تاريخ و عقايد فرقه هاى خوارج (2)

مهم ترين عقيده خوارج نخستين معطوف به حكومت اسلامى و صفات حاكم است كه در شعار «لا حكم الاّ لله» تبلور يافت. به عقيده آنها خليفه مى بايد بى قيد و شرط به آنچه قرآن حكم كرده گردن نهد و احكام اسلامى را به طور كامل اجرا كند. اگر مانند عثمان، معاويه ـ و به زعم آنان ـ امام على(علیه السّلام) از گردن نهادن به تك تك فرمان هاى الاهى خوددارى كند، بايد او را به توبه فرا خواند. اگر از توبه خوددارى كرد، صرف نظر از هر گونه حسن سابقه و بدون هيچ مصلحت انديشى بالاترى، بايد با زور
دوشنبه، 10 اسفند 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاريخ و عقايد فرقه هاى خوارج (2)
تاريخ و عقايد فرقه هاى خوارج (2)
تاريخ و عقايد فرقه هاى خوارج (2)

نويسنده:مهدى فرمانيان




عقايد محكّمه يا خوارج نخستين

مهم ترين عقيده خوارج نخستين معطوف به حكومت اسلامى و صفات حاكم است كه در شعار «لا حكم الاّ لله» تبلور يافت. به عقيده آنها خليفه مى بايد بى قيد و شرط به آنچه قرآن حكم كرده گردن نهد و احكام اسلامى را به طور كامل اجرا كند. اگر مانند عثمان، معاويه ـ و به زعم آنان ـ امام على(علیه السّلام) از گردن نهادن به تك تك فرمان هاى الاهى خوددارى كند، بايد او را به توبه فرا خواند. اگر از توبه خوددارى كرد، صرف نظر از هر گونه حسن سابقه و بدون هيچ مصلحت انديشى بالاترى، بايد با زور او را از كار بركنار ساخت. حاكمان به خاطر عدم رعايت يك فرمان الاهى ، از خلافت عزل شده، بايد توبه كنند. اگر توبه نكردند، كشتن آنها جايز است و با كسانى نيز كه از اين خلفا و حاكمان حمايت كنند يا از آنان تبرى نجويند، جنگ نه تنها جايز، بلكه لازم است. سرزمين تحت حاكميت چنين حاكمى دارالكفر است و استعراض (قتل بدون دليل شرعى) آنها جايز است.[41]
در نگاه آنان حكومت از آنِ خداست و هر كس تقيد بيشترى نسبت به فرمان هاى خدا داشته باشد، هر چند برده اى سياه باشد، خليفه است. بنابراين محصوركردن امامت و خلافت در قريش صحيح نيست. در پندار خوارجِ نخستين، حكومت از آنِ خداست و خليفه بر حق بر اساس شورا انتخاب مى شود. بر اين اساس به داورى گذاشتن آن ميان دو نفر گناه كبيره است و نبايد افراد را در تعيين حكم خدا كه همان پذيرش خليفه بر حق است، دخالت داد. آنان به آيه « إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَـصِلِينَ»[42] فراوان استناد كرده، آن را دليل حقانيت خود و كفر امام على(علیه السّلام) ـ به دليل پذيرش حكميت ـ مى دانستند.[43]
بنابه گزارش ناشى اكبر در مسائل الامامة، همه خوارج به امامت افضل عقيده داشته، امامت مفضول را روانمى دانند. آنان معتقدند كه بهترين امام كسى است كه خود را براى قيام مهيا سازد و مردم را به جهاد فراخواند. پس هر گاه يكى از آنان به اين امر مبادرت ورزيد برترين آنان و شايسته ترين شخص براى امامت است. به عقيده آنان امام مى تواند از هر قوم و قبيله اى باشد و هيچ قوم و قبيله اى بر ديگرى برترى ندارد. به نظر آنها برتر دانستن گروهى بر گروه ديگر كفر است.[44] به نظر خوارج نخستين، امام على(علیه السّلام) خليفه بر حق بود و نبايد حكميت را كه عملى بر خلاف گفتار قرآن است، مى پذيرفت. پذيرش حكميت از سوى امام گناه كبيره بود و امام بايد توبه مى كرد، اما امام از انجام توبه سر باز زد. معاويه و عمرو بن عاص نيز به خاطر عدم پذيرش خليفه مسلمانان و كارهاى ناشايسته شان كافر شدند. ابوموسى اشعرى طبق عدل رفتار كرد و خدعه عمرو بن عاص در خلع امام على(علیه السّلام) و تثبيت معاويه به عنوان خليفه مسلمين خدشه اى در رفتار صحيح ابوموسى اشعرى وارد نمى كند. بنابراين او مرتكب گناه كبيره نشد و از راه حق عدول نكرد. بنابراين در ليست ترور قرار نگرفت.[45]
اكثر نويسندگان و محققان روح قبيله گرى را در عدم درج ابوموسى اشعرى در ليست ترور خوارج دخيل دانسته و معتقدند كه چون وى يمنى بود، ترور نشد، ولى معاويه ، عمرو بن عاص و امام على(علیه السّلام) هر سه از قريش و قبيله مضر بودند، لذا در ليست ترور قرار گرفتند.[46]
امام على(علیه السّلام) در خصوص پذيرش حكميت مى فرمايد: «مگر آن وقت كه از روى حيله و مكر، قرآن ها را بر سر نيزه كردند... به شما نگفتم كه اين كار ظاهرش ايمان و باطنش كفر است... به هر صدايى بى اعتنا باشيد و اگر به صداى آنها پاسخ دهيد گمراه مى شويد... اما شما گفتيد كه آنها برادران دينى ما هستند ونظر آنها را مى پذيريم...».[47]
همچنين حضرت در پاسخ به شعار فريبنده «لا حكم الاّ لله» فرمود «... آرى درست است كه حكمى جز حكم خدا نيست، ولى اين گروه مى گويند كه زمامدارى جز خدا نيست، در حالى كه مردم در هر حال به زمامدار نيازمندند، چه نيكوكار باشد چه ظالم، تا مؤمنان در سايه او به كار خويش مشغول باشند...».[48]
امام على(علیه السّلام) در خطبه اى ديگر با استناد به سنت پيامبر درباره رفتار با مرتكبان گناه كبيره به نقد تفكر خوارج پرداخته، مى فرمايد: « اگر در اين پندار اصرار داريد كه من خطا كرده و گمراه شده ام، پس چرا به خاطر گمراهى من همه اُمت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را گمراه مى دانيد و به خاطر خطاى من آنها را مؤاخذه مى كنيد و چرا به خاطر گناهان من آنها را تكفير مى كنيد؟ شما شمشيرهاى خود را به دوش گرفته ايد و از آن در بجا و نابجا استفاده مى كنيد... پيامبر... زناكار... را سنگسار مى كرد اما بر وى نماز مى خواند... دست دزد را مى بريد... ولى سهم او را از غنائم مى داد... پيامبر مرتكب گناه كبيره را به سبب گناهش كيفر مى نمود... ولى هيچ گاه نام آنان را از دفتر مسلمانان خارج نمى ساخت...».[49] امام در موارد متعدد به نقد آراء و افكار خوارج پرداخت و فرمود كه قرآن صامت است و احتياج به ناطق دارد و اين انسان برگزيده است كه مى تواند ناطق قرآن باشد. بنابراين ما اشخاص را حَكَم قرار نداديم، بلكه آنها را زبان گوياى قرآن قرار داديم تا هر چه را قرآن به آن حُكم كند، براى ديگران بيان كنند كه حَكَم ها متأسفانه خدعه كردند و حق را بيان نكردند.[50]
نقد انديشه هاى خوارج با استناد به قرآن و مخصوصاً روش و سنّت پيامبر اسلام در رفتار با مرتكب گناه كبيره و فرمانداران و حاكمان خاطى مناطق ، خوارج نخستين را به دو گروه معتدل و تندرو تقسيم كرد. اين دو گرايش كه در ميان سال هاى 40 تا 60 هجرى قمرى ظهور يافت، مقدمه اى براى پيدايش فرقه هاى خوارج گرديد. اگر بتوان عملكرد مستورد بن علفه را كه در سال 43 قيام كرد، در گروه تندرو قرار داد، روش و افكار ابوبلال مُرداس بن اُدَيّه از بزرگان خوارج در دهه پنجاه و شصت هجرى را بايد تابلوى تمام نماى گروه اعتدالى خوارج نخستين دانست. ابوبلال در صفين حضور داشت و در نهروان در مقابل امام قرار گرفت و از معدود افرادى بود كه از جنگ نهروان نجات يافت.[51] وى در بصره به تبليغ افكار خود پرداخت و مسجدى را بنا كرد و پايگاه خود قرار داد. عبيدالله بن زياد حاكم اموى عراق او را به زندان افكند. و بعد از آزادى از زندان به اهواز رفت و در سال 61 قمرى كشته شد. وى اعلام كرد كه بر كسى شمشير نخواهد كشيد و با كسى نخواهد جنگيد، مگر آن كه مورد حمله قرار گيرد به عقيده وى چون مسلمانان نماز مى خوانند، نمى توان اموال آنان را مصادره كرد. وى تقيه را جايز شمرد و كسى را كه نماز مى گزارد مسلمان مى شمرد كه طبعاً نمى توان حقوق او محترم، و كشيدن شمشير بر او حرام است. وى استعراض را جايز ندانست و از خوارجى كه اين كار را مى كردند، بيزارى مى جست. وى خروج زنان را نيز حرام مى دانست و بر خلاف خوارج تندرو به قعود (عدم خروج بر ظالم) نيز معتقد بود.[52]

پيدايش فرقه هاى خوارج

بعد از مرگ يزيد بن معاويه در سال 64 هجرى و ادعاى خلافت توسط عبدالله بن زبير در مكّه، رهبران خوارج كوفه و بصره با هدف دفاع از مكّه و كعبه به وى پيوستند و با او به عنوان خليفه مسلمين و امام بيعت كردند. امّا پس از چندى خوارج ديدگاه عبدالله بن زبير را در باب عثمان جويا شدند. او نسبت به عثمان و طلحه اظهار ارادت كرد و زبير را مورد ستايش قرار داد و از خوارج تبرّى جست. به همين علت خوارج از او روى گردانده، عازم بصره و كوفه گرديدند و عده اى نيز راه يمامه را در پيش گرفتند.
نافع بن ازرق به عنوان يكى از بزرگان خوارج تندرو پس از چندى از بصره به اهواز عزيمت كرد و در نامه اى كه به سران خوارج نوشت، عقايد خود را بيان كرد. وى اقامت خوارج در ميان كفار، و قعود و تقيه را تقبيح كرد و آنها را به هجرت دعوت نمود. وى چنين مى پنداشت كه هر كس حتى از خوارج براى امر به معروف و نهى از منكر خروج نكند، كافر گمراهى است كه كشتنش جايز است. نامه نافع بن ازرق و بيان پاره اى از عقايد خاص وى در باب مرتكب كبيره باعث پيدايش فِرَق خوارج نخستين و جدايى بزرگان خوارج از يكديگر شد.[53] بنابراين سال 65 هجرى مقطعى مهم در پيدايش فرقه هاى گوناگون خوارج است. بزرگان خوارج همچون عبدالله بن اباض، نجدة بن عامر و عبدالله بن صفار (يا اصفر) با وى به مخالفت پرداخته، هر كدام مؤسس فرقه اى در تاريخ خوارج گرديدند.
ملل و نحل نويسان تعداد خوارج را تكثير كرده تا اختلاف ميان گروه هاى اسلامى را زياد نشان داده و عدد 73 را تكميل نمايند. ملطى در التنبيه والرّد خوارج را بيست و پنج فرقه، بغدادى در الفرق بين الفرق بيست فرقه، شهرستانى در الملل والنحل بيست و سه فرقه، ابن جوزى در تلبيس ابليس دوازده فرقه، ابومحمد يمنى در عقائد الثلاث والسبعين فرقة شانزده فرقه، و بقيه ملل و نحل نويسان نيز مشابه اين نويسندگان به شمارش و تكثير خوارج پرداخته اند.[54]
ناشى اكبر نيز در كتاب مسائل الامامه مى گويد: «خوارج چهار دسته اند: 1. ازارقه: پيروان نافع بن ازرق; 2. نجديّه: پيروان نجدة بن عامر حنفى; 3. اباضيه: پيروان عبدالله بن اباض; 4. صفريه: پيروان عبدالله بن صفّار، و ديگر فرقه هاى خوارج از اين چهار فرقه منشعب شده اند; زيرا امروزه كسى از خوارج را نمى يابى جز آن كه ولايت يكى از اين چهار نفر را پذيرفته، گمان مى كند كه با او هم عقيده است و از مخالفان وى در خوارج تبرّى مى جويد. گرچه پيدايش اين فرق چهارگانه هم زمان بوده است، ولى در فراخوانى و دعوتشان، برخى بر ديگرى مقدّم اند».[55] ابوالحسن اشعرى در مقالات الاسلاميين مى نويسد: «اصل اقوال خوارج از ازارقه ، اباضيه ، صفريه و نجديه است و همه اصناف ديگر از صُفريه منشعب شده اند».[56]
به هر حال اگرچه به نظر مى رسد كه فرقه هاى مهم خوارج شش تا باشند و بيهسيه، پيروان ابوبيهس هيصم بن جابر، و عجارده، پيروان عبدالكريم بن عجرد نيز از فرقه هاى مهم خوارج اند، ولى چهار فرقه مذكور از اهميت بيشترى برخوردارند. بنابراين در اين نوشتار بيشتر در پيرامون اين چهار فرقه و برخى فرقه هاى ديگر مطالبى را بيان مى كنيم.

فرقه ازارقه

نخستين فرقه خوارج كه در پى جدايى از عبدالله بن زبير در سال 65 هجرى به وجود آمد، ازارقه بود. نافع بن ازرق رئيس ازارقه اهل بصره بود. پدرش برده اى رومى بود كه در بصره ساكن گرديد. ابن ازرق از شاگردان ابن عباس بود و سؤال هاى وى در باب قرآن و تفسير و لغت از ابن عباس و پاسخ هاى ابن عباس در آثار مكتوب باقى مانده است.[57]گزارشى از حضور وى در جنگ نهروان به دست ما نرسيده و احتمالا از خوارج متأخر است كه بعد از سال 50 هجرى به خوارج پيوسته است. هنگامى كه نافع از ادعاى خلافت و قيام عبدالله بن زبير در مكه آگاه شد، به وى پيوست تا در كنار وى در مقابل سپاه شام بجنگد. بعد از خاتمه جنگ امويان با عبدالله بن زبير، نافع از ابن زبير پرسيد كه نظرش درباره عثمان چيست؟ ابن زبير جواب داد: «منزلت هيچ كس به بزرگى و عظمت عثمان بن عفان نيست... او براى هر خيرى اهل بود و من دوستدار ابن عفان ام...».[58] در اين هنگام خوارج از وى جدا شده، عده اى به بصره و عده اى به يمامه در جنوب عربستان رفتند. ابن ازرق از بصره به سوى اهواز رفت و چون به خاطر مرگ يزيد بن معاويه (م64ق) و فرار عبيدالله بن زياد به شام اوضاع ولايت عراق آشفته بود، كارگزاران دولتى را از اهواز بيرون كرد و خراج را برقرار نمود. وى با لقب اميرالمؤمنين به اطراف حمله كرد و كشتار فجيعى به راه انداخت و حتى زنان و كودكان را نيز به قتل رساند. سپاهى از بصره براى مقابله با ابن ازرق فرستاده شد كه شكست خورد. در برخى از منابع آمده است كه والى بصره از عبدالله بن زبير درخواست كرد كه مهلب بن ابى صفرة (م82ق) را كه در چند جنگ در مقابل خوارج به پيروزى رسيده بود، براى دفع خوارج ازرقى، از خراسان فراخواند. مهلب از خراسان به بصره آمد و در رودخانه شوشتر در مقابل خوارج قرار گرفت كه در اين جنگ نافع بن ازرق كشته شد.[59] البته طبرى و اكثر مورخان قتل نافع را در جنگى قبل از ورود مهلب ثبت كرده اند.[60] جنگ نافع نه تنها جنگ ميان مسلمانان و خوارج بود، بلكه نزاعى بين خوارج اهل قعود و خارجيان اهل قيام نيز بود. در اين جنگ تندروان خوارج از معتدلان جدا شدند و در همين مقطع بحث هجرت از دارالكفر يا دارالشرك (شهرهاى مسلمانان) به عنوان بحثى مهم در تاريخ خوارج ثبت گرديد.

ازارقه بعد از نافع

بعد از مرگ نافع بن ازرق خوارج تندرو با عبيدالله بن ماحوز به عنوان امام بيعت كردند. ابن ماحوز در اهواز مستقر شد و با اخذ خراج به بازسازى قوا پرداخت. ابن ماحوز نيز در جنگى در برابر مهلب در همان سال 65 هجرى كشته شد و زبير بن على جاى او را گرفت و به منطقه فارس عقب نشينى كرد و آهنگ اصفهان كرد كه در جنگ با مردم اين شهر كشته شد.
بعد از وى قَطَرى بن فجائه از خطباى معروف ازارقه رهبر خوارج ازرقى شد.[61] چندى بعد خوارج، قَطَرى را از امامت خلع و با عبدربّه كبير بيعت كردند. در اين دوران اعمال زشت غير اخلاقى خوارج ازرقى به اوج خود رسيده بود و پايگاه اصلى آنها نواحى مركزى ايران بود. حملات پى در پى مهلب بن ابى صفره به خوارج و نابودى آنها در تاريخ معروف است. با كشته شدن قَطَرى و عبدربّه و كثيرى از خوارج در سال 79 هجرى عملا ازارقه مضمحل شدند و فقط معدود هواداران آنان در گوشه و كنار جهان اسلام حضور داشتند. برخى از آنها نيز توبه كرده، جذب گروه هاى ديگر شدند.[62] در ميان سال هاى 112 تا 116 يكى از خوارج ازرقى به نام صبيح از سيستان به هرات حمله كرده و پس از شبيخون زدن به لشكريان اموى به سيستان بازگشت كه در ميانه راه دستگير و اعدام شد.[63] درباره قيام حمزة بن آذرك خارجى عجاردى در سيستان كه حدود سى سال از سال 180 تا 213 قمرى به طول انجاميد، نيز آمده است: «... هنگام بازگشت از سفر حج در سال 181 هجرى گروهى از هواداران قطرى بن فجاءة به وى پيوسته، با او به سيستان آمدند...» اين نقل نشان مى دهد كه هنوز در اواخر قرن دوّم و اوايل قرن سوّم هجرى پيروان خوارج ازرقى به صورت پراكنده در جهان اسلام حضور داشتند و چون حمزه يكى از افراطى ترين شعب خوارج بود به او پيوستند.
آخرين نشانه هاى حضور ازارقه را مى توان در انتساب صاحب الزنج (قيام در سال 265ق) به ازارقه دانست. مسعودى در مروج الذهب مى نويسد: «... رفتارى از وى سر زد كه انتساب او را به ازارقه تأييد مى كرد. او همچون ازارقه به قتل زنان و كودكان و پيران پرداخت و خطبه اى خواند و به عبارت «ألا لا حكم الاّ لله» استناد كرد و تمام گناهان را شرك دانست...».[64] گفتنى است كه برخى از محققان در اين نسبت ترديد روا داشته اند و صرف اين شباهت را دليل بر پذيرش آن عقيده نمى دانند.[65] بنابراين بايد پذيرفت كه ازارقه در قرن اوّل هجرى قدرت و شوكت داشته اند و در قرن دوّم به صورت پراكنده در نقاط مختلف ايران و عراق حضور داشتند و در قرن سوّم به كلى از بين رفتند و ديگر اثرى از آنان در قرون بعدى ديده نمى شود.

عقايد ازارقه

مهم ترين ديدگاه ازارقه اين بود كه همه را غير از گروه خود و لو از خوارج باشند مشرك مى دانستند. بنابراين رفتار آنها با غير ازارقه رفتارى در حدّ كفر و شرك بود و تعرّض به جان، ناموس، اطفال و اموال آنان جايز. به همين علت، اين فرقه در طول تاريخ اسلام همواره به عنوان تندروترين شاخه خوارج شناخته شده اند.
در نظر ازارقه چون ديگران، همه مشرك و كافرند، لذا بايد به سيره پيامبر نسبت به مشركان در دوران مدينه عمل كرد و بايد از دار شرك يا دار كفر به دار هجرت مهاجرت كرد تا بتوان شريعت اسلام را پياده كرد، مثل پيامبر كه از مكه به مدينه هجرت نمود. بنابراين مخالفان آنها اعم از اين كه از مشركان عرب باشند يا دشمنان آنها از اهل قبله، همه مشركند و پذيرش ولايت آنها، باقى ماندن در شهر آنان، خوردن ذبيحه آنها، ازدواج با آنها و ارث بردن از آنها جايز نيست.[66]
نافع در خطابه اى چنين گفت: «مسلمانان مانند مشركان عرب اند. از آنها جزيه قبول نمى كنيم و بين ما و آنان نسبتى نيست، مگر شمشير يا اسلام. خداوند كشتن آنان را براى ما حلال كرده و اموال آنان براى ما فىء است».[67]
به تصريح ابوحاتم رازى از ديدگاه نافع سرباززدن از جهاد روا نيست و كسانى كه از جهاد سر باز مى زنند، كافرند.[68] وى در نامه اى به نجدة بن عامر به صراحت خوارج قاعد را تكفير كرده، از آنان برائت جست و افرادى را كه از ازارقه كناره مى گرفتند مرتد لقب داد.
همچنين هر كس به اردوگاه آنها وارد مى شد براى صدق رفتار و گفتارش بايد فردى از مخالفان را كه اسير ازارقه بود، به قتل مى رساند تا صدق مدعاى او ثابت شود. ازارقه اطفال مخالفان را نيز كافر دانسته و آنها را در آتش دوزخ مخلّد مى دانستند و خود را ملتزم به بازگشت امانات مسلمانان و مخالفان نمى دانستند و در برخى از امور فقهى ديدگاه هاى خاص داشتند، مثل اين كه حدّ رجم را منكر بودند و دست دزد را چه كوچك و چه بزرگ قطع مى كردند.[69]
يكى ديگر از اعتقادات مهم ازارقه استعراض به سيف است. استعراض به معناى كشتن مخالف بدون دعوت و اتمام حجت است كه باعث وحشت مسلمانان مى شد، زيرا ازارقه شبانه و بدون اطلاع قبلى به مكانى حمله كرده و تمام افراد را اعم از زن و مرد، و كودك و پير به قتل رسانده، در اموال آنها تصرف مى كردند.
ازارقه تقيه را ـ چه در عمل و چه در قول و گفتار ـ ناروا مى شمردند و از خوارج قاعد به خاطر رفتار تقيه گونه آنها انتقاد مى كردند، آنان را نيز كافر مى شمردند و مردم را به هجرت به مناطق ازارقه دعوت مى كردند و اگر كسى هجرت نمى كرد، قتلش را واجب مى شمردند. ازارقه فرقى ميان زن و مرد در هجرت و جهاد قائل نبودند و جهاد را براى زنان همچون مردان جايز مى دانستند.
ادله و براهين مورد استناد نافع از نامه هاى وى به خوبى به دست مى آيد. بنابراين برخى از نامه هاى او را نقل مى كنيم. مبرد در اين باره مى نويسد:
اصحاب نجدة بن عامر به وى گفتند: نافع قاعدان را كافر، و استعراض و قتل اطفال را جايز مى داند... لذا وى به نافع نامه نوشت كه «... تو كسانى را كافر دانستى كه عذرشان در كتاب خدا آمده است: «لَّيْسَ عَلَى الضُّعَفَآءِ وَ لاَ عَلَى الْمَرْضَى وَ لاَ عَلَى الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ مَا يُنفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ»[70]... تو قتل اطفال را حلال دانستى، حال آن كه پيامبر از آن نهى كرده است... اما ديدگاهت درباره قاعدان درست است، زيرا خداوند مجاهدان را بر قاعدان تفضيل داده است، اما قعود دليل كفر نيست... و تو معتقدى كه امانت مخالف خود را ادا نمى كنى، حال آن كه خداوند به اداى امانت امر كرده است. از خدا بترس...» نافع در جواب نجدة نوشت: «... تو مرا نصيحت كردى و در سه امر به من ايراد گرفتى. اكنون تفسير آنها را برايت بيان مى كنم. اما قاعدان اين زمان همچون قاعدان زمان پيامبر نيستند، زيرا آنها در مكه محصور و مقهور بودند و راهى براى فرار نداشتند... قرآن فرموده كه آيا زمين خداوند وسيع نيست، پس چرا هجرت نمى كنيد. همچنين هنگامى كه اعراب از پيامبر اجازه گرفتند تا در جنگ شركت نكنند، خداوند فرمود: «سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ».[71] اما در مورد اطفال، قرآن از زبان نوح مى فرمايد: «رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الاَْرْضِ مِنَ الْكَـفِرِينَ دَيَّارًا... وَ لاَ يَلِدُوا إِلاَّ فَاجِرًا كَفَّارًا».[72] در اين آيه فرزندان كفار را قبل از تولدشان كافر دانسته است... مسلمانان مثل كفار عرب اند كه جزيه آنها پذيرفته نمى شود... اما مباح بودن امانات... همچنان كه خداوند خون آنها را حلال كرد، اموال آنها را نيز براى ما حلال نمود. بنابراين اموال آنها فىء مسلمين است... پس تو از خدا بترس و جز توبه عذرى برايت نيست...».[73] نافع در نامه اى به عبدالله بن زبير، او را به خاطر تولاى عثمان كافر دانسته، خطاب به مردم بصره نوشت:
... خداوند فرموده: «وَقَـتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفَّةً»[74] و هيچ عذرى را براى تخلف از هجرت نپذيرفته و فرموده: «انفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالاً»[75] و خداوند عذر كسانى را كه نمى توانند انفاق كنند پذيرفته، ولى در عين حال مجاهدان را بر قاعدان تفضيل داده، مى فرمايد: «لاَّ يَسْتَوِى الْقَـعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»[76].
گويند ابوبيهس هيصم بن جابر رئيس فرقه بيهسيّه به عبدالله بن اباض رئيس فرقه اباضيه گفت: «نافع غلو كرد و كافر شد و تو تقصير كردى و كافر شدى، تو معتقدى كه مخالفان ما مشرك نيستند، بلكه كافر نعمت اند، زيرا به قرآن تمسك كرده و مقرّ به رسالت پيامبر هستند و نكاح و ازدواج با آنان را جايز مى دانى، ولى من معتقدم مخالفان ما مثل دشمنان پيامبرند كه جهاد عليه آنان براى ما جايز است و احكام مشركان بر آنها جارى است، اما معتقدم كه نكاح و ازدواج با آنان نيز جايز است، زيرا آنان منافقند و اظهار اسلام كرده اند. بنابراين حكمشان در نزد خدا حكم مشركان است...».[77] ازارقه با اين تندورى ها و برداشت هاى غلط از قرآن بيشترين ضربه را به خود و جامعه اسلامى وارد ساختند.
ادامه دارد ...

پي نوشت ها :

[41]. در پيرامون پذيرش استعراض خوارج از سوى برخى اباضيان معاصر، بنگريد: سابعى، الخوارج والحقيقة الغائبة، ص121ـ131.
[42]. انعام، 57.
[43]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص103.
[44]. مسائل الامامه، ص68.
[45]. تاريخ طبرى، ج4، ص113ـ115.
[46]. ابوزهره، تاريخ المذاهب الاسلاميّة، ج1، ص12، 69و70; احمد امين، فجر الاسلام، ص262 و ضحى الاسلام، ج1، فصل اوّل; يعقوب جعفرى، خوارج در تاريخ، ص35; عواجى، الخوارج تاريخهم و آراؤهم الاعتقاديه، ص117.
[47]. نهج البلاغه، خطبه 122.
[48]. همان، خطبه 40.
[49]. نهج البلاغه، خطبه 127.
[50]. همان، خطبه 125 و 127 و 177.
[51]. ابن اثير، الكامل، ج3، ص518، جلالى مقدم، تنها بازماندگان خوارج، ص35.
[52]. مبرّد، الكامل فى اللغة، ج2، ص183ـ 188; نايف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص197ـ 198.
[53]. رك: ذيل سال 64ـ65 در كتب تاريخى.
[54]. رك: مقاله «حديث افتراق» نوشته على آقانورى در كتاب فرق تسنن، ص82ـ87.
[55]. مسائل الامامة، ص68.
[56]. مقالات الاسلاميين، ج1، ص169.
[57]. جاحظ، الحيوان، ج3، ص512ـ513; مبرد، الكامل فى اللغة، ج1، ص163ـ172، چاپ 1347 قمرى، قاهره.
[58]. تاريخ طبرى، ج4، ص438، ذيل سال 65.
[59]. دينورى، اخبار الطوال، ص269ـ273.
[60]. تاريخ طبرى، ج4، ص476ـ483; نيز بنگريد: نايف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص140، پاورقى 64; شهرستانى، الملل والنحل، ج1، ص109.
[61]. رك: جاحظ، البيان والتبيين، ج1، ص221 و ج2، ص103ـ105 و 219ـ220 و ج3، ص154.
[62]. احسان عباسى، شعر الخوارج، ص135.
[63]. حسين مفتخرى، خوارج در ايران، ص120.
[64]. مسعودى، مروج الذهب، ج4، ص108.
[65]. احمد پاكتچى، مدخل «ازارقه»، دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج7، ص732.
[66]. مقالات الاسلاميين، ص49ـ50; ابوحاتم رازى، الزينة، ص113.
[67]. اسفراينى، التبصير فى الدين، ص50.
[68]. الزينة، ص113.
[69]. رك: مسائل الامامة، ص69; مقالات الاسلاميين، ص49ـ50; بغدادى، الفرق بين الفرق، ص84; شهرستانى، الملل والنحل، ص109ـ110.
[70]. توبه، 91.
[71]. توبه، 90.
[72]. نوح، 26 و 27.
[73]. الكامل، ص609ـ610.
[74]. توبه، 36.
[75]. توبه، 40.
[76]. نساء، 95; مبرد، الكامل، همان، ص611.
[77]. همان، ص611ـ612.

منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.