ترنم شعر
انسان
دلم خوش است که هستم، هنوز انسانم
و حرف تازه ندارد حريف، مي دانم
کسي از آن سر دنيا مرا صدا مي زد
مرا که نيمه خالي حجم ليوانم
تمام شور نگاهم سرود پاييز است
و تاولي که نشسته ميان دستانم
بهشت و گندم و يک حسرت بياباني،
چه ساده مي گذرم از کنار ايمانم
طواف رنگ و ريا کرده ام، هزاران بار
دروغ بوده اگر گفته ام مسلمانم
سرم به سنگ ندامت نمي خورد ديگر
دلم خوش است که هستم، هنوز انسانم
مهري مهرمنش -اراک
انتخاب ناب
زلال دست هايت را بياور سر پناهم کن
خرابم کرده اي آخر بيا رو به راهم کن
اگر چه دائماً گريه مرا دعوت به خود کرده،
کمي مهمان لبخند و اميد گاه گاهم کن
مگر خواهان ديداري نبودي، اي عزيز عشق!
بيا و قدر يک دنيا، بيا حالا نگاهم کن
تو را اي انتخاب ناب، اگر حتي غلط باشي
خيالي نيست مي خواهم، بيا در اشتباهم کن
و آخر اينکه در بين هزاران لغزش و ترديد،
زلال دست هايت را بيار و سر پناهم کن
راضيه آل خميس -اهواز
خسته
خسته ام، خسته تر از آنچه که تو فکر کني
بال و پر بسته تر از آنچه که تو فکر کني
از شب شور تو وکوچه شادي هايت
رفتم آهسته تر از آنچه که تو فکر کني
سال ها راندي و من پيش تو بر گشتم
باز دل بسته تر از آنچه که تو فکر کني
دل بي تاب و پريشان من عمري شده بود،
به تو وابسته تر از آنچه که تو فکر کني
آن قدر خسته ام از دست تو بدخو که نپرس
باز هم خسته تر از آنچه که تو فکر کني
صديقه عظيمي نياز -يزد
کودکانه
قول مي دهم که خوب مي شوم، اگر شوي دواي من
باز هم بيا، بخندم و بگو «دختر بلاي من»!
جايمان عوض شده ميان خاله بازي ام، نگو چرا
من ترا پدر شدم، تو دختري که مي شوي فداي من
اين قشنگ نيست!من خوشم نيامده دوباره جابه جا
من خود خودم، توهم پدر، همان داوي با صفاي من
لوس مي کني مرا، هميشه گوش مي دهي به حرف من
اين گناه توست اي پدر، گناه تو، پدر «خداي من»
حيف!نيستي، تمام حرف هاي دخترت خيالي است
چيست آنکه زنده مي کند تورا؟ غبار شعرهاي من ؟!
مي روي؟ برو، ميان ريشه هاي من که زنده اي هنوز
يک دقيقه صبر کن، به من بگو که «دختر بلاي من»
ساقي زارعي -تهران
شهيد
ميان محفل نور
زمين به رنگ غرور
ببين ترانه نوشتند روي سنگ قبور
صداي گريه ذوق
صداي خنده اشک
نگاه مادر پير
به چشم بسته عکس
به روي سنگ سپيد
نگاه من به جز آيات دوست، هيچ نديد
کجاست نام شهيد؟
و دوباره جعبه عشق
دوباره کفش و کلاه
دوباره مادر پير آمده است و بر سرراه
«سلام و گريه و آه»
دوباره بوي گلاب
رسيد از راه دور
ببين که آن تابوت
دوباره کرده به تن پرچم سه رنگ غرور
برروي گونه ما
بهار اشک سرور
نو شت مادر پير
به روي پرچم تابوت، روي رنگ سپيد
کجايي اي پسرم؟ آب ديده ام خشکيد!
رکاب و تيغ
«تقديم به حضرت موعود»
ز چشمان تو مي خوانيم سر شور و شيدايي
و مي ميريم بي تو در سکوت و بغض و تنهايي
«ميان واژ هايت نيست، بي خود فک نزن، شاعر!
غزل وزني که در بر پوشد آن روح اهورايي»
«نمي دانم، ولي جانم ز فرط شوق مي سوزد
نمي داني چه رنجي دارد اين عشق معمايي»
شب ميلاد شد، اما درونم درد مي خواند
جنون گل کرده در آيينه ي شعرم به زيبايي
تلاطم لابه لاي استخوانم راه گم کرده
تغزل در نگاه صبح مي رقصد به شيدايي
زبالابال شان بر عرش مي ريزد شرابي تلخ
فرشته در فرشته دسته ي مستان يغمايي
مي آيي؟ آسمان لبريز اين فرياد مي لرزد
صدايي مي خزد در سينه ام:« اي دوست اينجايي»
براي جمعه ات، آقا! رکاب و تيغ آماده است
براي آرزوهامان نمي آيي! نمي آيي!
محسن بياتيان
قصه
همان طور که مرسوم است
تو را از ميان چند قدم
در ميدان مين
که برداشته و برنداشته اي
کلاهت را
و پرت مي شود آسمان
که بگيرد
مگر تکه اي از نورتنت را
به زمين مي خورد
و تو بالا مي روي
آن قدر که ليز مي خورند و
مي افتند روي تواضع زمين
فرشته ها هم
براي گرفتن تو
پا مي شود
زمين
کلاه خاک آلود تو را مي تکاند
و به افتخار پاهاي نجيب تو
بر شانه هايش
به لاله هاي کودکان جانش مي نوشاند
خونت را
جرعه جرعه
و قصه تو
قرن هاست
در رگ هاي جوانان اين وطن
لاله دميده است
محسن بياتيان
زخمي هنوز ...
براي شيميايي ها
شبيه روح پرنده که در قفس زخمي
پر از هواي پريدن ... نفس نفس زخمي
نشسته روي دوپايي که رد پايش نيست
درست رو به مسيري که انتهايش نيست
تمام آنچه که رفته، به ياد مي آرد
براي غربت خود همچو ابر مي بارد...
پرنده ها همه رفتند و من اسير شدم
ميان اهل زمين زيستم و پير شدم
پرنده هاي صبوري که نور را ديدند
و در نهايت مردي به عشق خنديدند
دلم گرفته، نفس هاي من شماره شده
تمام دلخوشي ام، ديدني دوباره شده
هنوز زخمي جامانده در قفس هستم
هنوز شوق شهادت نموده سر مستم
بنفشه کاشته ام، تا بهار بر گردد
قرار بلکه به اين بي قرار برگردد
دلم گرفته مرا روزگار پر درديست
و باز باغ گرفتار آفت زرديست...
منبع: