه خود را نيز در چنين قالبي تبيين كند. راسل اهميت خلاقيت در انسان را مقابل فعاليتي كه صرفاً اكتسابي بود مورد تأييد قرار مي داد. او به اين نتيجه رسيده بود كه هدف فلسفه فهم جهان است و نيز اين است كه آنچه را كه دانش خوانده مي شود از آنچه را كه فقط مبتني بر تصورات فرضي است از هم تفكيك نمايد. براي تحقق چنين هدفي، بايست بر روش عملي تكيه كرد. راسل و وايتهد، هر دو، بر خلاف بسياري از فلاسفه قرن بيستم درباره شان و ارزش ذاتي انسان با هم موافق بودند. اين طرز تلقي بود كه راسل را در سال هاي آخر عمر به قلمروهايي در فلسفه اجتماعي، كشاند. فعاليت هاي اين فيلسوف از طرف سازمان هاي اجتماعي متعدد نيز باعث شد كه توجه قشر وسيعي از مردم جهان به او جلب شود.
مور نظريه اي اخلاقي را عنوان كرد كه معتقد بود كلماتي نظير «خوب» و «صحيح» فاقد معناي عيني هستند و نمي توان آنها را از نظر علمي اشياء طبيعي دانست. «خوبي» و «درستي» حالات يا شرايطي هستند كه ساده، تجزيه و تحليل نشدني و غير قابل تعريف مي باشند.

پوزيتويسم منطقي، مكتب تحصلي منطقي

در همان زماني كه اگزيستانسياليسم در جهان تفكر به كسب اهميت مشغول بود و رويكرد وايتهد به فلسفه متافيزيك توجه وسيعي را به خود جلب كرده بود. يك مكتب فلسفي ديگر سر بر آورد كه قرار بود اتهامات تندروانه اي عليه فلسفه عنوان كند. اين مكتب، مكتب اصالت تحصل منطقي بود. در ميان متفكران برجسته اين مكتب مي توان لودويگ ويتگنشتاين و مردان ديگري را نام برد كه گروه مشهور به «محفل وين» را تأسيس كردند. دو تن ديگر از اعضاي اين محفل موريتس شليك و رودلف كارناپ بودند. آنها به جاي اينكه معتقد باشند كه رسالت فلسفه شناخت جهان است اعتقاد داشتند كه وظيفه فلسفه تجزيه و تحليل موارد استفاده از زبان و خواص جملات است. براي ياران مكتب فلسفي، شناخت كلاً امري تجربي است و از تجربه حسي حاصل مي شود. به عبارت ديگر، تمامي شناخت ممكن است يا با تجربه شخصي تأييد شود يا با دانستن اينكه چه مشاهده اي لازم خواهد بود تا آدمي بتواند با تجربه شخصي خود آن را بيازمايد. ضمناً چون ممكن است كه براي تأييد هر مشاهده تجربي شمار زيادي تجربه لازم باشد قطعاً صحت اين مشاهدات، در بهترين شكلش، تنها امري محتمل به حساب مي آيند و هرگز نهايي تلقي نمي شوند. افراطي ترين اتهام پوزيتويست هاي راديكال اين است كه تمامي اظهارات مربوط به مابعدالطبيعه، يزدان شناسي، و اخلاق عملاً عاري از معنا مي شوند. مثلاً جمله «جنايت، كار مذمومي است» به عنوان يك عبارت تنها بيانگر مشاهده اي است واقعي و قابل بررسي كه در مورد جنايت گفته شده است. در صورتيكه مذموم بودن آن ديگر پديده اي علمي و قابل مشاهده شمرده نمي شود بلكه فقط بيانگر يك احساس و طرز تلقي مي باشد. پوزيتويست هاي منطقي معتقدند كه عبارات «قضيه نما»ي مربوط به يزدان شناسي، اخلاق، و متافيزيك، نتيجه سوء تفاهم در زبان و استعمال غلط آن است. آنها مي گويند كه ما كلمه «خداوند» را به كار مي بريم معنايش اين نيست كه خدايي وجود دارد ولي با اين وصف، از روي سهو و خطا، به كارمان ادامه مي دهيم و براي اين مفهوم غير قابل آزمايش و تاييد، در موارد مختلف اتخاذ تصميم مي كنيم. وقتي كه نظريه پوزيتويستهاي منطقي به نتايج نهايي خود مي رسد، به جاي اينكه فلسفه خلاقي باشد به مسئله اي در زبان شناسي تبديل مي شود. با اين حال اثر اين فلسفه بر تفكر فلسفي قرن بيستم خيلي عميق بوده است و سهم آن در روشن كردن فكر و بيان نيز نبايد دست كم گرفته شود.

فلاسفه روح گرا

«ميگوئل دو اونامونو» شاعر، داستان نويس، «دانشمند، و فيلسوف اهل اسپانيا بود كه قابليت‌هاي فراواني داشت. سراسر زندگي او مبارزه عليه تحميل فرماليسم بر فرد بود اونامونو در كار ادبي خود به جاي اينكه به سنت متداول زمان خود پايبند باشد دائماً به خلق اشكال يا ژانرهاي جديد ادبي مي پرداخت. او در زمينه هاي داستان و نمايشنامه‌نويسي و نيز شاعري با قدرت طبع‌آزمايي مي كرد. اونامونو معتقد بود كه فقط اراده دروني شخص، واقعي است. جهان خارجي اطراف او مه‌آلود و تار است. او همچنين بر اين باور بود كه اراده فرد و تضادهاي روحي ناشي از شهوات، حس نهايي هستي را تعيين مي كنند. از نظر اونامونو، انگيزه اصلي زندگي نه صرف ادامه حيات كه رشد و پيشرفت نيز مي باشد. بنابراين، ملاحظه مي شود كه مسئله اساسي زندگي ضرورت كنار آمدن با مرگ است كه فرا رسيدن آن پايان رشد نيز مي باشد. همه خلايق دنيا از تناقض موجود ميان اراده به زندگي بعد از مرگ و انكار عقل به بودن زندگي بعد از مرگ، در رنج و عذابند. اگر كسي بخواهد به طور شايسته وجود داشته باشد بايست اين سرخوردگي را بپذيرد و عليرغم اطلاعش از مرگ با شور به زندگي ادامه دهد. چون حتي عمل فاقد معنا نيز – اگر از درون هستي شخص برخاسته باشد – قادر است تعادل لازم را با تكيه فراگير و شديد قرن بيستم بر عقل غير شخصي برقرار سازد.
بندتو كروچه، منتقد و مورخ ايتاليايي، توجه خود را به تمامي به مسائل مربوط به زيباشناختي معطوف كرده بود. او عقيده داشت كه روح – گرچه خود را به اشكال مختلف نمايش مي دهد – تنها حقيقت عالم مي باشد. اين مفهومي بود كه وايتهد نيز به آن معتقد بود. كروچه اين نظريه را با اعتقاد به اين كه – جسمانيت وجود ندارد و ساخته ذهن است – توسعه داد. براي مثال ملاحظه مي كنيم كه آثار هنري ابتدا در ذهن هنرمند خلق مي شود و بعد به اذهان حاضران منتقل مي گردد. در اينجا فقط تصوير، اثر هنري است. شيئي جسماني، تابلوي نقاشي، يا مجسمه و ساير اشياء از اين دست – صرفاً وسيله اي هستند كه به رونوشت‌برداري از تصوير كمك مي كنند. مفهوم بيان شده در فهميدن بسياري از فراورده هاي هنري نوين واجد اهميت است.

فيلسوفان امروزي و سنت هاي مذهبي

گرچه بخش اعظم فلسفه معاصر در ارتباط با مفهوم خدا جنبه منفي دارد. بسياري از فلاسفه قرن بيستم، خود را به نقطه نظرهاي مذهبي سنتي نزديكتر احساس مي كنند.
فيلسوفان امروزي به ضرورت داشتن يك رشته ارزش هاي اخلاقي جديد پي برده اند. لاادريان نيز چنين نيازي را در ارتباط با اخوت فلسفي حس كرده بودند ولي اعتقاداتشان بر اين بود كه اين مهم را بايست با تجديدنظر و ارائه تعاريف جديد براي اصول مذهبي انجام داد.
پل تيليش آلماني، يزدان شناس پروتستاني، خداي راستين را در فراسوي خداي ديني مشاهده مي كند. از نظر او، بشر در نگراني ناشي از مرگ حتمي جسمي محصور است. او همچنين معتقد است كه انسان مي بايست اين نگراني را بپذيرد. با انجام اين كار او به تعالي دست مي يابد. براي تيليش، مذهب، كوششي است كه انسان براي دست‌ يابي به تعالي و مطلق معمول مي دارد. بنابراين از ديد او جامعه الحادي نمي تواند وجود داشته باشد چون بنا به تعريف، تقلا براي مطلق، خود يك فعاليت مذهبي به حساب مي آيد و اساساً رسالت وجودي جامعه نيز تلاشي است كه براي دست‌ يابي به هدف انجام مي شود. عليرغم اينكه ممكن است هستي از معنا تهي باشد، ايمان، داده شده ها را در خود مي پذيرد.
راينهولد نيبور؛ يزدان شناس پروتستان آمريكايي نظريه ليبرالي سنتي پروتستان را مبني بر اينكه انسان ذاتاً خوب است منكر مي شود.
بر طبق نظر نيبور فقط خداوند خوب است و آدمي در گناهان احاطه شده است و تنها مي تواند با اتكا به لطف و نيكي خداوند به آمرزش اميدوار باشد.
ژاك مارتين، كاتوليك فرانسوي، از پيروان نظام فلسفي – مذهبي توماس آكويناس، فلسفه اگزيستانسياليسم را با سنت فكري آكويناس سازگار ساخت. از نظر «مارتين» - فيلسوف و ديپلمات فرانسوي، تمام اشكال شناخت و معرفت اعم از علمي، متافيزيكي، و عرفاني معتبرند.
مارتين بوبر كه با ارزش هاي سنن يهودي آشنايي دارد معتقد است كه انسان به خاطر دست اندازي هاي علم و مكانيك، به تدريج عيار انساني اش را از دست مي دهد. با توسعه يافتن حركت جامعه جهاني به سوي غير انساني شدن، پليدي و شرارت نيز رشد مي يابد و وقتي كه انسان هويت خود را گم كرد، روحش نيز گم مي شود. براي مواجهه با اين وضعيت، «بوبر» فلسفه خود را تحت عنوان «ايخ اونددو فليا سوفي» منتشر ساخت. در زبان آلماني «ايخ» به معناي «من» است با تأكيدي بر تفرد «من». «دو» نيز شكل شخصي «شما» يعني «تو» است با تأكيد بر اينكه بايست مواجهين با خود را دوست داشت و آنها را در هويت خود جذب كرد. ولي عشق عمومي به ابناء بشر كافي نيست. آدمي بايست جنبه نظري بودن سايرين را نيز تشخيص دهد؛ و تنها وقتي كه تعادل و هماهنگي ميان آگاهي شخص به خود خود و آگاهي و عشق او به «خود» سايرين برقرار شد، او قادر خواهد بود رضامندي و آسودگي ناشي از انجام اين مهم را احساس كند.
با تغيير شرايط و محيط، ذهن انسان مي بايست فلسفه هاي جديدي براي دوره هاي نوين ابداع كند. آنچه را كه افلاطون و ارسطو براي زمان خود كردند، متفكران روزگاران اخير نيز براي عصر حاضر انجام داده و مي دهند. ذهن فيلسوف كه هميشه نسبت به تغيير حساس است همچنان به رويارويي خود با چالش هاي آينده ادامه خواهد داد.
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.