دل نوشته اي در سوگ سالار شهيدان

خورشيد سلام کنان از پس شفق خونين سر بيرون مي کشد تاروز تازه اي را بيآغازد. روزي دگرگونه، درگرمناي فراخ اين دشت که نينوايش مي خوانند، چه خواهد شد مگر؟ که عالميان از گذشته و آينده چشم بدان دوخته اند، امروز مردي از تبار محمد (ص) با خونش تيغ را در هم مي شکند، ونداي آزاده طلبيش از فراسوي زمان مي گذرد.
سه‌شنبه، 16 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نوشته اي در سوگ سالار شهيدان

دل نوشته اي در سوگ سالار شهيدان
دل نوشته اي در سوگ سالار شهيدان


 

نويسنده : مهدي يزداني
منبع : راسخون 
از مقالات برگزیده ی مسابقه ی روایت محرم

 
بسم الله الرحمن الرحيم.
السلام عليک يا ابا عبدالله وعلي الارواح التي حلت به فنائک.
خورشيد سلام کنان از پس شفق خونين سر بيرون مي کشد تاروز تازه اي را بيآغازد. روزي دگرگونه، درگرمناي فراخ اين دشت که نينوايش مي خوانند، چه خواهد شد مگر؟ که عالميان از گذشته و آينده چشم بدان دوخته اند، امروز مردي از تبار محمد (ص) با خونش تيغ را در هم مي شکند، ونداي آزاده طلبيش از فراسوي زمان مي گذرد.

هل من ناصراً ينصرني؟
 

چيست اين کلام واز گلوگاه کدام عزيز تراويده؟ که پس از 1430 سال زنده تر از هر زنده ايست، واژگانش سرشار از عزت نفسي سترگ است که در بستري از مظلوميت، استحاله اي از مردانگي را به رخ مي کشد.
تصويري از يک بزرگمرد که در افق تاريخ ايستاده وبزرگوارانه انسان را به آزادگي مي خواند.

هل من ناصراً ينصرني؟
 

چه شبهايي که تا شبگير از اعماق وجود، اي کاش کنان در پي لبيک به استمداد اين آزاده مرد بوده ايم، دست به سوي افق راست کرده و پس از لختي، آن را با قطره اي اشک به زير افکنده ايم. به ياد مي آوريم که او رفته، او از اين رهگذر خرامان گذشته وما اندر نخستين خم اين گذر به بنده هاي زندگي پاي بند شده ايم، اين کاروان باز نخواهد گشت. قافله سالار راه بلديست تيز تک ، که به بيراهه نخواهد زد.
بانگ جرس دورتر مي گردد وتنها راهي در پس اين قافله بر جاي مانده. مقصود رسيدن به منزلگاه اوست وما مانده ايم و چه کنم هاي زندگي وکوله باري از آه و اسف.
آنان که در پس اين کاروان راه مقصود در پيش گرفته اند رندانه در پس رسيدن به رفتگانند وآنان که راه را به عبث مي روند، طعمه ي گرگان گرسنه اند.
او که بود که چون پرستويي تيز پر از آسمان اين قافله گذشت وکاري ناشدني کرد؟
او که بود که پيامبران نيز دست بر سينه به ارادت حضرت برپاي ايستاده اند؟
او که بود که اکنون نيز هست؟
او کيست که چون اسماعيل به قربانگاه مي رود؟ اسماعيل باز مي گردد واو قربان مي شود.
او کيست که چون ايوب صبرش به بوته ي آزمايش کشيده مي شود؟
وهر آنچه دارد به يکباره از ميان مي رود. به ايوب آنچه داشته باز مي گردد ، اما او خرسند از رضاي دوست، خون حلقوم طفل شش ماهه اش را به آسمان مي پاشد که: اين فديه نثار توست.!!!
او کيست که چون عيسي برصليبش مي کشند ونينوايش ، جلجتاي ديگر مي گردد؟ مسيح ناظر بر مرگ خويش است واو شاهد مرگ عزيزانش وعزيزان شهيد مرگ او.
آخ، چيست در پس اين شدن ؟ آنگاه که پرده ها فراز شوند از رازش جهاني درحيرت غوطه مي خورند.
آري در پس اين بزرگي، نامي بزرگ ايستاده ، واو حسين است.
سبط فاتح خيبر، دردانه ي ختم رسل و ناز پرورده ي تک گوهر دامانش، زهرا.
الله اکبر ازاين جلال، کسي با اين پيشينه که استادان مکتبش بر منتهاي صدر بشريت تکيه داده اند، دردهم محرم سال 61 هجري مسير تاريخ را دگرگونه مي سازد.
محرم الحرام ماهي است که آدميان خون يکدگر را بر زمين نمي ريزند، وا عجبا، که اين قوم ظاله خون خدا را دراين ماه بر خاک تفديده ي کربلا روان ساختند وچه غريبانه، همانند بابش علي وماننده ي مامش زهرا.
دنيا بر مردان بزرگ تنگنايي کوچک است، آنان که چون حسين در تنگ اين دنيا نمي گنجند شهادت را بر مي گزينند،که درجوار دوست آرام گيرند. آنان که اهل دلند نيک مي شنوند صداي پور علي را از محراب نينوا که فرياد مي دارد؛ (فزت ورب الکربلا)
حکايت حسين روايت مرگ آگاهي است ، روايتي که بارها از زبان جدش محمدمصطفي (ص) وپدر گرانمايه اش علي مرتضي (ع) شنيده است. خوني که از خداوند دردشت کربلا بر زمين ريخته شده رودي خروشان گرديد تا اين داعيه را به امروز برساند.
حسين نقالي چيره دست است وعالم قهوه خانه اي کوچک، از روايتش بوي تشيع مي آيد، بوي مظلوميت علي وقامت خميده اش در چاههاي نخيلستان کوفه، بوي ياس و پهلوي شکسته ي پاره ي تن رسول الله، بوي غربت و جگر پاره پاره و پيکر تير آماج حسن.
اين بيرق چه فراز وفرودها که بر فرزندان رسول الله نديده است تا آن که به دست صاحب بر حقش، ولي عصر ارواحنا له الفدا برسد.
حسين در کربلا تکامل تشيع بود، آواز سر بلندي پيروانش که از فراز جاي خيزران به گوش جهانيان رسيد.
ريشه ي اين برخاستن وايستادن را خالق حسين مي داند، آخر تنها اوست که با حسين پيش از آنکه گل آدم ابوالبشر را بسرشتند، سخن آغازيده، به حق او وخاندانش است که کائنات را کن فيکون گردانيد. تا انسان بر خويش ببالد که چون حسين دارد.
شب گواه مناجات حسين است، راوي ارادت عباس وهمدم ناله هاي زينب است وشب عاشورا چه راز آميز شبي است که آبستن محشري چون نهضت حسين است، شب گواهي مي دهد که دشت مالامال از زمزمه بود، زمزمه ي کساني که در دل سياهش راه گريز در پيش گرفتند، زمزمه اي ابن ذوالجوشن با عباس و درهم دريدن امان نامه، زمزمه ي زينب با طفلان بي خواب وزمزمه ي حسين با معشوق در حاله اي از نور.
اي کاش ديدگانمان را ياراي ديدار آن بود که حسين مي ديد، که بالله از نظاره اش تاب انسان به سر مي رسيد. حسين در ازل با ساقي از شراب لم يزال نوشيده است وروزعاشورا دليلي است براين مدعا. اومستانه سماع مي کند وهر چه دارد در طلب يار مي بخشد، مي گردد ومي چرخد تا حرکتش با خالق يکي گردد و عاشق ومعشوق واصل گردند.
قلمم بي تاب از نوشتن است و مرکب وکاغذ در بيان او که فقط اوست چه الکنند . مگر نه آنکه کائنات از انسان بر حسين واقف ترند، پس عجب مداريد اگر قلم بشکافد ومرکب خون گردد.
ساقيا سرخوش باش که امشب حسين به ميهماني توخواهد آمد، به جايگاهي که پيامبران او را لبيک مي گويند، ودرکنارش عباس ايستاده.
آنگاه که نام عباس بر لب جاري مي گردد، آدمي از عظمت اين ماهروي بني هاشم بي اراده از جاي برمي خيزد و از عمق کلام، آب به حلقوم مي تراود.
