کرمانشاه
نويسنده:سيد سعيد هاشمي
نسيم داشت براي قاصدک از شهري که نزديکش بودند تعريف مي کرد. آن قدر تعريف کرد که قاصدک گفت:«بس است ديگر.اين قدرتعريف نکن.دلم آب شد. کمي تندتر برو تا زودتربه اين شهر برسيم.»
شهر،شلوغ بود. آدم ها مي رفتند و مي آمدند.دور شهر پر از کوه و تپه بود.يک کوه بزرگ هم کنار شهر بود که رويش عکس آدم تراشيده بودند.قاصدک گفت:«واي...چه شهر زيبايي؟»
بعد فرياد زد و گفت:«اي شهر قشنگ و قديمي ،اسم تو چيست؟»
اسمم چيه؟کرمانشاه
قشنگم و قديمي
مردم من چه خوبند
چه خوبند و صميمي
بيا ببين که اين شهر
يه شهر روياييه
ببين که«طاق بستان»
چه جاي زيباييه
بيا که خيلي خيلي
قشنگ و با صفايم
بيا و لذت ببر
از نون برنجي هايم
منبع:نشريه سنجاقک،شماره 56
/خ
شهر،شلوغ بود. آدم ها مي رفتند و مي آمدند.دور شهر پر از کوه و تپه بود.يک کوه بزرگ هم کنار شهر بود که رويش عکس آدم تراشيده بودند.قاصدک گفت:«واي...چه شهر زيبايي؟»
بعد فرياد زد و گفت:«اي شهر قشنگ و قديمي ،اسم تو چيست؟»
اسمم چيه؟کرمانشاه
قشنگم و قديمي
مردم من چه خوبند
چه خوبند و صميمي
بيا ببين که اين شهر
يه شهر روياييه
ببين که«طاق بستان»
چه جاي زيباييه
بيا که خيلي خيلي
قشنگ و با صفايم
بيا و لذت ببر
از نون برنجي هايم
منبع:نشريه سنجاقک،شماره 56
/خ