شب به هم درشکند زلف چليپائي را
شب به هم درشکند زلف چليپائي را
شاعر : شهريار
صبحدم سردهد انفاس مسيحائي را
شب به هم درشکند زلف چليپائي را
موسي دل طلب و سينهي سينائي را
گر از آن طور تجلي به چراغي برسي
اشک سيمين طلبي آينه سيمائي را
گر به آئينهي سيماب سحر رشک بري
تا تماشا کنم آن شاهد ريائي را
رنگ ريا زدهام بر افق ديده و دل
رسم شوريدگي و شيوهي شيدائي را
از نسيم سحر آموختم و شعلهي شمع
قيمت ارزان نکني گوهر زيبائي را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
که به دل آب کند شکر گويائي را
طوطيم گوئي از آن قند لب آموخت سخن
بار پيري شکند پشت شکيبائي را
دل به هجران تو عمريست شکيباست ولي
شمع بزم چمنند انجمن آرائي را
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
تا تماشا کند اين بزم تماشائي را
صبح سرميکشد از پشت درختان خورشيد
شهريارا قرق عزلت و تنهائي را
جمع کن لشکر توفيق که تسخير کني