نفس برآمد و کام از تو بر نمي‌آيد

فغان که بخت من از خواب در نمي‌آيد نفس برآمد و کام از تو بر نمي‌آيد که آب زندگيم در نظر نمي‌آيد صبا به چشم من انداخت خاکي از کويش
سه‌شنبه، 11 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نفس برآمد و کام از تو بر نمي‌آيد
دوش مي‌آمد و رخساره برافروخته بود
نفس برآمد و کام از تو بر نمي‌آيد

شاعر : حافظ

فغان که بخت من از خواب در نمي‌آيد نفس برآمد و کام از تو بر نمي‌آيد
که آب زندگيم در نظر نمي‌آيد صبا به چشم من انداخت خاکي از کويش
درخت کام و مرادم به بر نمي‌آيد قد بلند تو را تا به بر نمي‌گيرم
به هيچ وجه دگر کار بر نمي‌آيد مگر به روي دلاراي يار ما ور ني
وز آن غريب بلاکش خبر نمي‌آيد مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادي ديد
ولي چه سود يکي کارگر نمي‌آيد ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
ولي به بخت من امشب سحر نمي‌آيد بسم حکايت دل هست با نسيم سحر
بلاي زلف سياهت به سر نمي‌آيد در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
کنون ز حلقه زلفت به در نمي‌آيد ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما