ويتگنشتاين: خدا باور يا ملحد؟
چکيده
در نوشتار حاضر ، مي کوشيم تا به تبيين نگاه ويتگنشتاين دراين باره بپردازيم و بگوييم که بر اساس رساله منطقي و فلسفي ، به نظر مي رسد که وي براي ماوراي عالم طبيعت، حقيقتي قائل نبوده ؛ زيرا بر آن بوده است که زبان بدان عالم راه ندارد. بدين ترتيب، ويتگنشتاين را مي توان ملحدي نسبت به ماورا تلقي کرد، نه غيرواقع گرا.اما از عبارت هاي ويتگنشتاين در پژوهش هاي فلسفي اش ( با اين مضمون که :«الهيات از بازي زباني منحصر به فردي برخوردار است »)،تاحدودي چنين برمي آيد که او در عرصه هستي شناسي امر الوهي، واقع گرا مي باشد وبراي خدا ، امرالوهي ، و اعتقادات ديني ، وجهه اي مستقل از اذهان قائل است.
کليد واژه ها: واقع گرايي ديني، غيرواقع گرايي ديني، نظريه تصويري معنا، بازي هاي زباني، متعالي ، معناداري ، ويتگنشتاين.
مقدمه
البته روشن است که ضرورتاً هر انديشمندي که در هستي شناسي حقايق ديني واقع گرا باشد،در عرصه معرفت شناسي يا معناشناسي، اين موضع را نخواهد داشت. همچنين ، هرکس که در معناشناسي يا معرفت شناسي به غيرواقع گرايي متمايل باشد،ضرورتاً در هستي شناسي نيز غيرواقع گرا نخواهد بود. به هر روي، در مقاله حاضر، به دنبال پاسخ اين پرسش مهم هستيم که آيا ويتگنشتاين ، به ويژه در هستي شناسي حقايق ديني(وامر الوهي)،واقع گرا شمرده مي شود يا غيرواقع گرا؟
سرگذشت ويتگنشتاين
است که به افکار وي بيشتر توجه کنيم تا تأثير او بر مباحث مختلف بهتر آشکار شود. اين مهم را با مروري کوتاه بر زندگي اش آغاز مي کنيم:
لودويگ جوزف يوهان ويتگنشتاين ، در 26 آوريل 1889 ميلادي ، در وين اتريش به دنيا آمد. او داراي شخصيت و منش ويژه اي بود: همواره از شهرت دوري مي جست و حتي زماني ، دريکي از مناطق دورافتاده ي نروژ،کلبه اي براي خود ساخت تا درآنجا در انزواي کامل زندگي کند.ازنظر برخي ، به احتمال زياد، همجنس گرا بوده است. به نظر مي رسد که نوعي وسواس فکري، بر سرتاسر زندگي او سايه انداخته بوده است و همين امر باعث شد که او در برهه اي از زمان ، به گناهان خود نزد ديگران اعتراف کند.بدين ترتيب، ديگران از ميزان عقيده او به دين يهود آگاهي يافتند. پدرش، کارل ويتگنشتاين ، در خانواده اي يهودي به دنيا آمده بود، ولي بعدها به آيين پروتستان روي آورد، اما مادرش، ليوپولدين، کاتوليک بود. خود ويتگنشتاين در کليساي کاتوليک ها غسل تعميد داده، و به آيين آنان به خاک سپرده شد؛ اما در فاصله ميان غسل تعميد و تدفين، هيچ گاه به مثابه کاتوليکي عابد يا معتقد عمل نکرد.
ويتگنشتاين خانواده اي بزرگ و ثروتمند داشت. پدرش از موفق ترين تاجران امپراتوري اتريش- مجارستان بود که به بازرگاني در صنعت فولاد و آهن اشتغال داشت. منزل او محل رفت و آمد اهالي فرهنگ و هنر بود. خانواده ويتگنشتاين داراي هشت فرزند بوده که لودويگ کوچک ترين آنان به حساب مي آمده است . نکته جالب توجه اين است که از چهاربرادر او، سه تن خودکشي کردند.
لودويگ ويتگنشتاين تحصيلات عاليه خود را در رشته مهندسي مکانيک در برلين آغاز کرد و در سال 1908 ميلادي، براي انجام بعضي از تحقيقات در زمينه ي هوانوردي، به منچستر انگليس رفت و درآنجا، به آزمايش روي کايت ها مشغول شد. علاقه اش به مهندسي ميل وي را به رياضيات برانگيخت و باعث شد که به پرسش هاي فلسفي درباره
اساس رياضيات بينديشد. در ملاقات با کوتلب فرگه ،رياضيدان و فيلسوف بزرگ ، به وي پيشنهاد شد که در کمبريج زير نظر برتراند راسل، به تحصيل بپردازد. در کمبريج، او عمدتاً تحت تأثير راسل وج،اي ،مور قرار گرفت و شروع به کار روي منطق کرد. هنگامي که در سال 1913 م.پدرش مرد، ثروت زيادي به او رسيد؛ اما وي به سرعت همه آن ثروت ها را رها کرد و در سال بعد، با آغاز جنگ جهاني اول، داوطلبانه به ارتش اتريش پيوست. ويتگنشتاين در طول جنگ ،مدال هاي شجاعت بسياري دريافت کرد؛ اما از پروراندن افکارفلسفي خود دست نکشيد و نتايج آن را در کتاب رساله منطقي - فلسفي منعکس ساخت ،کتابي که درسال 1922م. در انگلستان و با کمک راسل منتشر شد. اين کتاب، تنها اثر انتشار يافته ويتگنشتاين در طول زندگي اش بوده است.
از آنجا که او معتقد بود که تمام مسائل فلسفه را در کتاب ياد شده حل کرده است ، در مدرسه ابتدايي در روستايي واقع در اتريش، به تدريس مشغول شد. وي سال هاي 1926-1928 م. را به طراحي و ساخت خانه اي در وين براي خواهرش گرتل گذراند.او که متوجه شده بود که مي تواند کارهاي بيشتري در زمينه فلسفه انجام دهد، در سال 1929 م. براي تدريس در کالج ترينيتي به کمبريج بازگشت و تا سال 1939 به کار استادي پرداخت. در طول جنگ جهاني دوم،مدتي به عنوان باربر و مدتي به عنوان تکنيسين در بيمارستاني در نيوکاسل کار مي کرد. بعد از جنگ، تدريس در دانشگاه را از سر گرفت؛ اما پس از مدتي، از سمت استادي استعفا کرد تا حواس خود را بر نوشته هايش متمرکز سازد. به همين منظور، در روستايي دور افتاده واقع در ايرلند اقامت گزيد و به نگارش قسمت اعظم کارهاي خود پرداخت. در سال 1949 ، اثر جديد ويتگنشتاين به پايان رسيد که بعد از مرگ وي ، تحت عنوان پژوهش هاي فلسفي منتشر شد. گفتني است که اين اثر شايد يکي از مهم ترين آثار ويتگنشتاين باشد. او دو سال آخر زندگي خود را در وين، آکسفورد ، و کمبريج گذراند و سرانجام در آوريل 1951، به علت ابتلا به سرطان
پروستات، در کمبريج مرد.(2) واپسين کلماتي که او به زبان آورده خواندني است :«به آنها بگوييد که من زندگي شگرفي داشتم.»
ويتگنشتاين : ملحد يا خداباور؟
نورمن مالکوم، نويسنده کتاب ديدگاه ديني ويتگنشتاين ، او را مؤمن معرفي مي کند و درباره وي ،چنين بيان مي دارد: ويتگنشتاين در سراسر زندگي خود، با آموزه هاي ديني سروکار داشته است. مالکوم معتقد است که اگر عبارتي از ويتگنشتاين نقل شود که دلالت بر بي ديني وي داشته باشد،چنين توجيه خواهد شد: اگر اهتمام و تمرکز او را بر مباحث فلسفي در نظر بگيريم، به اين نتيجه مي رسيم که وي کمتر به امورديني پرداخته و در مقايسه با آگوستين ، فرانسيس ، و قدسيان ، از ايمان ديني ناچيزي برخوردار است . اين مفسر پس از بيان شواهد گوناگون، در تبيين اين مطلب، چنين مي نويسد:
اکنون دانسته هاي خود را از افکار، احساسات، و کردار ويتگنشتاين که معاني ديني داشته اند،در اينجا خلاصه مي کنيم: احساس«ايمني مطلق» که نخست در سن 21
سالگي به سراغ او آمد و در بيشترين مدت ايام حيات به او آرامش مي داد، تمايلش براي آنکه «انساني شرافتمند» شود که اين خواسته او در دعاهايي که در جنگ جهاني اول خوانده است و نيز در داوطلب شدنش براي پست هاي خطرناک به وضوح نمايان است ؛چشم پوشي از ثروت موروثي که احتمالاً تا حدي انگيزه اي ديني در پس آن بوده است ؛ پس از جنگ، نخستين انتخاب او براي شغل اين بود که کشيش شود؛ گفت وگوهايش با دوري مشتمل بر تأملات بسياري حول موضوعات ديني بود؛ «اعتراف» او به اميد «يک زندگي جديد» صورت مي گرفت؛ داوري واپسين را انتظار مي کشيد و از آن هراس داشت؛ اناجيل را مي خواند و بازخواني مي کرد و کاملاً برآنها اشراف داشت؛ براي پيشرفت کار فلسفي خود،خواست خدا را ضروري مي دانست؛ فکر مي کرد ارزش هنگامي از ارزش برخوردار خواهد بود که «نوري از بالا» دريافت کرده باشد.(3)
به عقيده مالکوم،با ملاحظه شواهد گوناگوني که ارائه شده است ، به اين نتيجه مي رسيم که يقيناً ويتگنشتاين دوران بزرگسالي خود را با فکر و احساس ديني سپري کرده است . او براين کلام خويش پافشاري مي کند و تا آنجاپيش مي رود که مي گويد:«دوست دارم بپذيرم که او از بسياري از آنها که خود را دين باور مي دانند؛حس ديني بيشتر و عميق تري داشته است .(4)اما ، اين مفسر- درهمين مقطع- با پرسشي مهم و اساسي روبه روست:
اگر مطلب از اين قرار است ، آن گاه جمله«من مرد دينداري نيستم»(5)را چگونه بايد تعبير کنيم؟ شايد بخشي از معناي مورد نظر او اين است که متعلق به هيچ کليسا يا درگير هيچ تعهد ديني مرسومي نيست که حقيقتاً فکر مي کنم چنين چيزي برايش غيرممکن بود؛ اما در نهايت اين فقط بخشي از منظور اوست.(6)
مالکوم در توجيه اين مطلب، معتقد است که ويتگنشتاين ، در نقادي معيارهاي سختي داشته است. اين نکته در آراي او درباره موسيقي، هنر،ادبيات ، معماري ، شعر ، و فلسفه
نمايان است . وي به قدري سختگيربوده که قطعاً کار فلسفي خود را چندان بزرگ يا حتي چندان خوب در نظر نمي گرفته است . با اين فرض ، ويتگنشتاين راجع به «زندگي ديندارانه» نيز همان معيارهاي سخت را داشته است .از اين رو، با معيارهاي او، افراد اندکي ديندار شمرده مي شده اند، به طور مثال ، او اعتقاد داشته است که آگوستين، جان بونيان، فرانسيس ، و جرج فاکس نمونه هاي واقعي مردان دين به حساب مي آيند. بدين ترتيب،درمقايسه با اين شخصيت هاي بزرگ ديني، او خويش را فردي معمولي مي دانسته است ، فردي پوچ ،لذت جوي ،بي اعتنا به ديگران؛ و زود خشم که در زندگي «تغيير جهت» نداده و قلب خود را نگشوده است .(7)
نورمن مالکوم در توجيه ديگري مي افزايد: ممکن است ويتگنشتاين به اين علت که در زندگي اش زمان کافي را به نيايش و تأمل ديني اختصاص نداده است ، خود را ديندار ندانسته باشد. در واقع ، او به سبب انضباط شديد- و تمرکز بيش از اندازه بر مسائل و مباحث فلسفي- حتي فرصت استراحت نيز نداشته است. شاهد بر اين موضوع ، مجموعه وسيعي از نوشته هاي به جا مانده از اوست که لبريز از چرخش هاي بي نظير انديشه و تشبيهات عالي مي باشد. مالکوم مي نويسد: از يکي از سخنراني هاي پروفسور راي هاند،نظري اخذ کرده ام( که اميدوارم آن را درست فهميده باشم)؛ چرا که مي تواند معناي محتملي براي اين مطلب باشد. ويتگنشتاين به گونه اي زندگي مي کرده که گويي کار فلسفي به طور کامل او را مجذوب نموده است. از اين رو ، فلسفه سرتاسر زندگي وي را فراگرفته بوده و او دراين باره، احساس وظيفه مي کرده است .ويتگنشتاين براي انجام دادن کار فلسفي خود ، در تنش دائمي به سر مي برده و اجازه نمي داده است که هيچ مسئله اي از نظرش دور بماند.او پيوسته مي کوشيده است تا تشبيهاتي جديد و مقايسه اي تازه را مطرح کند.(8)مالکومي مدعي مي شود که اکنون شايد بتوانيم معناي اين سخن ويتگشتاين در سال 1926 را دريابيم:«نمي توانم براي دعا خواندن زانو بزنم؛ چرا که
پنداري زانوهايم خشک هستند. اگر نرم مي شدم، در آن حال، نگران متلاشي شدن (متلاشي شدن خود) مي بودم.»(9)
آري ، شايد فکر مي کرده است که اگر با شدت و حدت سرگرم دعا ونيايش شود- که اين شدت و حدت ويژگي هر کاري بوده که مي پذيرفته است- در آن صورت «متلاشي مي شود»؛بدين معنا که تمرکز فلسفي اش از بين مي رود. تعبير«زانوهاي خشک» مي تواند استعاره اي براي حالت او هنگام درگيري سخت در پژوهش هاي سرسختي ، و از دست دادن آن هوشياري باشد که او در ستيزه هاي بي وقفه ي خود عليه حقه هاي زباني به آن نيازمند بوده است . مالکوم مي افزايد: فهم من از عبارت بالاي ويتگنشتاين اين است که او ميلي به زانو زدن و نيايش کردن داشته ، اما ، در برابر اين ميل، مقاومت مي کرده است تا بتواند تمرکز ذهني خود را بر کار فلسفي اش حفظ کند. اين دو نيرو در او به نقطه اي حاد و بحراني مي انجاميد.
با اين حال ، به نظر مي رسد که اساساً ديدگاه ديني ويتگنشتاين با ديگر دينداران متفاوت باشد، و صرف اين مطلب که او فرصت کافي براي انديشيدن در باب آموزه هاي ديني يا عبادات را نداشته است توجيه مناسبي نيست ؛ زيرا مسئله وجود خدا، دست کم ، موضوعي هستي شناختي مي باشد که در حوزه مباحث فلسفي قرار گرفته و او نيز بدان پرداخته است . ويتگنشتاين در سال 1931 نوشته است :
اگر من ، مني که باور ندارم اينجا يا آنجا يا هيچ جا موجوداتي انساني - اَبَرانساني وجود داشته باشد که بتوان آنها را خدايان ناميد، اگرمن بگويم :«ازخشم خدايان مي ترسم.» اين نشان مي دهد که مقصودم از اين کلمات چه بسا چيزي يا بيان احساسي است که به آن باور ، ربطي ندارد.(10)
بنابراين، او به وجود خدايي که برتر از انسان است اعتقادي ندارد و حتي اگر قرار باشد از
خدا خوف داشته باشد، اين خوف هرگز به معناي اعتقاد او به وجود خدايي در خارج نيست. از نظر وي ، ايمان به خدا مي تواند به زندگي ما شکل دهد؛ بي آنکه لازم باشد گمان بريم خداي عيني در«آن بالا» وجود دارد. در حقيقت، ويتگنشتاين برآن بود که چنين تصوري حتي خطاست. او درسال 1930 گفته است:
يکي از احکام کليساي کاتوليکي اين است که وجود خدا را مي توان با دلايل طبيعي ثابت کرد. همين حکم است که کاتوليک رومي شدن را برايم ناممکن مي سازد. اگر من خدا را موجودي ديگر ، موجودي مانند خودم، منتها بي نهايت نيرومندتر بپندارم، آن وقت وظيفه ي خود مي دانم که در برابر او بايستم.(11)
دان کيوپيت کشيش انگليسي، ديدگاه منحصر به فردي درباره آراي ويتگنشتاين دارد. به نظر وي، ويتگنشتاين در مراحلي از زندگي خود فراوان عبادت مي کرده و احساس شگرفي نسبت به قداست و هيبت انديشه خدا داشته، و لذا آورده است که :«هيچ گاه به خود اجازه نده زيادي به چيزهاي مقدس نزديک شوي!»کيوپيت به تفسير ديدگاه ويتگنشتاين مي پردازد و مي گويد:
به همين سبب، خدا را نبايد عينيت داد يا تبديل به نوعي موجود واقعي کرد؛ چون اين ،کفر و بي حرمتي است؛ بلکه انديشه خدا را بايد مقدس داشت و در امر مراقبت از نفس به کار برد... مثلاً هنگامي که خدا را داور مي پنداريم، داوري که ديدگانش همه چيز را مي بيند،و با اين استعاره خود را مورد ارزيابي قرار مي دهيم.(12)
اين مفسر مي کوشد تا عينيت داشتن خدا را از اعتقاد ويتگنشتاين به خدا بردارد و بدين ترتيب،وي را يکي از غيرواقع گرايان قرن بيستم معرفي کند.
