نگاهي انتقادي به مباني معرفت شناسي فمينيسم (2)

پنج مبنا، که تقريبا از مباني مهم معرفت شناسي عصر نوين است، به نحو عمده اي در معرفت شناسي هاي فمينيستي دخالت دارد. در ضمن ارائه ي هريک از اين مباني، نقد و بررسي نيز ذکر مي شود. نيز در برخي موارد، به منظور...
چهارشنبه، 26 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهي انتقادي به مباني معرفت شناسي فمينيسم (2)
 نگاهي انتقادي به مباني معرفت شناسي فمينيسم (قسمت دوم پاياني)
نگاهي انتقادي به مباني معرفت شناسي فمينيسم (2)

نويسنده:عباسعلي اميري




مباني شناخت شناسي عصر نوين و تأثير آن بر رويکردهاي معرفت شناسي فمينيسم

پنج مبنا، که تقريبا از مباني مهم معرفت شناسي عصر نوين است، به نحو عمده اي در معرفت شناسي هاي فمينيستي دخالت دارد. در ضمن ارائه ي هريک از اين مباني، نقد و بررسي نيز ذکر مي شود. نيز در برخي موارد، به منظور کامل تر شدن بحث، نقدهايي از رويکرد پست مدرن نيز ذکر مي گردد. اين پنج مبنا عبارتند از:

1. توجه به جايگاه سوژه در امر شناخت

پيش از عصر نوين، کليسا و قدرت هاي خودکامه وظيفه ي تعيين حقيقت را به عهده مي گرفتند و حقيقت را آن گونه که به مذاق خودشان خوش مي آمد و طوري که تهديدي براي سلطه شان به وجود نياورد، تعريف مي کردند و خود را مرجع بي چون و چرا در سنجش درست و نادرست مي دانستند. اما در عصر نوين فيلسوفاني همچون دکارت اين مرجعيت را زير سؤال بردند و اعتبار آن را مخدوش کردند. دکارت با روش «شک دستوري»، در وجود همه ي آنچه مي شناخت، شک کرد و وجودش را مورد ترديد قرارداد، اما نتوانست در وجود خود شک، شک کند. پس با گفتن «من شک مي کنم، پس هستم» به بنايي جديد در معرفت شناسي دست يافت. دکارت در کوژيتوي خود انسان را موضوع شناسايي قرار مي دهد، به عبارت ديگر، هرچه در برابر انسان قرار مي گيرد متعلق آگاهي است. در تفکر دکارت، انسان در کار شناخت، خود بنياد(1) است، در حالي که در گذشته، کليسا يا مرجع ديگري بنياد شناخت محسوب مي شد. به بيان ديگر، دکارت بشر را به عنوان «سوژه» (موضوع شناسايي) معرفي مي کند تا جايگزين قدرت ها و حکومت هاي خودکامه در تفسير حقيقت گردد و اين جاي گزيني زمينه را براي دست يابي مدرنيست ها به حقيقت و يقين هموار مي کند. از اين رو، مدرنيست ها براي به دست آوردن يقين و دليل آوري به منظور مدلل کردن واقعيت کلي و مطلق تلاش مي کنند. در واقع، خود انسان محور و روش نهايي براي دست يابي به حقايق محسوب مي شود.(2) اين توجه دکارت به سوژه، سبب گرديد نوعي اصالت براي انسان در امر شناخت ايجاد شود؛ بدين صورت که تنها شناختي که سوژه به دست مي آورد، مي تواند اعتبار داشته باشد و ديگر شناخت ها اعتبار ندارند. بيشتر ادعاي فمينيست ها بر سر اين است که زنان هم مي توانند به عنوان سوژه قرار گيرند و جهان را از دريچه ي نگاه خودشان به تصوير بکشند. در واقع، ادعاهاي ديگر فمينيست ها پس از قرار گرفتن زن در مقام سوژه مطرح مي گردد؛ مانند اينکه شناخت زنان تنها شناخت مؤثر و صواب است؛ نگاه زنان از فرايندي پيچيده تبعيت مي کند که فراچنگ فهم مردان قرار نمي گيرد؛ يا زنان نگاهي متفاوت از مردان دارند. همه ي اينها ادعاهايي پسيني هستند؛ به اين معنا که در مرتبه بعد از سوژه بودن زن مطرح مي شوند.

نقد و بررسي:

1. معرفت هميشه به صورت قضيه بيان مي شود، اما بحث در اين است که محتواي اين قضيه ناظر به خارج است يا نه؟ بعضي معرفت را ذهني مي دانند. به نظر اين دسته، آنچه در يک قضيه بيان مي شود احساس دروني شخصي است و آنچه در ذهن فرد جريان دارد. وقتي گفته مي شود: «فلان واقعه در زمان معيني رخ داد» اين جمله استنباط و ادراک شخصي را آشکار مي سازد و ارتباطي با آنچه در خارج مي گذرد، ندارد. در اين صورت، معرفت امري ذهني يا «subjective» قلمداد مي گردد.(3) غالبا يکي از لوازم محوريت فاعل افتادن در ورطه ي ذهني بودن معرفت است. اينکه سوژه «موضوع شناسايي» و متعلق شناخت او يعني «ابژه» بدون اينکه نظر به خارج و نفس الامر داشته باشد به شناخت مي پردازد، سر از نوعي ايده آليسم افراطي درمي آورد. برخي از فمينيست ها با پذيرش اين امر، عملا به منحصر بودن شناخت به سوژه گردن مي نهند و قبول دارند که شناخت منفک از خارج به دست مي آيد. به عبارت ديگر، آنچه براي سوژه اهميت دارد متعلق آگاهي يعني ابژه - است، نه واقعيت عيني؛ چيزي که در معرفت شناسي اسلامي به شدت با آن مخالفت شده است. شايد بتوان گفت: اين امر از دکارت نشأت گرفته است؛ بدين معنا که اگرچه تلاش دکارت در پيدا کردن سنگ بنايي محکم و اثبات عالم خارج (با اثبات خدا به عنوان ضامن صدق تصورات) بود، اما با روشي که در پيش گرفت و به همه چيز به جز آگاهي خود شک کرد، اين امر به نوعي نشان دادن محوريت سوژه در امر شناخت و تأکيد بر ذهني بودن آن است.
2. سوژه در فرايند توليد معرفت تمام علت نيست. توضيح آنکه در جريان شناخت، ما به دنبال شناخت واقع هستيم. درا ين صورت، اگر نتوانيم ملاکي براي عيني بودن آن ارائه دهيم، نمي توانيم ادعاي شناختي مطابق واقع داشته باشيم. به عبارت ديگر، ما به دنبال شناخت براي خود شناخت نيستيم، بلکه شناخت را براي رسيدن به امر واقع و نفس الامر مي خواهيم؛ آنچه براي ما ضروري است رسيدن به واقع عيني است. اين رسيدن به واقع، که با نظريه ي «مطابقت» در معرفت شناسي همراه است، داراي چند پيش فرض است:
الف. بيرون از ذهن ما واقعيتي وجود دارد.
ب. مي توان واقعيت را شناخت و بدان معرفت پيدا کرد.
ج. معرفت ما به واقعيت، معرفت به واقعيت في نفسه است، نه معرفت پديداري؛ بدين معنا که ما واقعيت را چنان که هست، مي شناسيم، نه چنان که براي ما پديدار مي شود.(4)
اينکه مي توان واقع را شناخت و بدان دست پيدا کرد، بسياري از پيش فرض هاي ديگر را کنار مي گذارد؛ مانند اينکه موقعيت سوژه، پيش فرضه او پيش زمينه هاي سوژه در امر شناخت اثر مي کند و در واقع، شناخت برايند تأثيرگذاري پيش فرض ها و موقعيت هايي که سوژه در آن قرار دارد، برخارج است. از اين رو، به هيچ وجه، نمي توان شناختي مطابق واقع به دست آورد. از اين امر هم به تاريخي بودن شناخت تعبير مي کنند. فمينيست ها با پذيرفتن اينکه جنسيت به عنوان يک امر اجتماعي مي تواند در شناختي از جهان تأثير بگذارد و شناختي متفاوت و متمايز براي سوژه فراهم آورد، عملا به نوعي پذيرش پديداري بودن امر شناخت تن داده اند. به عبارت ديگر، شناخت يعني: آن طور که شيء براي من ظاهر مي شود و نه آن طور که وجود دارد. درنتيجه، براي آنها بحث از مطابقت و عدم مطابقت مطرح نمي شود؛ زيرا ايشان با محور قرار دادن سوژه، ذهنيت و شناخت او را محور قرار مي دهند و نيازي ندارند که به واقع دست پيدا کنند، و همين امر مشکل جدي اين نوع معرفت شناسي است، البته از نگاه کساني است که در معرفت شناسي شان صدق را مطابقت با واقع مي نامند.

2. تفکيک دکارت بين سوژه و ابژه

دکارت با تقسيمي که بين موضوع شناسايي و متعلق شناسايي انجام داد، عملا دست به تفکيک عالم براساس نوعي دوگانه انگاري زد. از آن به بعد، روبه روي هم ديدن اشيا به صورت روشي براي شناخت اعتبار پيدا کرد. پديد آمدن نظام دوگانه انگاري درباره ي جهان اين گونه است که اشياي جهان اغلب به دو نوع مقوله ي رودرروي هم تقسيم مي شوند: فرهنگ / طبيعت، مرد/ زن، روح / بدن، عقلاني / غيرعقلاني، سوژه / ابژه، عقل / احساسات، و خوب/ بد. اينکه ما جهان را براساس اين تقسيمات دوگانه تفکيک مي کنيم، داراي اهميت است، اما مهم تر از آن، نظام سلسله مراتبي و موقعيت تقابلي هريک از اينها نسبت به ديگري است.(5)
در اين نظام تفکيک، اگر در طرفي حضور نداشته باشي لزوما در طرف ديگر خواهي بود. اين سنت نمي تواند عالم را مرتبه اي ببيند و همواره درصدد شناخت اشيا طبق تقسيم «صفر و يک» است. تأثير آن در فمينيست ها به اين صورت است که آنها با برجسته کردن اين تفکيک هاي دوبخشي از نظام جهان، دريافتند که مردان هميشه در طرف عقلاني، سوژه، خوب، فرهنگ و مانند آن حضور دارند و زنان به لحاظ احساسات غليظ خود، هميشه توسط مردان در طرف غيرعقلاني، طبيعت، بد و مانند آن جاي داده شده اند و اصولا مردان از طريق همين تفکيک است که بر آنان سلطه دارند.
براي مثال، روسو از آن دسته فيلسوفاني است که چنين تفکري دارد. روسو در اميل به صراحت مي نويسد: تحقيق و بررسي محض و نظري قضاياي بديهي و قواعد کلي در علم، به طور قطع، در حوزه ي فکري زنان نمي گنجد؛ زيرا مطالعه ي آنها در امور عملي و تجربي است. وظيفه ي زنان اين است که قواعد کلي را بپذيرند و به کار گيرند که به وسيله ي مردان کشف مي شود.(6) وي در جايي ديگر مي نويسد: تمام آموزش زنان بايد در ارتباط با مردان صورت گيرد؛ براي ارضا و لذت هاي آنان.(7) به عبارت ديگر، هريک از زن و مرد در اين تقسيم ها سهمي دارند. سهم مردها دايم از قسمتي بوده است که بر ديگر قسمت هاي مربوط به زنان سلطه دارد و بر آن حکومت مي کند. در واقع، اگر زنان بخواهند به ادراک و شناخت برسند، بايد به طرفي که مردان حضور دارند، بيايند، وگرنه هرگز نمي توانند شناختي عقلاني از جهان داشته باشند. بدين سان ، زنان هنگامي که داراي ارزش هاي زنانگي هستند از عرصه ي انديشه و خردورزي محروم مي شوند.
نقدهاي فمينيستي از سوژه ها و ابژه ها دامنه ي وسيعي دارند اما به رغم اختلاف، در محوريت دوگانه انگاري سوژه و ابژه در معرفت شناسي معاصر، و همانند سازي سوژه ها به عنوان مردها و ابژه ها به عنوان زنان، مشترک هستند. اولين بيان آشکار از لوازم اين دوگانه انگاري براي وضعيت زنان را سيمين دوبوار در جنس دوم بيان مي کند. وي مي نويسد: «زن همواره به «ديگري» و مرد به «مطلق» تعبير مي شود. اولين نکته اين است که فرق اساسي بين «خود» و «ديگري» متقارن نيست؛ زيرا نوع مطلق انساني در مرد ظهور پيدا مي کند. او بي طرف و به دور از غرض ورزي است.(8) اين تفکيک به زنان کمک مي کند تا به نحو دقيق تري به بررسي تأثير عنصر جنسيتي بپردازند. به عبارت ديگر، نوعي ساده کردن مسئله ي تأثيرجنسيت است.

نقد و بررسي:

1. تفکيک هاي دوگانه بين دو طرف نقيض مثل تفکيک بين وجود/ عدم، اصيل / غيراصيل، و خدا / شريک الباري به بداهت پذيرفتني است، اما در تقسيم هايي که داراي دو طرف نيستند و مي توانند اطراف متعدد داشته باشند، مانند عقلاني، غيرعقلاني و عقل گريز، د رواقع، معناي غيرعقلاني با عقل گريز فرق دارد؛ بدين معنا که عقل بشري هر قدر پيرامون آن بينديشد، نمي تواند با عقل خود به وجود يا عدمش پي ببرد؛ در واقع، از چنگ عقل آدمي مي گريزد؛ مانند فلسفه ي احکام، يا رابطه ي افعال آدمي با آثار دنيوي و اخروي آن. از اين رو، نمي توان به سرعت اينها را در قسمت غيرعقلاني جاي داد؛ زيرا عقل از درک آنها عاجز است. عقل نمي تواند آنها را بشناسد؛ چون محدود است. نمي توان اين نوع دوگانه انگاري براساس اين تقسيمات را پذيرفت؛ زيرا در برخي از آنها - چنان که ادعا شده - طرفين رو در روي همديگر قرار نمي گيرند.
2. آنچه براي فمينيست ها در اين نظام دوگانه انگاري اهميت دارد، سلسله مراتبي بودن اين تقسيمات است؛ يعني در اين تقسيمات، طرفي که به زنان متعلق است تحت تأثير نگاه مردانه قرار گرفته و منجر به تبعيض جنسيتي شده است. بنابراين، فمينيست ها پيشنهاد مي کنند که با به دست گرفتن طرف مردانه توسط زنان، مي توان مشکل زنان را حل کرد، به گونه اي که زنان نوع نگاه زنانه خود را داشته باشند. اما اين توهمي بيش نيست؛ زيرا زنان در اين صورت، به جاي مردان مي نشينند و همان نگاه قلبي مردان را به جايگاه قبلي خود مي اندازند و در اين صورت، چيزي تغيير نکرده، بلکه موقعيت جغرافيايي زنان عوض شده، اما محتواي آن باز همان نگاه مردانه است. به همين دليل، پست مدرنيست ها به اين تفکيک دوگانه انگاري دکارت انتقاد کرده و آن را از اعتبار ساقط مي دانند.
3. از ديگر انتقادها حمله ي پست مدرنيست ها به تقسيم هاي دوگانه بود. ايشان با اينکه سر از نسبي گرايي درآوردند، با اين حال، دوگانه انگاري سنت دکارتي را زير سؤال بردند. حمله ي نيچه به دوگانه انگاري سوژه و ابژه اشکال متفاوتي در فضاي پست مدرن به خود گرفت؛ اما در عام ترين معناي آن، منجر به انکار تمام معاني معرفت شناسي شد. قرار دادن فاعلي که از نظر تاريخي متعين شده است، با فاعل متعالي در تفکر نوين آنچنان که دکارت تنها پيش فرض حقيقت در نظر مي گرفت، خود معرفت شناسي را سست کرد. درواقع، چالش هاي پست مدرن به معرفت شناسي، شامل دو بيان بود:
الف. شناخت از طريق انتزاع فاعل مستقل و جدا از ابژه به دست نمي آيد، بلکه شناخت همواره با سوژه ها و ابژه ها مجموعا از طريق صورت هاي گفت و گو ايجاد مي شود.
ب. به چالش کشيدن اين موضوع که فقط يک روش حقيقي شناخت وجود دارد. در مقابل، پست مدرن ها سر از يک کثرت خود خواسته درآوردند. ايشان شناخت را کثير دانستند و قايل به حقايق شدند. در اين صورت، ديگر هدف غايي به دست آوردن شناخت عيني در نتيجه ي اکتساب سوژه از ابژه نبود.(9)

3. عقل دکارتي

در سرتاسر فلسفه ي دکارت، عقل با حوزه ي انديشه ي ناب، که بنياد علم بر آن است و با استدلال منطقي، که بنيان روش اوست، پيوندهاي خاصي پيدا مي کند. وي خط فارق روشني بين شرياط غايي حقيقت جويي و امور خارجي زندگي گذاشت، تمايزهاي موجود بين نقش مرد و زن را تشديد کرد و راه را بر انديشه ي اختلاف آگاهي مرد و زن گشود، ما وجود نظريه ي مؤثر و فراگير ذهن را، که زمينه ساز تعبيري قوي از تقسيم کار فکري از حيث جنسيت است، مديون دکارت هستيم. مسئوليت عالم نفسانيات با زن است؛ قلمروي که انسان عقلاني دکارت براي رسيدن به دانش راستين درباره ي چيزها بايد فراسوي آن برود. براي اينکه مرد عقل والاترين شکل عقل را به کار گيرد، بايد دست از ملايم ترين عواطف و هواهاي نفساني بشويد؛ زن است که بايد پاسدار آنها برايش باشد.(10)

نقد و بررسي:

1. يکي از بنيادين ترين واژه ها در فلسفه ي دکارت، «فکر» است. همان گونه که از تعريف وي برمي آيد، اين واژه در فلسفه ي او، به معناي بسيار عام و گسترده اي به کار رفته است. از نظر دکارت، هرگونه صورت ادراکي - اعم از حسي و خيالي و عقلي - و نيز هرگونه فعل يا انفعال دروني و نفساني ( مانند اراده، تعقل و شک کردن ) را، که آگاهي بي واسطه (و يا به تعبير فلاسفه ي اسلامي، علم حضوري) به آن داريم، «فکر» محسوب مي شود.(11) دکارت در تعريف «معرفت» هيچ شرطي براي سوژه - اعم از جنسيت يا عامل ديگري - اضافه نمي کند. از نظر وي، هرکسي مي تواند داراي معرفت از هر سه نوع آن باشد.
2. اينکه از يک سو، مرد بايد در مقام خردورزي، دست از احساسات بشويد و عواطف خود را کنترل کند، و از سوي ديگر، زن ها مظهر احساسات هستند و در نتيجه، معرفت با گذشتن و عبور کردن از زن به دست مي آيد، اين تقابل صرفا ادعايي است که دليلي براي آن وجود ندارد. اينکه دکارت در مقام مثال، از زن به عنوان مظهر احساسات استفاده کرده باشد، سبب نمي شود که وي معتقد باشد تنها مردها مي توانند به شناخت دست يابند، بلکه به عکس تعريف ايشان از «فکر» خلاف اين امر را نشان مي دهد.

4. ذات گرايي

مدرنيست ها معتقد بودند: يک ذات وراي نمودهاي ظاهري رفتاري وجود دارد. به بيان ديگر، فاعلي پس رفتارها قرار گرفته است و ما مي توانيم رفتارها را به آن نسبت دهيم. اين موضوع باب اين مطلب را باز مي گذارد که فمينيست ها درباره ي نحوه ي قرار گرفتن اين فاعل و موقعيت اجتماعي آن سخن بگويند و برايش تعيين تکليف کنند و فرايندهاي تأثير اجتماع و مناسبات آن را بررسي نمايند. اما کساني مانند پست مدرنيست ها ذات مستقل زنان را زير سؤال مي برند و بيان مي دارند که هيچ فاعلي پس رفتارها وجود ندارد، بلکه همه چيز نمود و ظهور است که ما از آنها پي به خصوصياتشان مي بريم. سه لازمه براي اين حرف وجود دارد:
1. ما هرگز ذات زنان را نخواهيم شناخت و در واقع، ذاتي وجود ندارد که ما در پي شناخت آن باشيم.
2. نتايج منفي که از اصرار بر ذات گرايي ناشي مي شود، از بين مي رود.
3. نفي فاعل ذات براي زنان، منجر به وضعيت سلبي سياسي نمي شود.
در حقيقت، زن نمود چيزهايي است که از سوي جامعه بر او تحميل مي شود؛ مانند اينکه زن مرد نيست؛ زن مادر، ابژه ي جنسي، روسپي يا پاک دامن است. اين تعاريف و بازنمايي ها از زن دامنه ي وسيعي دارند و برايشان نهايتي نيست. تنها ما را آگاه تر از امکان هاي بي پايان درباره ي زنان مي کنند.(12) در اين نوع تفکر، که تمام هويت زن برگرفته از جامعه است، نمي توان دنبال هويتي عيني به نام زن بود؛ زيرا زن يعني: نمودهايي در نظر ما و اين نمودها مي توانند به راحتي تغيير کنند و صورتي ديگر به خود بگيرند؛ اما هرگز هويتي عيني پديد نمي آورند.

نقد و بررسي:

1. اينکه زنان بايد داراي ذات مستقل باشند، اگر منظور اين باشد که زنان از نظر روحي و جسمي تا اندازه اي با مردان متفاوت هستند، قابل قبول است. اما اگر منظور اين باشد که زنان طوري آفريده شده اند که در تمام جهات، با مردان تفاوت دارند و خود نوع مستقلي هستند و تنها در جنس با مردان مشترکند، اين مطلب ادعايي است بي دليل که با کمي دقت، مي توان آن را رد کرد و تنها با تعصبات کور نسبت به مردان و چشم پوشي از حقايق روشن، مي توان از چنين ديدگاهي دفاع کرد.
2. اين رويکرد پست مدرنيست ها به سوژه، از تفکرشان راجع به زبان ناشي مي شود. تفکر پست مدرن کانون توجه معطوف ساختار اجتماعي و ويژگي زبان شناختي واقعيت معطوف به تفسير و بازگويي و استدلال درباره ي معناي جهان هستي است. زبان انسان ها نه پديده اي جهاني و همگاني است و نه پديده اي فردي، بلکه هر زبان - خواه گويش محلي باشد يا يک زبان ملي - در فرهنگ خاصي ريشه دارد. فلسفه ي معاصر دست خوش يک چرخش زباني شده است و بر بازي هاي زباني، کنش هاي کلامي، تفسير هرمونوتيکي، و تحليل متني و زبان شناختي تأکيد دارد. تأکيد بر زبان بيانگر مرکزيت زدايي از سوژه است. «خود» بيش از اين، ديگر از زبان براي بيان خويش استفاده نمي کند، بلکه اين زبان است که از طريق شخص صحبت مي کند. «خود» فردي به صورت واسطه اي براي فرهنگ و زبان درمي آيد. «خود» منحصر و يگانه هرگونه برتري و برجستگي را از دست مي دهد. امروز مؤلف در مقايسه با يک صنعتگر ماهر و مستعد از نبوغ و اصالت کمتري برخوردار است و صرفا به ميزان تسلط و مهارت خود بر زبان، واسطه ي فرهنگ به شمار مي رود.(13) به عبارت ديگر، سوژه از طريق زبان، خود را مي شناساند و حضور خود را اثبات مي کند. زبان ديگر عاملي صرفا براي مفاهمه به کار نمي رود، بلکه چنان اصالتي مي يابد که خود واقعيت را مي سازد و به کار مي گيرد. از ديدگاه دوسوسور (De Saussure)، ساختارهاي زبان با يکديگر همزيستي دارند و مراد از اين همزيستي، تعلق به يک نظام است. زبان يک نظام است؛ زيرا نهادي است اجتماعي. اين نظام از نشانه ها تشکيل يافته، نشانه ها مجموعه اي از واژگان داراي معنا هستند و مراد از «معنا» مصداق نيست، معنا در ذهن و از واژه فقط در ذهن قابل تفکيک است. هيچ واژه اي را به تنهايي نمي توان معنا کرد، مگر با در نظر گرفتن آن با واژه هاي ديگر. پس زبان نظام تفاوت هاست.(14)
در تعريفي که از «زبان» به عنوان امر فرانماي واقع ارائه مي کنند، زبان واسطه اي است که انسان توسط آن مي تواند خواسته ها و اميال دروني خود را به ديگران بفهماند. اما آنچه پست مدرنيست ها بيان مي دارند اين است که زبان امري اصيل است که دست به کار ساخت سوژه است. اين مبنا از زبان قابل پذيرش نيست؛ چرا که زبان متأخر از معناست و معنا ابتدا در درون سوژه ساخته مي شود و سپس با ابزاري مانند زبان بيان مي شود.

5. واقعيت ثابت

مدرنيست ها اعتقاد دارند که واقعيت داراي يک ساختار يا طبيعت عيني است که مستقل و غيرقابل تأثير از ادراکات انسان هاست. اين ساختار يا طبيعت عيني قابل دست رسي براي ادراک و شناخت بشر است. توانايي عمده براي به دست آوردن آن شناخت، کار عقل است. قابليت هاي عقلي براي همه ي انسان ها يکسان و فراتر از نژاد، طبقه و جنسيت است. و اين مباني با سنت دوگانه انگاري - که پيش تر بيان شد - پيوند خورده است. مشکل فمينيست ها از همين جا ناشي شده بود که به طور سنتي، سوژه ي «مرد» در فضاي مدرنيست، به جاي همه تصميم مي گرفت.(15) در واقع، پذيرش حقيقت عيني ثابت از طرف فمينيست هاي نوين به ايشان کمک کرد که موقعيت خود را نسبت به آن تنظيم کنند. اگرچه برخي در راهي قدم نهادند که معتقد شدند: سوژه نمي تواند از ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي جامعه ي خود بيرون بيايد و از پشت همان عينک است که به واقع، مي نگرد و آن را مي شناسد. اين رويکرد به «تجربه گرايي سياقي» مشهور است. تجربه گرايي سياقي حول اين مدعا دور مي زند که علم شناختي و ساختار شناخت کاملا اجتماعي است و پيش فرض هاي زمينه اي نقشي سازنده در اکتساب و ارزيابي شناخت ايفا مي کنند. به عبارت ديگر، پژوهش علمي نمي تواند از ارزش تهي باشد؛ زيرا ارزش هاي اجتماعي و فرهنگي شناخت را ممکن مي سازند.(16) ولي با اين حال، آنها به اين امر اعتقاد دارند که حقيقت ثابتي وجود دارد و ما آن را بدون پيش فرض نمي يابيم؛ در واقع، چيزي شبيه حرف کانت راجع به «نومن»، برخلاف پست مدرنيست ها که معتقدند: معنا حقيقت شيء را مي سازد و آن نيز در موقعيت هاي گوناگون متفاوت مي گردد. براي مثال، يک ليوان چيني، که براي نوشيدن مايعات به کار مي رود، اگر شکسته شود اهميت زيادي نخواهد داشت؛ اما همين ليوان اگر حاوي خاکستر عزيز از دست رفته اي باشد عواقب افتادن آن خيلي تفاوت دارد. حال اگر شخص مرده يک پادشاه باشد يا فردي مورد احترام، عواقب آن به مراتب بيشتر خواهد بود، درصورتي که شيء تغيير نکرده است. پس معناي شيء واحد در هر موقعيت معناداري، تغيير مي کند و نسبي مي شود.(17)

تأثير اجتماع

فمينيست ها اصرار دارند که زنانگي و مردانگي برخاسته از مناسبات اجتماعي است و اين مناسبات هم براساس تبعيض شکل گرفته است. پرداختن به اين ادعا، که تا چه ميزان مناسبات اجتماعي در غرب براساس سرکوب کردن و فرودست قرار دادن زنان بنا شده است، جاي بررسي دامنه داري در سنت اجتماعي غرب و ريشه هاي شکل گيري اين تبعيض ها دارد. بنابر پذيرش اين مطلب، ادعاي ديگري از جانب فمينيست ها مطرح مي شود که بايد به بررسي آن پرداخت، و آن ادعا اين است که تا چه حد اين مناسبات اجتماعي در فهم انسان ها تأثيرمي گذارند؟ چنان که اشاره شد، در اين مطلب، فمينيست ها با هم توافق ندارند؛ عده اي از آنها باور دارند که اصلا مناسبات اجتماعي مردانگي و زناني را مي سازند و انسان ها نمي توانند از درون اين شبکه هاي ساخته شده ي درون اجتماعي، رهايي يابند. در نتيجه، فهم ايشان هم تحت تأثير همين فضاها قرار مي گيرد. اينان فهم را تابع زمينه اي مي دانند که سوژه در آن قرار دارد. اما عده اي ديگر تقريبا با همين نگرش، اما به صورت خاص تر بيان مي کنند که روابط توليد به وجودآورنده ي طبقه خاصي از مردان هستند و اين طبقه ي خاص مردان دايم فهمشان را بر ديگران تحميل مي کنند. در واقع، در اين دو ديدگاه، نقطه ي مشترکي وجود دارد و آن اينکه فهم آدمي ساخته ي زمينه هاي اجتماعي اوست. برخي از فمينيست ها با رد اينکه نمي توان از زمينه خارج شد، مي پذيرند که فهم مي تواند از زمينه هاي اجتماعي متأثر شود؛ اما اين تأثير به گونه اي نيست که اختيار را از دست ما خارج کند، بلکه ما مي توانيم با بررسي عوامل و شرايط حصول فهم، آن را به صورت کنترلي در اختيار بگيريم تا از دخالت عنصر «جنسيت» در فهم جلوگيري کنيم. فمينيست ها بايد مشخص کنند که رابطه ي بين مناسبات اجتماعي و شناخت چگونه رابطه اي است و اين تأثير در فرايند توليد شناخت، چگونه خود را ظاهر مي کند.
اما جداي از اينها، با بررسي انواع معرفت ها، به نظر مي رسد تأثير اجتماع صرفا در مرحله ي جهت گيري فهم، مي تواند خود را نشان دهد، نه در اينکه فهم را تابعي از خود کند؛ چرا که وقتي در فهميدن و شناخت، واقع و نفس الامررا ملاک قرار مي دهيم و موقعيت خودمان را با آن لحاظ مي کنيم، امکان وقوع شناخت و مطابقت با واقع را مي پذيريم و ديگر تأثيري براي جنسيت در اين ميان باقي نمي ماند. بله، اگر سوژه خود را در محور شناخت قرار دهد و براي آن ابژه مهم باشد، در آنجا مي توان از امکان جنسيتي بودن شناخت سخن گفت و به بررسي فرايند توليد شناخت ازحيث تأثير جنسيت بر آن پرداخت.

نسبيت فهم

از پيامدهاي عملي و کارکردي در پذيرش تأثير عنصر جنسيت در امر، شناخت مي توان «نسبيت فهم» را ذکر کرد؛ زيرا در اين صورت، فهم انسان ها تابع هايي متغير از عوامل بيروني مي شوند و ديگر نمي توانند کلي و ضروري باشند. در واقع، کساني که از تأثير جنسيت در امر شناخت سخن مي گويند بايد توجه داشته باشند که شناخت و فهم را منوط به امري مي کنند که مي تواند جايگزين هاي فراواني در درون اجتماع داشته باشد؛ مثلا، قدرت نيز مي تواند در امر شناخت و فهم دخالت داشته باشد و نيز ثروت يا حتي آب و هواي اقليمي، که موجب پديد آمدن نوعي صفات اکتسابي در جوامع ساکن در آن اقليم مي شود. اگر چنين ديدگاهي را اتخاذ کنيم، نمي توانيم به نقطه اي ثابت براي صحت ادعاهاي خود دست پيدا کنيم و در نتيجه، باب فهم و گفت و گو هم بسته مي شود. در واقع، اين مطلب تکميل مي گردد که چنين نسبيتي در فهم، نتيجه اي جز «پلوراليسم معرفتي» به بار نمي آورد.
مفهوم «عصر مدرن» بر اساس مفهوم هاي «عقلانيت، عقل و عينيت» ساخته شده است. فمينيست ها تمام اين مفاهيم را برآمده از نگاه مردانه مي دانند. عده اي از فمينيست ها در مقابل اين ديدگاه، اعتقاد دارند که تنها تجربه ي مستقيم زنان شناخت بي طرفانه را به وجود مي آورد. مشکل اساسي در اينجا، اين است که زنان در تجربه ي خودشان، از جهان يکسان نيستند. بنابراين، شناخت به جاي اينکه کلي باشد، به صورت وابسته به ذهنيت ها خواهد بود. ژاک دريدا (Jacques Deridda) و ميشل فوکو (Michel Foucault) معتقدند: در سنت پست ساختارگرا، بحث «حقيقت» تنها درون زمينه ي گفت و گو از طريق روابط مادي قدرت شکل مي گيرد . اين ديدگاه به «پلوراليست معرفتي» مي انجامد.(18)

جمع بندي

معرفت شناسي فمينيست با تکيه بر ساخت گرايي که مقوله ي فهم را تابعي از زمينه هايي فرهنگي و سنتي سوژه مي داند، بر اين ادعا تأکيد مي کند که فهم همواره تابعي از مناسبات اجتماعي است و با تغيير اين نوع مناسبات نوع فهم و شناخت هم تغيير مي کند. شايد بتوان وابستگي سوژه به زمينه هاي فرهنگي و سنتي را يکي از مهم ترين مباني معرفت شناسان فمينيست در نظر گرفت که براساس آن ادعاي تفاوت فهم مردان با زنان را مطرح مي سازند. اما با بررسي مختصري در انواع شناخت مشخص مي شود که شناخت هاي عقلي، شهودي و تجربي نمي توانند آن گونه که فمينيست ها ادعا مي کنند تابعي از مناسبات اجتماعي باشند. در هر صورت، تبعيض در روابط اجتماعي که عواملي گوناگوني دارد، نمي تواند اين ادعا را که مردان در مقوله ي فهم متفاوت از زنان هستند اثبات کنند، اگرچه سوء برداشت ها و کج فهمي هايي را که ناشي از قضاوت هاي ناپخته و نادرست است نمايان مي سازد.

پي نوشتها :

1. self-grounding
2. Mary Siazlewiski, op.cit,p.36
3. علي شريعتمداري، فلسفه (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1377)، ص 365.
4. محمد حسين زاده، پژوهشي تطبيقي در معرفت شناسي معاصر (قم، مؤسسه ي آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1382)، ص 101.
5. Mary Siazlewiski,op.cit,p.46
6 و 7. سوزان مولرآکين، زن از ديدگاه فلسفه ي سياسي غرب، ترجمه ي ن. نوري زاده (تهران ، قصيده سرا، 1383)، ص 185.
8. Susan J. Hekman, Gender and Knowledge Elements of Postmodern Feminist (Britain, Polity Press, 1990), p. 73-74 9. .Ibid, p. 64
10. ژنويولويد، پيشين، ص 84.
11. رنه دکارت، اعتراضات و پاسخ ها، ترجمه ي علي م . افضلي (تهران، علمي و فرهنگي، 1384)، ص 185.
12. Mary Siazlewiski, op.cit, p. 41
13. حسينعلي نوذري، پست مدرنيته و پست مدرنيسم، تعاريف نظريه ها و کاربست ها ، چ دوم (تهران، نقش جهان، 1358)، ص 66.
14. ترجمه و تحليل مجموعه مقالات دائره المعارف روتلج، فمنيسم و دانش هاي فمينيستي، ص 72.
15. Mary Siazlewiski, opcit, p.46-47
16. J. Dancy and E. Sosa, ed. op.cit, p. 178
17. Mary Siazlewiski, op.cit, p.55
18. Sarah Gamble, op.cit, p.224

منبع:مجله معرفت شماره 121




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط