با این همه، داوری نهایی افلاطون درباره هنر منفی است. او حتی در جایی که هنر را محکوم نمیکند، آن را کم اهمیت میداند. افلاطون در محاوره سیاستمدار نوشت «تمام هنرهای تقلیدی صرفا اسباب بازی و ملعبه هستند؛ آنها موضوعی جدی را در بر نمیگیرند و چیزی جز تفریحات نیستند». تقلید تنها یک بازی است، گرچه بدون شک انسان را می فریبد. آن کاری سخیف است که انسانها را از وظایف اساسیشان دور نگه میدارد. افلاطون هنر یک نقاش را که با تصاویر کار میکند نه با اشیاء واقعی در برابر هنرهای «جدی» مانند پزشکی، کشاورزی، ژیمناستیک، سیاست که «با طبیعت تعامل دارند»، قرار میدهد. شاید موضع افلاطون را چیزی بهتر از این عقیده او بیان نکرده باشد که میگوید هنر یک بازی است، در حالی که زیبایی چیزی جدی و دشوار است.
با این وجود، افلاطون کمبودها و نقائص هنر را صرفا شناسایی نمیکرد، بلکه برعکس، تلاش میکرد تا آن کمبودها و نقائص را که به نظر او ناگزیر و قطعی نبودند، جبران و ترمیم کند. هنر بد وجود دارد. اما هنر خوب نیز میتواند وجود داشته باشد. لازمه هنر خوب نظارت و ارشاد است. افلاطون برخی از شاعران را «شاعران جذاب و پرهیبت» نامید. او میخواست از اندیشههای جدید و دگرگونیها در موسیقی جلوگیری کند، زیرا از شورشها و طغیانهای اجتماعی و سیاسی ناشی از آن دگرگونیها بیم داشت. به نظر او قانونگذار بایستی شاعر را «ترغیب کند یا در غیر این صورت اگر ترغیب و تشویق موثر واقع نشد، او را وادار کند آنگونه که باید شعر بسراید». درست است که او هنر را «اسباب بازی و ملعبه» نامید، اما بایستی به قدرت تاثیر آن پی برده باشد، زیرا در این باره نوشت که «بدون دگرگونی و تغییر در قوانین سیاسی هرگز تغییری در سبک موسیقی پدید نخواهد آمد».
تعارض میان فلسفه و هنر
افلاطون به هنر علاقه مند بود و با بسیاری از هنرمندان ارتباط داشت. او خود نقاشی میکرد و شعر میسرود و البته محاوراتش آثاری هنری هستند. با وجود این، صرف نظر از این مسئله، او هنر را منفی ارزیابی می کرد. با نگاهی دقیقتر، به نظر نمیرسد که رویکرد منفی افلاطون به هنر صرفا نتیجه دیدگاههای شخصیاش باشد. بلکه بازتابی از اندیشه یونانی و «تعارض خیلی قدیمی» میان فلسفه و شعر است. ریشه معارضه فوق در این ادعا قرار دارد که شعر یونانی نیز مانند فلسفه میتواند مردم را آموزش دهد. اندیشههای یونانیان درباره خدایانشان برگرفته از آثار هومر و هسیود بود، در حالی که اندیشه آنان درباره سرنوشت انسان از آموزههای آیسخولوس ناشی شده بود. آریستوفانس به این پرسش که چرا شاعران بایستی مورد احترام قرار گیرند، اینگونه پاسخ داد: «به خاطر آموزشهایی که میدهند».به محض اینکه فلسفه ظهور پیدا کرد، تعارضش با شعر حتمی شد. فیلسوفان با گرایشی نسبی گرایانه میتوانستند با شعر به عنوان منبع دیگری برای دانش کنار بیایند. اما افلاطون که به حقیقت مطلق باور داشت، اینگونه نبود. او یقین داشت که تنها فلسفه میتواند به حقیقت راه یابد. در آپولوژی (Apology) او نوشت: «شاعران همچون پیشگویان و کاهناناند، یعنی از آنچه که میگویند و میسرایند، چیزی نمیدانند؛ اما در عین حال در اشعارشان مشاهده کردهام که خودشان را عالم به موضوعاتی میدانند که اصلا نمیدانند». اینجا میان شعر و علم نزاعی در گرفته است که پای هنرهای مختلف نیز به عنوان متحد ذاتی شعر به آن باز شده است.
به طور خلاصه میتوان گفت که عقیده افلاطون درباره مسئله زیباشناسی بدین قرار است: هستی ناشی از فرمهای ابدی و قوانین ثابت و حاکم بر آن، از لحاظ نظم و اندازه خاص خود کامل و بینقص است. هر چیز سادهای جزئی از آن نظم است و زیبایی نیز محصول چنین نظمی میباشد. ذهن آدمی میتواند زیبایی را درک کند، در حالی که حواس صرفأ به بازتابهای مبهم، نامشخص و اتفاقی آن نائل میشود.
با توجه به این مسئله، هنرمند تنها بایستی یک کار را انجام دهد، و آن کشف و بازنمایی شکلهای کامل و منحصر به فردی از اشیاء مختلف است. هر انحرافی از آنها یک اشتباه، تحریف و یک نقص است؛ و بسیاری از هنرمندان که تنها خلق خیال میکنند در اشتباهاند. در مقام نظر، کارکرد هنر، والا، شکوهمند و سودمند است، اما در عمل هنر منحرف کننده و زیانبار است.
هرگز اظهار نظرهای مبالغه آمیزتری از گفتههای افلاطون در رابطه با زیبایی و هنر وجود نداشته است: برای مثال او گفته است که زیبایی از خصیصهها و ویژگیهای واقعیت است و نه از ویژگیهای خلاقیت انسانی، و هنر تنها بر دانش مبتنی است و در آن جایی برای آزادی، فردیت، اصالت یا خلاقیت وجود ندارد و در مقایسه با کمال و بی نقصی واقعیت، امکانها و احتمالات در هنر اندک و ناچیز است.
خاستگاه این نظریه روشن است. افلاطون آن را از باور جهان شناختی فیثاغورثیان گرفته است که اعتقاد داشتند جهان برآمده از نظم ریاضی و هارمونی میباشد. او این نظریه را با نظریه سقراط (ارزشهای اخلاقی متعالی هستند) و نظریه آریستوفانس (بایستی اخلاق هنر را رهنمون شود) در هم آمیخت. نه فیثاغورثیان و نه سقراط نمیتوانستند نتایجی را که افلاطون از نظریههای آنان بدست آورد، تصور کنند. این افلاطون بود که تفسیر ایدئالیستی از زیبایی و تفسیر تقلیدی و اخلاقی از هنر را آغاز کرده و به جریان انداخت. هر دوی این تفاسیر مبتنی بر آراء متافیزیکی او هستند که با این آراء رد یا تائید میشوند.
منبع: تاریخ زیباشناسی، جلد اول، ووادیسواف تاتارکیوچ، ترجمه: سید جواد فندرسکی، صص248-245، نشر علم، تهران، چاپ أول، 1392