سيرل بارت تفسيري قابل توجه از ديدگاه ويتگنشتاين ارائه مي کند. او مي گويد: خدا، از نظر ويتگنشتاين ، پدر آسماني مسيحيت يا حتي خداي رحيم يهوديت نيست. خداي
مسلمانان ،يعني الله ، از هرخداي ويتگنشتاين نزديک تر است ؛البته نه از آن جهت که رحمان است ؛بلکه از اين جهت که تقدير را در دست دارد و دليل هر امري است که روي مي دهد. شايد ساده تر و درست تر اين باشد که بگوييم: خداي او، خداي يک فيلسوف است وبه تعبير پاسکال ، هيچ ربطي به خداي ابراهيم، اسحاق، ويعقوب ندارد؛ اما اين نظر، چندان مناسب نيست؛ زيرا نمي تواند «تشبيه خدا به پدر» را که در عبارت هاي ويتگنشتاين ديده مي شود تبيين کند. بارت برخلاف کيويپت مي گويد که خداي ويتگنشتاين ديده مي شود تبيين کند.بارت برخلاف خداي اسپينوزا- به خوبي در يک زمينه ديني جاي مي گيرد و مي گويد:«يکي از عبارت هاي ويتگنشتاين در يادداشت ها اين مطلب را تأييد مي کند:«دعا تفکر درباره ي معناي زندگي است .» بارت ادامه مي دهد: اگر نام خدا ازپيش مقدس نباشد، پس او ديگر خدا نيست؛مگر اينکه همان طور که احتمال داده اند؛ از «تقديس کردن»،معناي «گرامي داشتن» اراده شده باشد؛ ولي حتي دراين صورت نيز درخواست از خدا براي اينکه «نامش گرامي باشد، خواسته اش به اجرا درآيد، و ملکوتش برقرار گردد» با درخواست از او براي «نان روزانه» فرق دارد. کساني که در زمينه دعا خبره اند، تفکر و تعمق عرفاني را عالي ترين نوع دعا مي دانند. در اين نوع دعا ،نظرکردن به ذات خدا و متحد شدن با او مطرح است وهيچ احتياجي به درخواست نيست. اما اگر خدا معناي زندگي ومعناي جهان است ؛ چرا تفکر درباره معناي زندگي نبايد دعا باشد؟
دراين تحليل ،سيرل بارت همچون ديگر انديشمندان - ناگهان - با عباراتي روبه رو مي شود که برخلاف تفسير اوست؛ بدين جهت مي کوشد که تفسيري مناسب از آن عبارات ارائه کند. او مي گويد:
در فقره اي که در 8 ژوئيه 1916، يعني تقريباً يک ماه پس از مناجات 11 ژوئن
1916، نوشته شده است (يادداشت هاي ،ص 74و75)،شاهد مناجات ديگري هستيم که شامل فهرستي از نتايج ايمان به خداست. بيشتر مطالب اين فهرست، تکرار مطالب فقره ي پيشين است ؛ با اين تفاوت که آنها را کامل تر بيان مي کند و مطالبي نيز به آنها مي افزايد. دراين فهرست ، آنچه ويتگنشتاين درباره ي رابطه ميان خدا و معناي زندگي گفته بود ، تکرار مي شود: «ايمان به يک خدا، به معناي درک مسئله معناي زندگي است » و«ايمان به خدا، به معناي فهميدن اين حقيقت است که زندگي داراي معنايي است .» در اينجا، ويتگنشتاين «يک خدا» و «خدا» را بدون آنکه بينشان فرقي بگذارد، به کار مي برد. وي در تفسير اين عبارات مي آورد که اين مسئله هيچ اهميتي ندارد؛ زيرا او صرفاً در حال سخن گفتن از ايمان و معناي ايمان داشتن به موجودي الهي است ؛بنابراين ، هيچ الزامي ندارد که دراين خصوص، مؤمن باشد يا ملحد، لاادري باشد يا شکاک .او از آنچه به آن ايمان دارد سخن نمي گويد؛ بلکه از معنايي سخن مي گويد که در ايمان به خدا يا ايمان به يک خدا نهفته است .(13)
به بياني ديگر، بارت در مواجهه با عبارتي که به نوعي وجود عيني خداوند را انکار مي کند(«ايمان به خدا، درک معناي زندگي است »)،مي گويد: اين عبارت تنها مي خواهد از آثار ايمان صحبت کند، آثاري که زندگي انسان ار معنادار مي سازد؛ نه اينکه خدا وجودي عيني ندارد.
به هر روي، با توجه به برداشت هاي متفاوتي که صورت گرفته است ، بايد گفت که نگاه ويتگنشتاين به امر الوهي، و واقع گرا يا غيرواقع گرا بودن اين فيلسوف، مسئله اي مبهم است که ما مي کوشيم اندکي از ابهام آن را برطرف کنيم. روشن است که دراين بررسي، ما نخست رويکرد ويتگنشتاين در رساله منطقي و فلسفي و برخي ديگر از آثار او را مطرح خواهيم ساخت و سپس به پژوهش هاي فلسفي وي ، که نقدي بر رساله است ،خواهيم پرداخت.
بررسي نگرش هاي ويتگنشتاين راجع به امرالوهي
تبيين ديدگاه ويتگنشتاين متقدم راجع به امر الوهي
دراين بخش ،با بررسي گام به گام ديدگاه هاي ويتگنشتاين ، مي کوشيم تا شمايي از رويکرد او به دين را ارائه کنيم. بدين منظور، در آغاز، به ديدگاه او درباره زبان مي پردازيم و در پايان، ديدگاه وي راجع به الهيات و اخلاق را عرضه مي کنيم. سير اين مباحث به قرار ذيل است:
1-معناي زبان، چيزي است که زبان از آن حکايت مي کند. اين معنا مي تواند از راه لفظ يا اشاره ، به ديگران منتقل شود.
2-درحقيقت، معناهايي که در هر گزاره مورد اشاره قرار مي گيرند، اشيايي هستند که عنوان «نام»(14)بر آنها اطلاق مي شود.(15)
3-هر زبان معناداري، در تحليل نهايي، بايد به گزاره ي ساده (16)(گزاره بنيادين) تحويل پذير باشد.(17)
4-«گزاره ي ساده زنجيره اي (18)از نام هاًست.(19)"نام"، يا"نشانه بسيط"،(20)لفظي است که مسماي خود را وصف نکند؛ بلکه آن را مشخص سازد يا برآن دلالت داشته باشد و از اين رو، بتواند حاکي از آن و فقط حاکي از آن باشد.»(21) به بيان خود ويتگنشتاين، «فرض امکان داشتن نشانه هاي بسيط، همان فرض معين بودن مدلول
است.»(22)پس،براساس نظر او راجع به معنا، منطقاً به اين نتيجه مي رسيم که مؤلفه هاي نهايي زبان، بايد«گزاره هاي ساده» و «نام ها» باشند.(23)
5-جهان يا واقعيت، در تحليل نهايي، بايد مرکب از «اشياي بسيط» باشد. اين اشيا «بسيط» هستند؛ بدين معنا که تنها شيوه اي که با آن مي توانيم زبان را براي حکايت از آنها استعمال کنيم،ناميدن آنهاست ؛ يعني اين اشيا را نمي توانيم وصف کنيم؛ زيرا وصف آنها تنها در صورتي امکان پذيراست که خود آنها به برخي مؤلفه ها يا خاصه ها تحليل پذيرباشند.کلام ويتگنشتاين را مي توان چنين تقرير کرد:اگرمعنا همان محکي و معين باشد، براي اينکه معنايي در کار باشد، لازم است که اشياي بسيطي وجود داشته باشند که زبان بتواند از آنها حکايت کند.
6-به عقيده ويتگنشتاين ،«اشيا"جوهرجهان" را مي سازند و بدين سان ، نمي توانند مرکب باشند.»(24) گويا، منظور وي از «شيء» همان است که ارسطو از «جوهرنخستين» اراده مي کرده است .براساس اين نظر ، جوهر ضرورتي منطقي است ،و جوهر هر چيز، همان است که همه اوصاف عارض آن هستند.(25)
7-از نظر ويتگنشتاين ، اشيا در حالت انعزال از يکديگر وجود ندارند. وي مي نويسد: «جهان به امور واقع تجزيه مي شود.»(26)او همچنين از Sachverhalten (وضعيت ها:امور واقع ملکولي)(27)سخن مي گويد و به Sachlagen (وضع امور:(28)امور واقع اتمي که امور واقع ملکوتي را مي توان به آنها تحليل کرد)اشاره مي نمايد.
هر امر واقع اتمي «ترکيبي از اشيا»ست.(29)پس ، آنچه ويتگنشتاين - براساس نظر خويش راجع به معنا- در باب جهان استنتاج مي کند، شبيه نتيجه اي است که او،براساس همان نظر، در باب زبان مي گيرد. گفتني است که ويتگنشتاين زبان را به «گزاره هاي ساده» اي فرو مي کاهد که مرکب از «نام ها» هستند؛ همچنين، جهان را به «وضع امورها» يي فرو مي کاهد که مرکب از «اشيا» هستند. (30)زبان جهان را تصوير مي کند، به
قالب مي ريزد،يا باز مي نمايد.(31)بي. آر. تيلمن در وصف اين مسير مي نويسد:
رساله ، جهان را کليت امور واقع يا وضع و حال هايي توصيف مي کند که عبارت از ترکيب اشياي بسيط هستند. زبان ، با تصوير يا الگوبرداري از امور واقع، جهان را شرح مي دهد. در زبان ، نام ها نماينده اشياي بسيط و جمله ها ترکيب نام ها هستند. مي گويند: ترتيب نام ها در يک جمله،منعکس کننده ي ترتيب ممکن اشيايي است که مي توانند سازنده وضع و حال هايي باشند. بنابراين ،جمله داراي شکلي منطقي، همانند آن وضع و حال هاي ممکن است ودراين هنگام، به صورت تصويري از کيفيت وقوع اشيا، يا امکان وقوعشان در جهان درمي آيد.(32)
نورمن مالکوم در تبيين اين مطلب مي نويسد:
8-ويتگنشتاين مي پرسد: چه شرايطي بايد فراهم آيد تا گزاره اي بتواند به نحوي که او هر گزاره اي را تصوير منطقي يک وضعيت مي دانست، تصوير منطقي وضعيتي (وضعيت اموري) شود؟ او مي گويد: دراين خصوص، مي توان به سه شرط اشاره کرد:
شرط اول اينکه اجزاي گزاره بايد با اجزاي «وضع امور»،يا امور واقع اتمي اي که
بازنمود شده اند،تناظر يک به يک داشته باشند: در هر گزاره، بايد دقيقاً به همان تعداد اجزاي قابل تمايز وجود داشته باشد که در وضعيت اموري که آن گزاره باز مي نمايد، وجود دارد.(34)
شرط دوم اينکه ويژگي هاي ساختار يا هيئت تأليفيه و يا به عبارت ديگر، «صورت»گزاره ،بايد با ويژگي هاي ساختار يا صورت «وضع امور»تناظر يک به يک داشته باشد. هيئت تأليفيه ي اشيا در يک وضعيت امور،با هيئت تأليفيه ي نشانه هاي بسيط در نشانه ي گزاره اي (35)تطابق دارد.(36)
سوم اينکه گزاره ، به حکم قانون فرافکني(37)(يا تصوير)، بايد با «وضع امور»ي که گزاره نمايانگر آن است همبستگي داشته باشد؛ زيرا ، گزاره از حيث ارتباط فرافکنانه(يا تصويري) اش با جهان، همان نشانه گزاره اي است .(38)
9-نخستين اظهارنظري که از ويتگنشتاين ثبت و ضبط گشته ،به نظريه «تصويري» مشهور شده است .وي دراين نظريه مي گويد:در گزاره ، توگويي، جهاني به طور آزمايشي ساخته شده است (مانند زماني که در دادگاه هاي پاريس، تصادف اتومبيل را با چند عروسک و غيره نشان مي دهند.) او، همچنين ، گزاره را تصويري از واقعيت مي داندو چنين مي نويسد :گزاره الگويي از واقعيت است،آن گونه که ما آن را تصور مي کنيم.(39)اين اظهارنظر نشان مي دهد که گزاره چگونه مي تواند به رغم اينکه کاذب است ، معنادار باشد . از نگاه ويتگنشتاين ، هر گزاره يک «آزمايش» است. از آنجا که در گزاره «تصوير»ي ارائه مي شود، گزاره داراي معناست . اما اينکه گزاره صادق يا کاذب است -يعني آزمايش موفقيت آميز است يا نه- فقط از راه مقايسه تصوير با واقعيت معلوم مي شود. براي اينکه گزاره اي معنادار باشد، بايد دانست که صادق يا کاذب بودن گزاره چگونه چيزي است؛ ولي لزومي ندارد که دانسته شود گزاره صادق است يا کاذب.(40)
10-از نظر ويتگنشتاين ، معنادار بودن هر گزاره منوط به اين است که بدانيم صدق و
کذب آن گزاره چگونه به دست مي آيد. وي در اين باره مي نويسد: فهم هر گزاره، يعني دانستن اينکه وضع از چه قرار خواهد بود؛ اگر آن گزاره صادق باشد.(41)به عبارت ديگر، فهم هرگزاره فهم اين نکته است که آن گزاره چه چيزي را به تصوير مي کشد. بنابراين، گزاره اي قابل فهم است (يعني معنادارد) که ما بدانيم چه چيزي آن را اثبات مي کند. به بيان ويتگنشتاين ، براي آنکه بتوانيم بگوييم که َp َصادق است (يا کاذب)،بايد معين کرده باشيم که آن را در چه وضع و حالي صادق مي خوانيم؛ با اين کار، مدلول گزاره را تعيين مي کنيم.(42)براي آنکه َp َ را در معرض تحقيق آوريم، بايد آن را با واقعيت بسنجيم .(43) اين اصل در باب معناداري، بسيار شبيه به اصل معناداري پوزيتيويست هاي منطقي است ،(44)اما در باب اينکه آيا شباهت ميان ويتگنشتاين و پوزيتيويست هاي منطقي تا بدان پايه که مي نمايد هست يا نه، شک و شبهه اي مي توان داشت.(45)
11-اما به هر تقدير ،پوزيتيويست هاي منطقي مدعي بودند که احکام مابعدالطبيعي از جمله الهيات و اخلاق - بي معنا هستند؛ زيرا اولاً، دعوي تحليلي بودن ندارند، ثانياً با تجربه حسي اثبات يا نفي نمي شوند. براي مثال ،حکم «خدا هست» را در نظر بگيريد. بيشتر خداباوران تمايلي ندارند که اين حکم را تحليلي،و صرفاً براساس تعريف«خدا»(به عنوان «کسي که هست»)صادق بدانند. حتي اگر اين حکم را به مدد چنين تعريفي از «خدا» صادق سازيم، باز جاي اين پرسش هست که آيا در عالم واقع، مصداقي براي واژه «خدا»وجود داذد با خير؟ اما اگر«خدا هست» را چيزي بيش از يک حکم تحليلي تلقي کنيم، قابل آزمون تجربي خواهد بود يا نه؟ اگر خداباوران «خدا» را به عنوان کسي تعريف کنند که فراتر از عالم تجارب ماست ، تازماني که همين خدا را مدنظر داشته باشند، ما منطقاً نمي توانيم «خدا هست» را به مدد تجاربمان اثبات يا نفي کنيم .پس، به حکم اصل تحقيق،«خدا هست» حقيقتاً بي معنا مي نمايد.(46)
12-البته ، در رساله ، نگرش ويتگنشتاين به مسئله الهيات و اخلاق تا اين اندازه روشن
نيست. با اين حال، ترديدي وجود ندارد که او ما بعدالطبيعه، الهيات، و اخلاق را به ديار «آنچه نمي توان گفت» و سرزمين سکوت رهسپار مي کند؛ اما فهم دقيق لوازم اين قول چندان ساده نيست. بايد بکوشيم تا دليل وي را گام به گام تحليل کنيم.
13-نويسنده کتاب پديدآورندگان کلام جديد دراين زمينه مي آورد:
اولاً مباني او [يعني ويتگنشتاين]در دفاع از بي معنا ناميدن گزاره هاي مابعدالطبيعي کدام اند؟به گمان من، وي دست کم دو مبنا داشت: الف-نخست اصلي بود که دلالت مي کرد براي صادق انگاشتن يک گزاره، بايد بتوان آن را نيز کاذب انگاشت ؛ يا به ديگر سخن، «گزاره معنادار است ؛اگر، و فقط اگر، نقيض يا تکذيب آن نيز معنادار باشد.»...؛ب-مبناي دوم ويتگنشتاين براي رد مابعدالطبيعه، اصلي بود که مي گويد حد و مرزهاي زبان ما ، حد و مرزهاي جهان ماست. بالعکس ... من براي تشخيص وضعي که اگر گزاره صادق نباشد برقرار است ، فرق بگذارم. بنابراين بايد بتوانم کذب آن را تصور کنم؛ يعني بايد نقيضش ، به آن معنا، معنادار باشد. به نظر من، ويتگنشتاين وقتي که در دفتر يادداشت خود مي نوشت:«براي اينکه گزاره اي بتواند صادق باشد، بايد بتواند کاذب هم باشد»و زماني که در رساله مي نوشت:«گزاره ايجابي بالضروره مستلزم وجود گزاره سلبي است و بالعکس»(47) مرادش همين بوده است. با توجه به اين مطلب، اشکال احکام مابعدالطبيعه اين است که آنها را نمي توان ، بدين شيوه، به نحوي معنادار انکار کرد.(48)
14-در تحليل اصل اول، بايد گفت: فرض کنيد که درباره واقعيت نهايي(آنچه ويتگنشتاين «اشيا» مي خواند)، حکمي مابعدالطبيعي کنيم؛مانند اين حکم که «اشياي b،a وc وجود دارند.» در مقابل، نقيض اين حکم اين است که چنين نيست که اشياي b،aوc،وجود دارند.»اين نقيض ،اگر معنادار باشد، مي تواند صادق يا کاذب باشد؛ به
عبارتي ديگر، قابل صدق و کذب است . اما اگر نقيض مذکور صادق باشد،الفاظي که در آن به کار رفته اند(b،a و c)،نمي توانند از اشيا حکايت کنند؛زيرا صدق گزاره يادشده در گرو اين است که چنين اشيايي وجود نداشته باشند. بنابراين ، طبق ديدگاه ويتگنشتاين درباره معنا، اين الفاظ (b،a و c)، همچون گزاره اي که حاوي آنهاست ، بي معنا قلمداد مي شوند. پس به حکم اصل اول( اصل «انکارپذيري معنادار»)،که ويتگنشتاين مابعدالطبيعه را بر مبناي آن رد مي کرد،گزاره اي هم که اين گزاره بي معنا(اشياي b،a وc وجود ندارند) نقيض آن است (اشياي b،a و c وجود دارند)گزاره اي بي معنا خواهد بود؛زيرا اگر نتواند به نحو معناداري انکار شود؛معنادارنيست .اما مسئله اين است که هريک از گزاره هاي مابعدالطبيعي مدعي اند که درباره واقعيت ، نهايي هستند( يعني به چيزهايي اشاره دارند که ويتگنشتاين آنها را اشيا مي خواند)؛از اين رو، با اين اشکال روبه رو مي شوند.(49)
15-اما در تحليل اصل و مبناي دوم،در انکار مابعدالطبيعه ،به اين اصل مي پردازيم که حد و مرزهاي جهان است که حد و مرزهاي زبان را تشکيل مي دهد.(50)زبان فقط تا زماني که واقعيت را تصوير مي کند، معنادار است ؛ از اين رو؛ به تعبيري، نمي تواند به آن سوي واقعيت برسد؛زيرا، بيرون از واقعيت ،چيزي وجود ندارد که زبان بخواهد از آن حکايت کند. به قول ويتگنشتاين ،درمنطق، نمي توانيم بگوييم: جهان حاوي اين هست ، اما حاوي آن نيست؛(51)زيرا ظاهراً پيش فرض اين گفته اين است که ما پاره اي از امکان ها (يا ممکنات) را نفي کنيم،حال آنکه چنين نمي تواند بود؛ چرا که در آن صورت ، منطق از حد و مرزهاي جهان درمي گذرد(زيرا فقط بدين نحو مي تواند آن حد و مرزها را از سوي ديگر نيز ببيند.)(52)
16-تحليلي که گذشت، به مابعدالطبيعه اشاره داشت؛ اما موضع ويتگنشتاين در قبال اخلاق و الهيات چه بوده است؟ او در باب اخلاق گفته است : اگر ارزشي به واقع ارزش
در کارباشد،آن ارزش بايد بيرون از سرتاسر قلمرو آنچه روي مي دهد (يعني وضع مطلوب) و آنچه برقرار است (يعني وضع موجود)جا داشته باشد.(53)
به اين اعتبار،درکلام وي ، «اخلاق متعالي است.»(54)اگر قرار است که اخلاق با چيزي سروکار داشته باشد، آن چيز- به طور طبيعي - ارزش اخلاقي خواهد بود؛ يعني اخلاق با آنچه بايد برقرار باشد( وضع مطلوب) ، و نه با آنچه هست ، سروکار دارد. اما بر اساس نظريه تصويري، که ويتگنشتاين به ارائه آن پرداخت، «زبان معنادار» از هست ها (آنچه برقرار است ) حکايت مي کند . برهمين اساس، به لحاظ منطقي، آنچه برقرار است با آنچه بايد برقرار باشد کاملاً فرق دارد.پس ، جايگاه اخلاق در فراسوي زبان معنادار است. به عبارتي ديگر، از نگاه ويتگنشتاين ، اخلاق واقعيتي در عالم ندارد. دراين تحليل، وي اخلاق را متعالي فرض مي کند؛ اما پرسش اين است که تعالي يادشده به چه معناست؟ آيا خروج از دايره ي هستي است يا خروج از حيطه امور مادي و قابل مشاهده؟ بايد درباره اين مطلب تأمل بيشتري کرد تا در صورت امکان، موضع وي آشکار شود.
17- اما ديدگاه او در باب الهيات؛ و آنچه نوشتار حاضر به دنبال بررسي آن است ؛ چيست؟ وي در رساله ، در اين باب ، چنين آورده است : چگونگي چيزها در جهان، براي امر برتر، کاملاً بي اهميت است ؛ خدا خود را در جهان عيان نمي سازد.(55)
البته ، اين سخن اعلام اعتقاد به خدايي نيست که دغدغه جهان را ندارد يا خود را در آن عيان نمي سازد. جان کلام اين است که خدا از اين حيث که موجودي متعالي تلقي مي شود، نمي تواند دغدغه جهان را داشته باشد يا خود را درآن عيان سازد. جهان همه آن چيزي مي باشد که برقرار است ؛پس ، گزاره هاي راجع به خدايي که از جهان فراتر است، نمي توانند تصاويري از آنچه برقرار است باشند. بنابراين ، گزاره هاي ياد شده بايد فراسوي چيزي باشند که مي توان راجع به آن به نحو معناداري سخن گفت، وجودي عيني دارد يا
خير؟به عبارت ديگر ، رويکرد ويتگنشتاين رويکردي واقع گرايانه است يا غيرواقع گرايانه؟ آيا موجودات عيني اموري اند که به بيان ويتگنشتاين ، مي توان از آنها به شکلي معنادار سخن گفت يا اينکه دايره موجودات عيني، وسيع تر از اين طرز تلقي است؟ بحث واقع گرايي و غيرواقع گرايي در همين محور قرار مي گيرد.
18-همه اين سخنان به رغم اينکه پيچيده و دشوار مي نمايند، در واقع کاملاً ساده و منطقي اند. اخلاق درباره چيزي است که بايد باشد؛ و چيزي که بايد باشد ، چيزي نيست که هست. همچنين ، چون خدا متعالي است ، فراسوي جهان است ؛ و چيزي که فراسوي جهان است ، جهان نيست. براساس نظريه تصويري، اگر زبان فقط جهاني را که هست نشان دهد، معنادار خواهد بود. اما اين شرط منطقاً نمي تواند در زباني تحقق يابد که يا با چيزي سروکار دارد که جهان نيست( چون خداي متعالي جهان نيست)يا با چيزي سروکار دارد که چيزي نيست که هست( چون چيزي که بايد باشد،چيزي نيست که هست).(56)
19-حرف آخر ويتگنشتاين دراين زمينه اين است :«آنچه که درباره اش سخن نمي توانيم گفت ، بايد خاموش از کنارش بگذريم.»(57)
بررسي ديدگاه ويتگنشتاين
1-قطعاً بايد ميان معنا و مدلول تفکيک قائل شد. هنگام به کار بردن عبارت ها و واژه ها براي انتقال پيام ، دست کم ، با سه موضوع روبه رو مي شويم :الف)شيئي که ما درصدد اخبار از آن هستيم،ب)مفاهيمي که از آن شيء در ذهن ما نقش بسته است ؛ج)علائم ، نوشتارها، و واژه هايي که مفاهيم ياد شده را به قالب شکل، واژه مکتوب ، و صورت درمي آورند و سبب انتقال آن مفاهيم به اذهان ديگران مي شوند. به ديگر سخن،
آنچه به وسيله نشانه ها، واژگان مکتوب، و الفاظ منتقل مي شود همان مفاهيم وارتباط ميان مفاهيم در ذهن است ؛وگرنه شيء مورد اخبار، غالباً خود به ذهن مخاطب منتقل نمي شود. بدين ترتيب ،براساس بند اول از اظهارات ويتگنشتاين ، معنا چيزي است که به عين خارجي. به بياني ديگر، به طور طبيعي، انعکاس شيء خارجي در ذهن و انتقال آن از ذهن به لذهان ديگر-به ترتيب -مهم و اساسي هستند.به ديگر سخن،ما نخست شي ء خارجي، و پس ازآن، مفهوم و واژه ها و نشانه را داريم؛ حال آنکه ويتگنشتاين در ادامه به خلاف اين مطلب اشاره مي کند.
2-به نظر مي رسد، براي بيان دقيق ديدگاه ويتگنشتاين ، لازم است به اين نکته اشاره کنيم که: نام ها همان مفاهيم ذهني اند که به وسيله نشانه ها، واژگان مکتوب، و الفاظ به قالب انتقال پذير در آمده اند وشايد بهتر بود که به آنها عنوان «اشياء»اطلاق نمي شد، زيرا اين عنوان شائبه امر عيني و خارجي بودن را به ذهن متبادر مي کند. روشن است که همين مطلب، نقطه آغازي براي مشکلات پديد آمده تقلي مي شود.
3-گويا هنوز ترسيم دقيقي از معناداري ارائه نشده است .همان طور که گفتيم،«معنا» عبارت از مفهومي ذهني است که لفظ از آن حکايت مي کند.براين اساس ،گزاره معنادار عبارت است از:مجموعه الفاظي که وراي آنها مفاهيمي قرار گرفته باشند و بتوان با تکيه بر آنها به مفاهيم ياد شده انتقال پيدا کرد. نکته ديگر اين است که هر زبان ، به طور طبيعي، از مجموعه اي از گزاره ها تشکيل شده است ؛ اين کل اگر بخواهد معنادار باشد، لازم است که اجزاي آن معنادار باشند. در واقع، حکم کل يا مجموعه جداي از احکام اجزا نيست. البته، ممکن است ، کسي براي زبان هويتي مستقل از اجزا(گزاره ها) درنظربگيرد و آن را چيزي بداند که وجود متمايز از اجزاي خود کسب کرده است و آثاري مستقل از مجموع آثار اجزايش دارد؛ همانند بحثي که در علوم اجتماعي ،راجع به اصالت فرد و
اصالت جامعه مطرح است.
4-هر گزاره ي ساده از دو يا چند مفهوم مرتبط تشکيل مي شود. اين مفاهيم، يا مفاهيمي وصفي اند(که هم از وجود يک شيءحکايت مي کنند وهم وصفي را به آن نسبت مي دهند)و يا صرفاً از مدلول خود حکايت مي کنند و چيزي را به ان نسبت نمي دهند.هنگامي که لفظي فقط مدلول خبري را مطرح سازد،آن لفظ حاکي از معناي بسيطي است که ويتگنشتاين از آن به «نام يا نشانه بسيط»تعبير مي کند. پس، لازم است که زبان از گزاره هاي ساده تشکيل شده باشد و گزاره هاي ساده نيز از نام هاي بسيط شکل گرفته باشند.
5-به عقيده ويتگنشتاين ، جهان يا واقعيت از اشياي بسيط تشکيل شده است. به عبارت ديگر، جهان يک کل متشکل از اجزاي در نهايت بسيط است (ديدگاه اتمي.)البته ، طرح اين پرسش بجاست که دقيقاً منظور از «شيء»چيست؟ آيا ويتگنشتاين اشياي مادي با ابعاد چهارگانه را در نظر داشته يا اينکه اشيا، در نگاه وي، از دايره اي گسترده تر برخوردار بوده و امور غيرمادي و ماورايي را نيز تحت پوشش قرار مي داده است؟ پاسخ اين پرسش بسيار مهم است : به نظر مي رسد که مقصود وي ، همان اشياي مادي بوده است؛زيرا وقتي مي گويد که جهان در نهايت از اشياي بسيط تشکيل شده است ، اولين چيزي که به ذهن مي آيد همان ماديت است . شايان ذکراست که دقت نکردن در اطلاق عنوان «شيء»به مفاهيم، رفته رفته ، مباحث ويتگنشتاين را به انحراف مي کشاند.
6-ديدگاه ويتگنشتاين دراين عرصه ، که وي را تا حد زيادي به عنوان فيلسوفي ماترياليست معرفي مي کند، اين است که او شيء را مساوي با جوهر مادي مي داند و اشيا را تنها در اين حيطه مورد ملاحظه قرار مي دهد.به عبارت ديگر، او دايره هستي را به جهان مادي منحصر مي کند و براي ماوراي جهان وجودي در نظر نمي گيرد؛ چه اينکه از نگاه وي، امور ماورايي، خارج از جهان قرار دارند.
نکته مهم ديگر اينکه ويتگنشتاين از مقدمات صرفاً زباني ، نتايج مابعدالطبيعي گرفته
است، به اين بيان که :«اين قاعده دستوري جاري در نحو زبان هاي ما، که جمله اي که بيانگر گزاره اي است بايد مسنداليه داشته باشد، واقعيتي درباره خود عالم واقع تلقي شده است ،و آن اينکه هر حکمي بايد در تحليل نهايي ، درباره جوهري باشد.»(58)
7-اگر مقصود ويتگنشتاين از اشيا را امور مادي درنظر بگيريم، وي عملاً امور غيرمادي را خارج از جهان مي داند و جايگاهي براي امور ماورايي در جهان قائل نمي شود.
8-او دراين قسمت ، بي معنايي گزاره هاي ماورايي را بنيان نهاد؛ زيرا، براي معناداري، شرط تناظر را مطرح کرد؛ آن هم تناظر با اشياي مادي عالم. به عبارت ديگر، براي آنکه هر گزاره معنا داشته باشد، بايد در جهان تشکيل شده از جواهر بسيط چيزي وجود داشته باشد که در برابر آن گزاره قرار گيرد.
9-در اين قسمت ، بايد گفت که: خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثريا مي رود ديوار کج. بدون ترديد، پس از پذيرش اصول پيشين ، به ناچار بايد اين مطالب را نيز پذيرفت و به آنها ايمان آورد.
10-آيا معنادار نبودن هر گزاره به نبود محتواي آن مي انجامد؟ به عبارت ديگر، آيا بايد بتوان از هرچيزي که وجود دارد به شکل معناداري صحبت کرد؟ و اگر نتوان از موجودي به طرز معناداري سخن گفت، آيا وجودي ندارد؟ يکي از راه حل هاي اين مسئله اين است که بپذيريم راجع به ابطال پذيري گزاره هاي الهياتي نيز مي توان با تکيه بر مشاهده به ميدان وارد شد،و گفت که ممکن است در مرحله اي به اين موضوع دست يافت و صدق و کذب آن را تعيين کرد. عده اي اثبات در حيات واپسين را مطرح ساخته اند؛ ما نيز مي توانيم اثبات برخي امور با مشاهده دراين عالم را ارائه دهيم(از جمله اثبات وجود خدا از راه وقوع معجزات، يا ادراک وجود موجودي متعالي از راه يافت دروني و با کمک حواس باطني.)
11-ويتگنشتاين ،در اين بخش، عملاً وجود و عينيت ماورا را نفي مي کند و ضربه نهايي را به الهيات و واقع گرايي در عرصه امرالوهي وارد مي سازد؛ زيرا، به عقيده وي، واقعيت چيزي است که مي توان راجع به آن سخن گفت. بدين ترتيب، او با اين عبارت در زمره غيرواقع گرايان قرار مي گيرد و انديشه اش غيرواقع گرايانه تعبير و تفسير مي شود؛ اما آيا ماوراي طبيعت ، ماوراي واقعيت است ؟ اينجاست که خلط ميان ماوراي طبيعت و ماوراي واقعيت، به وضوح ، خودنمايي مي کند؛ اما اگر واقع گرا باشيم،مي يابيم که زبان مي تواند در عرصه الهيات عباراتي معنادار داشته باشد.
12-گويا ويتگنشتاين به خلطي دچار آمده است . او از يک سو، خدا را امري برتر از جهان- و متعالي- معرفي مي کند؛ اما از سوي ديگر ،مي گويد: جهان از امور هست تشکيل شده است . به عبارت ديگر، او دايره موجودات وهست ها را به امور واقع در جهان- آن هم جهان مشهود و قابل بيان به زبان معنادار- محدود ساخته و درعين حال، خدا را نيز به عنوان هستي معرفي کرده که متعالي است و خارج از دايره جهان قرار دارد. بديهي است که به هرحال، خدا يا هست يا نيست؛ متعالي بودن آن معنا ندارد؛ چون چيزي نيست که بخواهد متعالي باشد؛ اگر هست، و دردايره موجودات قرار مي گيرد، ديگر نبايد دايره موجودات را به جهان مشهود محدود کرد و امور ماورايي را از آن خارج ساخت.
13-اما آيا نمي توان راجع به خدا و اخلاق به شکلي معنادار سخن گفت؟ آيا خود اين سخن،سخني راجع به خدا نيست؟ به نظر مي رسد، ويتگنشتاين به لوازم کلام خويش پايبند نيست.
براين اساس، در مجموع، مي توان گفت که ويتگنشتاين متقدم، دست کم در عرصه هستي شناسي امرالوهي ، فردي غيرواقع گرا است. البته ، به عقيده ما، او براي برگزيدن اين نگرش به ادله ي قوي تر و تبيين کامل تري نيازمند است.
تبيين ديدگاه ويتگنشتاين متأخر راجع به امر الوهي
در هر شاخه اي ، شخص بايد زبان و ادبيات آن شاخه را بياموزد و هر واژه را مطابق کارکردي که در شاخه دارد معنا کند. به بياني بهتر، بايد به «بازي زباني»هر شاخه توجه شود.«"بازي زباني"، يک کل است که درآن زبان و افعالي که زبان در آن نفوذ کرده تنيده مي شوند و هر مهره همان معنايي را دارد که در بازي به آن داده شده است . در هر بازي زباني، براي درک معناي خاص واژگان، بايد با چيره دستي وارد شد و با بررسي دقيق، معناي واژه راتحصيل کرد. با اين بيان ، در حقيقت ، زبان نوعي زندگي است که فهم آن به درک آن معيشت نياز دارد.
با اين تفسير، تفاوتي که ميان ملحد و خداباور وجود دارد، تفاوت در نحوه زندگي آنهاست. اين تفاوت باعث مي شود که آنان زبان همديگر را درک نکنند؛ چون آنان به دو نوع زندگي متفاوت تعلق دارند. اگر ملحد مي خواهد درک دقيقي از منظور خداباور داشته باشد؛ بايد به بازي زباني او و نحوه زندگي اش وارد شود؛ وگرنه زبان او را درک نخواهد کرد .بنابراين:
الف) زبان از بازي ها ،کارکردها ، و نقش هاي گوناگوني برخوردار است؛ از اين رو، ما نمي توانيم تنها يک کارکرد را براي زبان تعريف کنيم و کارکردهاي ديگر آن را ناديده بگيريم.
ب) هر نوع زندگي و معيشتي، زبان منحصر به فردي دارد و هر بازي زباني را بايد در قالب خاص زندگي و معيشت مربوط به آن درک کرد.
ج)براي درک هر بازي زباني، بايد در محيط آن بازي قرار گرفت. براين اساس، در فهم بازي هاي زباني، تنها فهم واژگان و دستور زبان کفايت نمي کند؛ بلکه ضروري است که به محيط آن زبان رفت و درکي دروني از آن پيدا کرد.
د)دين ، به منزله يک زندگي، داراي بازي زباني ويژه اي است ؛ از اين رو، نبايد انتظار داشت که بازي زباني دين ، همانند بازي زباني فيزيک يا شيمي باشد. به ديگر سخن، براي درک و فهم بازي زباني دين، لازم است که به نحوه خاصي از زندگي وارد شد و در آن به فهم پرداخت.
ه)بدين ترتيب،تا زماني که شخص به عرصه ايمان ديني وارد نشده باشد، نمي تواند سخن مؤمنان را درک کند و به موافقت يا مخالفت با آن برخيزد.(61)اساساً تحليل مفاهيم زبان ديني با زبان غيردين، و بازي هاي زباني ديگر، خطاست.
نتيجه گيري
واقعيت است که زبان دين و الهيات، زباني ديگرگونه تلقي مي شود.
سيرانديشه ويتگنشتاين آشکارا به رهيافت هير دلالت دارد.ايمان،چيزي مانند blik است و فرايند ايمان آوردن يا از دست دادن ايمان، در هاله اي از ابهام باقي مانده است . خلاصه اين رهيافت از نوعي رهيافت ايمان گرايانه به ايمان مسيحي حکايت مي کند؛رهيافتي که براهين مدافعات و ادله در آن جايي ندارد. بنابراين ، ويتگنشتاين و برخي از مفسران او، ساليان زيادي به «ايمان گرايي ويتگنشتايني» متهم بودند.(62)
تاليافرو، در کتاب فلسفه دين در قرن بيستم، ديدگاه ويتگنشتاين را اين گونه بيان مي کند:
زبان ناظر به خداوند، چيزي است که در ساختار کلي «شيوه زندگي خلاق، جاي گرفته است . مفاهيمي مانند خدا، نيايش ، عالم آخرت ، و مانند آن ،به عنوان اجزاي يک رويه ديني معنا مي دهند؛ ولي هيچ وظيفه اي از نوع وظيفه مفاهيم مورد استفاده در علم فيزيک براي توصيف و تبيين موجودات ندارند. ويتگنشتاين اصطلاح«بازي زباني»را براي تعيين برخي حوزه هاي کاربرد معنادار[زبان] به کار برده است . برطبق اين ديدگاه ، بازي زباني دين- از بنياد- متفاوت با بازي زباني فيزيک است . ويتگنشتاين بر تغييرپذيري پيچيده شيوه هاي زندگي و بازي هاي زباني تأکيد ورزيده است . زبان مانند «يک شهر قديمي است يا هزارتويي از خيابان ها و ميدان هاي کوچک، خانه هايي کهنه و نو ، با افزوده هايي از دوران هاي مختلف».(63)در حالي که ويتگنشتاين هرگز نگفت:«"خدا وجود دارد"، ممکن است براي افراد معتقد به آن صادق و براي افراد بي اعتقاد به آن کاذب باشد»؛ ولي مي پذيرفت که گزاره هاي راجع به خداوند ممکن است معنادار باشند؛ يعني ممکن است در برخي شيوه هاي زندگي کاربرد حقيقي داشته ، در عين حال، در ديگر شيوه هاي زندگي فاقد چنين کاربردي باشند.(64)
گويا تمام تلاش ويتگنشتاين معطوف به اين امر بوده است که به گونه اي با نظر رايج مسيحيت درباب حقيقت غايي به مخالفت برخيزد. براساس ديدگاه مسيحيت- که در ادامه به توضيح آن خواهيم پرداخت- خدا جوهر دارد و به گونه اي با موجودات عالم طبيعت هم شکل است ؛از اين رو، او را مي توان با ابزارهاي طبيعي شناخت . در مقابل، ويتگنشتاين که خدا را متعالي مي داند، ميان حقيقت متعارف عالم طبيعت و ذات باري تعالي، فرق مي نهد. از نظر وي، خدا موجودي متعالي است که نبايد به او همانند اشياي طبيعي نگريسته شود. همين نگرش در عالم اسلام نيز رايج است : خدا امري مجرد از ماده، و موجودي برتر از موجودات عالم دانسته مي شود.گفتني است که سيرل بارت در مقاله ي خويش، به اين نکته اشاره کرده است .
راجر تريگ، در کتاب عقلانيت و دين، ديدگاه مسيحيت را اين چنين بازگو مي کند که: هرچه خدا از عالم مادي دورتر در نظر گرفته شود ، احتمال آگاهي ما از او کمتر مي شود؛ از اين رو، اگر هستي خدا به طور کامل جداي از عالم مادي در نظر گرفته شود؛ اين آگاهي براي ما ناممکن مي شود.(65)از منظر تريگ ، خداي مسيحي اين ويژگي را دارد که هم از عالم متعالي است وهم در جهان هست. اين مسئله در دو آموزه ي تثليث و تجسد بيان شده است:
به جهت اين استدلال هاست که يک خداي متعالي بايد همچنين در عالم حاضر باشد و در ارکان آن ساري و جاري شود. او بايد در عالم حاضر باشد ، به همان شکلي که از عالم متمايز است . اين نکته در آموزه مسيحي تثليث(66)بروز پيدا کرده است ؛ تثليثي که خودش مي پذيرد که يک خداي کاملاً متعالي- در همان حال- خدايي است که خودش را در زمان و مکان خاص و مشخصي در عالم مکشوف کرده است و از طريق روحش، در اين عالم، عمل مي کند. اين مطلب بيانگر اين واقعيت است که وتفسيري صرفاً فلسفي از وجود خدا ناکافي خواهد بود و بايد با اشکالي از وحي مورد تأييد و تقويت قرار گيرد.(67)
براين اساس، آموزه تجسد مسيحي(68)چنين ديدگاهي را به روشني تبيين مي کند. خدا با توجه به اين نظريه ،هم کاملاً جداي از عالم است وهم ، از طريق آموزه تجسد در زمان و مکان، خويش را مکشوف ساخته و در حقيقت ، به شرايط زماني و مکاني مقيد نموده است .(69)با توجه به اين مطلب است که به نظر مي رسد ويتگنشتاين با اتخاذ رويکردي فلسفي، به هر روي، در عرصه هستي شناسي امرالوهي، ويتگنشتاين متقدم غيرواقع گرا يا ويتگنشتاين اين است که او دراين زمينه، فيلسوفي تأثيرگذاراست و تأثير افکارش در انديشه هاي ديگر فيلسوفان دين را مي توان به وضوح مشاهده کرد.
پي نوشت ها
1-Ludwig Wittgenstein(1889-1951)
2-See:"Wittgenstein, Ludwig Josef Johann",in Routledge Encyclopedia of philosophy.
3-نورمن مالکوم، ديدگاه ديني ويتگنشتاين ،ترجمه علي زاهد، ص 40-43.
4-همان.
5-Rush Rhees(e), Ludwing Wittgenstein,personal Recollections p.94.
6-نورمن مالکوم،ديدگاه ديني ويتگنشتاين ،ص 40-43.
7-ر.ک:همان.
8-ر.ک: همان.
9-همان ، به نقل از :
Ludwig Wittgenstein, Vermishchte Bemerkungen,p.56.
10-به نقل از: دان کيوپيت،درياي ايمان، ترجمه حسن کامشاد،ص 273.
11-همان.
12-همان، ص 273 و 274.
13-ر.ک:سيرل بارت،«خدا در فلسفه ويتگنشتاين متقدم»،ترجمه هدايت علوي تبار، ارغنون،ش 7-8.
14-Name.
15-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 3.22
16-Elementary proposition.
17-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 4.221.
18-Concatenation.
19-Ludwig Wittgenstein, Tractatus Logico-philosophicus 4.22.
20-Simple Signs.
21-جمعي ازنويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد(6):لودويگ ويتگنشتاين ، ترجمه سعيد حنايي کاشاني، ص 28.
22-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 3.23.
23-جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد(6):لودويگ ويتگنشتاين ، ص 29.
24-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 2.021.
25-جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد(6):لودويگ ويتگنشتاين ،ص 30.
26-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 1.2.
27-Atomic Fact.
28-States of Affairs.
29-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 2.01.
30-«بين شيء و امر واقع ، فرق است؛شي ء با امر واقع ارتباط دارد؛ اما عين آن نيست : قرار داشتن ساعت من بر روي ميز ، امر واقع است ، اما خود ساعت يا ميز، امرواقع نيست.ساعت شيء است ، ميز هم شيء است؛ اما قرار داشتن ساعت بر روي ميز، امرواقع است . وهمين است مراد از اينکه عالم عبارت از امور واقع است، نه از اشيا.»(يوستوس هارت ناک،ويتگنشتاين ، ترجمه منوچهر بزرگمهر،ص46.)
31-جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد(6):لودويگ ويتگنشتاين ، ص 31-32.
32-بي .آر.تيلمن،ويتگنشتاين ، اخلاق وزيبايي شناسي، ترجمه بهزاد سبزي،ص 96.
33-نورمن مالکوم،ديدگاه ديني ويتگنشتاين ،ص 58.
34-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 4.04.
35-propositional Sign.
36-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 4.04.
37-Law of projection.see:Ibid, 4.0141.
38-Ibid,3.12.
39-Ibid,4.01.
40-ر.ک:جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد(6):لودويگ ويتگنشتاين ،ص38-39.
41-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 4.024.
42-Ibid,4.063.
43-Ibid,2.223.
44-اصل اصيل پوزيتيويست هاي منطقي، به «اصل تحقيق»مشهور بود. طبق نخستين تقريرات اين اصل، معناي هرگفته همان روش تحقيق آن است ؛ اما مؤداي اين اصل را شايد از تقريري که استاد اي.جي.اير(شارح و مبلغ پيشتاز بريتانيايي پوزيتيويسم منطقي) در مورد آن به دست داده است ، بهتر بتوان دريافت :«يک حکم اگر، و فقط اگر، يا تحليلي باشد يا قابل تحقيق تجربي، حقيقتاً (يا به معناي حقيقي کلمه) معنادار تلقي مي شود.» مقصود او از «حقيقتاً معنادار: اين است که حکم چنان باشد که فقط با توسل به تعاريف نشانه ها يا
الفاظي که درآن به کار رفته اند، بتوان صادق يا کاذب بودنش را نشان داد؛ مثلاًً «برادر ، همشير مذکر است.» احکام تحليلي ، اگر صادق باشند، همان گويي شمرده مي شوند؛ و اگر کاذب باشند، تناقض گويي به شمار مي روند. به اعتقاد پوزيتيويست هاي منطقي، همه احکام رياضي و منطقي،تحليلي اند؛ و از اين حيث ، از عالم واقع خبر نمي دهند. اگر صادق و همان گويي باشند، با هر«وضع امور»ي سازگارند؛ ولي اگر کاذب و تناقض گويي باشند، با هيچ «وضع امور»ي نمي سازند.مفاد عمده اصل تحقيق اين بود که آزمون پذيري از راه مشاهده حسي، شرط لازم و کافي معناداري در همه احکام غير از احکام تحليلي است .پوزيتيويست هاي منطقي معتقد بودند که همه گزاره هاي ناظر به واقع معنادار را براي کشف صدق و کذبشان، مي توان نظراً اگرچه نه هميشه عملاً-به نحو تجربي(با کمک گرفتن از شواهد حاصل از حواس جسماني)آزمود.(ر.ک:جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد:لودويگ ويتگنشتاين،ص 38و 39.)
45-اما آيا شباهت ميان ويتگنشتاين و پوزيتيويست هاي منطقي تا بدان پايه و مايه که مي نمايد هست يا نه؟ در اين باره ، شک و شبهه وجود دارد .آيا ويتگنشتاين وقتي از سنجش با واقعيت سخن مي گويد، بدين نکته اشاره دارد که اجزاي واقعيت بايد قابل مشاهده حسي باشند؟ بعضي گفته اند:آري، و بعضي گفته اند: نه . البته ، امکان دارد که مقصود او اين بوده باشد که ملاک خود وي براي معنا(داري)کاملاً صوري است تا بتوان از آن دفاع کرد: خواه واقعيتي را که در زبان تصوير مي شود قابل مشاهده حسي بدانيم و خواه ندانيم. پوزيتيويست هاي منطقي نظريه اي تجربه گرايانه راجع به معرفت را به تحليل منطقي ويتگنشتاين از معنا افزودند؛اما تجربه گروي، لازمه ضروري تحليل خود او نيست.
46-جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد: لودويگ ويتگنشتاين ، ص 49 و 50.
47-Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 5.5151.
48-جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد: لودويگ ويتگنشتاين ، ص 52 و53.
49- See: Ludwig Wittgenstein,Tractatus Logico-philosophicus 4.1272.
50-Ibid, 5.6.
51-Ibid, 5.61.
52-Ibid.
53-Ibid,6.41.
54-Ibid,6.421.
55-Ibid,6.432.
56-جمعي از نويسندگان ،پديدآورندگان کلام جديد :لودويگ ويتگنشتاين ، ص 58-60.
57-همان، ص 62و63.
58-همان، ص 30.
59- See: Ludwig Wittgenstein,philosophicalInvestigations, translated by:G.E.Anscomb,para.2.
60-Ibid,para 7.
61-ر.ک:اميرعباس عليزماني،خدا ،زبان و معنا،ص 217-227.
62-دان استيور، فلسفه زبان ديني، ترجمه ابوالفضل ساجدي، ص 151 و 152.
63-لودويگ ويتگنشتاين ،پژوهش هاي فلسفي،ترجمه فريدون فاطمي،ص 38.
64-چارلز تاليافرو،فلسفه دين در قرن بيستم، ترجمه انشاء الله رحمتي،ص80-82.
65- See:Roger Trigg،"Does Religion Need a transcendent God؟,in Rationality and Religion,p.196.
66-The Christian of the Trinity.
67-Roger Trigg,"Does Religion Need a Transcendent God؟",p.197&198.
68-The Christian Doctrine of the Incarnation.
69-See:Roger Trigg,"Does Religion Need a Transcendent God?",p.198.
/ن