عجبا، که عالمي از سرمستي تو در حيرتند ودراين وادي تنها تويي که فرياد رسي. حکايت عباس عشق وارادت است. او کوهيست در پشت حسين، که هرگاه از اغيار رنجيده خاطرمي شود، عباس را ماوا مي داند. وعباس سراسر فروتني است، گويي به محضر حسين تلمذ مي کند، او در پي دوست با بردار همسفر گرديده است واين سفر نامش را جاودان مي سازد.
رفتن، پر گشودن است وعباس مرغ اين قفس، که بي تاب اذن برادر مي طلبد تا کودکان طالب آب را تاب آورد.
عباس به جانب فرات مي رود وفرات بي تاب عباس است، اين همان آبي است که مهريه ي مادرش زهرا بود واکنون فرزندان زهرا بر سريعه ي فرات، لبانشان چونان کوير است وديدگانشان همچون دريا.
عباس به جانب علقمه مي رود، تا معناي عباس بودنش را بر صفحات خونين اين تاريخ رقم زند، مي رود تا قلب تشنه ي کودکان را به اميد آب سيراب گرداند، مي رود اما نگاهش در قفايش بر لبان خشک برادر برجاي مي ماند، برادري چون حسين که عباس هيچگاه، برادر خطابش ننموده، اين حرکت آغاز وصال عاشق ومعشوق است.
اين هفتخواني است که در پيچ و واپيچ هر گذار اکواني به انتظار ، تيغ صيقل مي دهد.
فرات نشينان تشنه ي خونند وهاشميان تشنه آب.
اي عجوزه ي هزار داماد، اي مادر خدعه که تو را جفا پيشگي، پيشه ي ديرينه است.اگر مردي در سپاهيان سرخ پوش بني اميه بود، حاشاحاشا که عباس از کشتگانشان پشته مي ساخت، و چه ناروا به تير خدعه ي اين نامردان، يمين و يسارش از کف رفت وبر زين اسب خميد.
آخ؛ عباس تو مي دانستي که فرزندان ابليس مکر را بر رزم ارجح مي دارند. آناني که ديدگانشان جز زر نشناسد ودلشان جز زور، همانان که در دستان منحوسشان سنگ قاتلان هابيل، صليب قاتلان مسيح و شمشير قاتلان علي است. پس اين آغاز برگذشتي بود که از دارالتراب اين خاکيان ؟
مي بينمت در رقص راهبانه اي که بر پشت زين با مشکلي به دهان، به اين سوي و آن سوي مي روي و در هر گذر کفتاري دندان تيز کرده تا تکه اي از وجود جواهر آسايت را به کام گيرد و توبا گذشتن از هر گذر پرده اي از اسرار هستي را به زير خواهي کشيد.
بين تو و او تنها يک حجاب مانده وعمود آهنين آخرين خوان اين شاهنامه است.
از علقمه آوايي به گوش مي رسد، فرياد رسايي که در پسش راز چاهاي کوفه وناله هاي علي پنهان است.
آخ برادر، واين عباس است که از آغوش مولايش حسين به آغوش معشوق مي خرامد.
وآنکه درنهايت پاي به ميدان نهاد خود او بود، او که نور بود وطالب نور و به نور سوگند که تيغ به کف بر سپاهيان تاريکي حمله ور شد؛ لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم.
شرم بر تو باد خورشيد که در کربلا با فرزندان محمد (ص) چنين کردند وتو همچنان روشني، آنگاه که سرهاي بريده را بر نيزه ها ديدي ودر پس کوهسار فرو رفتي تا از دنائت اين قوم هاي هاي بگريي، گمان نمي رفت که فردا روزي نو را بيآغازي.
از عمق اين مصيبت ، کوه تلي از خاکستر مي گردد، پس چگونه بود که زنيب بر جاي ماند.
آخ، بي بي، تو چه کشيدي آنگاه که بردار زادگانت را در خون تپيده ديدي، چه کردي آنگاه که از مرگ عباس آگه شدي و چه شد آن دم که سر بريده ي برادرت حسين را بر بلنداي نيزه يافتي. هروله ات را مي بينم که چون هاجر از صفاي خيمه گاه به مروه ي تل زينبيه مي روي وباز مي گردي، آن زمان بر تو چه گذشت که از اين دشت بريان براي دخترک حسين خبر شهادت پدر را بردي؟ به خداوند قسم که آدمي را چنين تواني نيست.
زينب غمخوار دل برادر است، او را مادري چون فاطمه معلم بوده که خاتون اين دشت گرديده. شهادت مشقي است که درمکتب اين خاندان ريشه دوانيده و او پرچم دار نهضتي است که در کربلا به دنيا آمد.
سلام بر تو وبرخاندان پاکت وسلام بر آن سرهاي خونين که بر نيزه ها با ديدگاني نيمه باز برحال اين ظلمت زدگان ناظرند.
اي سر بريده تو بزرگترين آموزگار انساني ، که از فراز خيزران به وعظ نشسته اي ، تا به تمامي آدميان بياموزي که اگر دين ندارند لااقل آزاده باشند، تو را احياي دين جدت رسول الله فريضه بود وامر به معروف نهي از منکر. ليکن دراين راه هر چه داشتي بخشيدي تا آنان که رهروان راه تواند به خاطر بسپارند که زندگي جز به هدف باطل است وبي هدف مردگي است ، پس در راه حق هر چه داري نثار کن.
چه بسيارند آنان که پس از گذشت هزار و اندي سال به کنکاش نهضت تو برخاسته اند ودر تکاپوي يافتن اسرار پنهان روز دهم تواند، وچه بسيار کسان - از مغرب تا به مشرق - که سرمشق زندگي خويش را با الفباي راه تو رقم مي زنند.
تا آنان نيز به واسطه ي حشمت وکرامتت ، بزرگ گردند.
بي شک اگر فرزند خلفت امام عصر (عج) به دنيا نبود، پروردگارت عاشورا را به محشر پيوند مي داد. اما آن بقيه الله است که چون پرده از رخ براندازد وچه بسيار اسرار سر به مهر که از تو فاش گردد ومردمان را از آنچه کرده اي هوش از سر برود.
عجب دنيايي اس اين محرم وچه محشريست اين عاشورا. اي کاش که درون را به معرض نمايان مي شد، نه، ياوه مي گويم درون اگر درون نبود پس کار هستي به کجا مي رفت.
آهاي عاشقان به انتظار در افتاده پرده باشيد که آنروز خواهيد دانست که عاشورا چيست.!!!؟؟
 



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط