از عرفان عرفات تا عرفان حماسی
اساساً حماسه آن حضرت را بايد در عرفان او جستوجو نمود. واقعه كربلا گرچه صورت آن حماسي است، اما روح آن عرفاني است كه رهبر آن قيام خونين، پلي استوار ميان آن دو بنا نهاده است. و اين، تنها شأن و مقام آن خلق برتري است كه براساس حكم جبلّي، منوّر به نور حق گشته و پرتوهاي الهي بر او تابان گرديده و بابهايي از عالم غيب به رويش گشوده گرديده و مفاتيح حقيقت در دست اوست. و اينگونه است شأن انسان والا، يعني مقام انسان كامل كمّل كه به درجه شامخ ولايت تكويني ميرسد و خليفةاللّه ميگردد. و چه زيباست اين همه درخشش عرشي در سايباني فرشي!
معنويت و عرفان حسيني در مناجات عارفانه «عرفه»
حقايق عرفاني متجلّي در كلام آن حضرت آنچنان ژرف و عميقند كه نمونه اين باريك بيني و ژرفانديشي حتي در عرفان قديم و يا همان «حكمت اشراق» بازمانده از ايران باستان، ديده نميشود. خدا در حكمت و عرفان اشراقي چيزي بيش از يك نور مطلق و محيط نيست و در هيچ يك از آثار بازمانده از آن، تعبيراتي كه خود خاستگاه اصلي برهان «صديقين» در تقريرات متفاوت آن از سوي عرفا و فلاسفه باشد، ديده نميشود؛ معرفتي شهودي و حضوري، كه هدف والاي افاضات و علوم كشفي و حضوري است.
معرفت حقيقي حق تعالي از رهگذر استشهاد به حق تعالي
علت اينكه معرفت حقيقي حق از راه ملاحظه مظاهر ميسّر نيست، اما با شناخت حق، شناخت مظاهر كاملاً ممكن است، اين نيست كه در علوم نظري و بحثي چنين تبيين ميكنند كه وجود علت، مقتضي وجود معلول مشخص و معيّن است و بنابراين، از شناخت علت، شناخت معلول حاصل ميشود، و حال آنكه از وجود معلول تنها وجود علتي نامعيّن معلوم ميگردد، نه علتي معيّن و مشخص، بلكه بيان صحيح و دقيق مطلب آن است كه معلول نحوهاي از تعيّنات علت و تطوّرات آن است. پس هر كس علت را بشناسد، شؤون و اطوار آن را نيز به خوبي ميشناسد، برخلاف كسي كه معلول را بشناسد كه او علت را نميشناسد، مگر به يك نحوه خاصي.2 «كيف يُستدلُ عليكَ بما هو في وجوده مفتقرٌ اليكَ ايكونَ لغيركَ من الظهور ما ليسَ لكَ حتّي يكونَ هو المُظهرُ لكَ متي غبتَ حتّي تحتاجَ الي دليلٍ يدلُّ عليك و متي بَعدُتَ حتي تكون الآثار هي الّتي توصلُ اليك»؛3 چگونه ميتوان از آثار تو، كه در وجود خود محتاج به تو ميباشند، بر وجود تو استدلال كرد؟ آيا براي غير تو از موجودات ظهوري هست كه براي تو نيست تا مرا به تو راهنما باشد؟ چه وقت از ديدههاي بصيرت غايب بودهاي تا محتاج به دليل و راهنما باشي كه ما را به تو دلالت كنند، و چه زماني از ما دور بودهاي تا آثار صُنعت به سوي تو راهنما باشند؟
از منظر عارف حقيقي و واصل كامل، معلول بالذات را حقيقتي نيست، جز آنكه مضاف و لاحق است و آن را معنايي نيست، جز اينكه اثري و تابعي است از علت، بدون اينكه داراي ذاتي مستقل و سرخود باشد، كه اين معاني عارض آن شدهاند؛ چنانكه در علت مفيض عليالاطلاق، اهل بودن و مبدأ بودن و قبله نياز بودن و ملحوق و متبوع بودن، عين ذات اوست. سلسله وجودات از علل و معلولات به ذات بسيطالحقيقه نوريِ وجوديِ مقدّس از درآميختگي با كثرت و نقصان و امكان و حضور، و حقاً و ذاتاً مبرّا از تعلّق به امر زايد منتهي ميگردد، كه او به ذات خود فياض است و به حقيقت خود ساطع، و به هويت خود روشنگر آسمانها و زمين است و منشأ عالم خلق و امر است و همه موجودات را اصلي است واجد و سنخي فارد كه حقيقت همان اوست و باقي، شؤون اوست. او ذات است و جز او اسماء و نعوت او؛ او اصل است و ماسواي او اطوار و شؤون او؛ او موجود است و ما سواي او جهات و حيثيات او. پس هرچه هست اوست. «كيف تخفي وانتَ الظاهرُ و كيف تغيبُ و انتَ الرقيبُ الحاضر»؛4 چگونه تو پنهاني و حال آنكه تو آشكاري، و چگونه غايبي و حال آنكه تو ناظر و حاضر هستي؟
از اينروست كه آن حضرت از معبود خويش، معرفتي شهودي ميطلبد: «فاجمعني بخدمةٍ توصلني اليك»؛5 پس مرا در طريقي قرار ده كه به تو واصل گردم؛ طريقي كه تنها اختصاص به اهل اللّه دارد، چشم از خلق فرو ميبندند و خلق را در ميانه نميبينند و حق را به حق ميشناسند و غير حق را به او.
بدين سان، اهل كشف و شهود به عيان ميبينند كه ماهيات امكاني نمودي بيش نيستند و در حقيقت، اموري عدمياند و وجود حقيقت همان وجود حق و اطوار و شؤون و انحاي آن است و موجوديت ماهيات، بالعرض و به واسطه تعلّق آنها به مراتب وجود است و به هر حال، وجود و صف ذاتي آنهاست. به تعبير شبستري:
وجود اندر كمال خويش جاري است تعيّنها امور اعتباري است
امور اعتباري نيست موجود
عدد بسيار و يك چيز است معدود.
پس حقايق ممكنات ازلاً و ابداً بر عدميت خود باقي است و استفاده آنها از نور وجود به وجهي نيست كه وجود حقيقي، صفت آنها شود. ماهيات به سبب اجتماعشان از تضاعيف امكانات، كه حاصل تنزّلات وجود است، مظاهر و مرائي وجود حقيقياند. به همين دليل است كه جنيد هنگام شنيدن حديث «كانَ اللّهُ و لم يكن معه شيءٌ»، گفت: «و الآن كما كانَ»؛6 يعني پس از پيدايش موجودات هم باز همچنان تنها خداست و هيچ چيز با او نيست.
پس عارف حقيقي با مشاهده عيان درمييابد كه «لا موجودَ الاّ اللّه» و اينكه «كلَّ شيءٍ هالكٌ الاّ وجهه» (قصص: 88) و معناي «هالك» اين نيست كه در وقتي از اوقات هلاك ميشود، بلكه هر شيئي ازلاً و ابداً هالك است و جز آن قابل تصور نيست؛ زيرا هر شيئي وقتي ذاتش از حيث ذاتش لحاظ شود، عدم محض است و موجود، تنها وجه الله است.
البحرُ بحرٌ علي ما كان من قدمٍ اَنّ الحوادثَ امواجٌ و انهارٌ
لا يحجبّنك اشكالٌ يُشاكلها عمّن تشكّل فيها فهي استارٌ.7
اين ديگر تحصيل معرفت نيست، اين مرحله خود معرفت است؛ يعني اشراق و شهودي كه جز يك طرف در آن نيست. و اين همان، طريق صديقين است كه به حق استشهاد ميجويند.
روش صديقين در شناخت حق بدين صورت است كه خود او را شاهد ميدانند و ذات او را مستقيماً و بيواسطه و ميانجي به ذات ميشناسند، نه از رهگذر ذوات ممكنات. اين گروه برخلاف طايفه متفكراني كه خلق را واسطه قرار ميدهند و حق را به خلق ميشناسند، موجودات را گواه و شاهد بر ذات حق قرار نميدهند: «اولم يَكفِ بربّكَ انّه علي كلِّ شيءٍ شهيدٌ.»(فصّلت: 53) سالكان اين طريق، مجذوبان و محبوبان حقّند كه مطلوب آنها توحيد حالي است و نه توحيد رسمي؛ چنانكه آن حضرت در فرازي ديگر از مناجات عارفانه خويش ميفرمايد: «الهي اَمرتَ بالرجوعِ الي الآثار فارجعني اليكَ بكسوةِ الانوارِ و هدايةِ الاستبصارِ حتّي ارجع اليكَ مِنها كما دخلت اليكَ منها مصونَ السِّرِ عن النظر اليها و مرفوعَ الهمَّة عن الاعتماد عليها»؛8 خداي من! مردم را امر فرمودي كه براي شناختن تو به آثارت رجوع كنند، اما مرا به تجليّات انوار و راهنمايي استبصار و بينش قلبي بازگردان تا بدون توجه به آثار و اعراض از آنها به سوي تو برگردم و به شهود حضرتت نايل آيم؛ همچنانكه از طريق آثار معرفت تو وارد گشتم. يعني اين طريق را رها سازم و از آن طريق به سوي تو آيم، به گونهاي كه سرّ درونم به آثار توجه ننمايد و همّتم بلندتر از آنها باشد.
بر خلاف اصحاب عقل و استدلال، عارف حقيقي با تركيب مقدّمات و حدود و حفظ قواعد قياس و رعايت قوانين تصوري و تصديقي به جانب معرفت حق نميرود، بلكه با قلب سليم و فطرت پاك و توجه تام و خشوع و انابه، به درگاه حق راه مييابد. اينان حق را به حق ميشناسند، و اين راه با قدمهاي حجت و برهان پيموده نميشود. در اين وادي مقدّس طوي، بايد نعلين از پاي به در آورد و حتي پاهاي چوبين و بيتمكين استدلال را به دور افكند و از سر دو جهان برخاست. اين معرفت شهودي تنها با زدودن شوائب و علايق امكاني و اين جهاني و طهارت قلب و تابش انوار الهي بر لوح دل ايجاد ميگردد و اين تنها به اكابر مقرّبان حق اختصاص دارد و جز شهداي صالح به آن نايل نميآيند؛ زيرا صورت اين علوم جز با قلم حق اول بر لوح قلبي كه داراي استقامت سريرت و سلامت سيرت باشد و با صيقل ايمان از زنگ زدوده باشد، نوشته نميشود.9 پس حكومت نكند در اين قلب، مگر خداوند؛ چنانكه پيامبرگرامي صلياللهعليهوآله در اشاره به معرفت چنين قلبي، ميفرمايد: «قلبُ المؤمنِ عرشُ اللّه»10 يا «قلبُ المؤمنِ بينَ اصبعين من اصابع الرّحمان.»11
بر همين اساس، تنها انبيا و اولياي كامل الهي به سبب قوّه احاطه و به سبب اتصال به عالم قدس در اين مضيقهها و تنگناها محصور نيستند و در افقي گسترده و بيانتها سير ميكنند و حق را در همه مشاهد و مجالي ميبينند و آن را ميشناسند و هيچ جلوهاي را انكار نميكنند: «عميتْ عينٌ لا تراكَ عليها رقيباً و خسرتْ صفقةُ عبدٍ لم تجعل له من حبّكَ نصيباً»؛12 چشمي كه تو را نبيند در حقيقت، كور است و قلبي كه از حب و عشق تو خالي است، غرق در خسران و زيان است.
پس بايد چشم از خلق فرو بست و حق را به حق شناخت. «بكَ استدلُ عليكَ»،13 «انتَ الّذي لا اله الا انتَ تعرّفتَ لكلِّ شيءٍ فما جهلكَ شيءٌ و انتَ الّذي تعرَّفتَ اليَّ في كلِّ شيءٍ فرأَيتكُ ظاهراً في كلِّ شيءٍ و انتَ الظاهرُ لكلِّ شيءٍ»؛14 تويي آن خدايي كه جز تو خدايي نيست، خود را به هر چيزي شناساندي. پس هيچ موجودي به تو جاهل نيست و تويي خدايي كه خود را در تمام موجودات به من شناساندي. پس تو را در همه موجودات آشكار ديدم و حال آنكه تو ظاهركننده موجوداتي.
جمالكَ في كلِ الحقائق سائرٌ و ليس له الاّ حلالك ساترٌ
تجلّيتَ للاكوانِ خلفَ ستورِها فنمّت بما ضُمّت عليه الستائرٌ.15
لقاء الهي؛ علت غايي عرفان حماسي
روز عاشورا، آنگاه كه لشكر نور و ظلمت در مقابل يكديگر قرار گرفتند، فرشتگان از آن حضرت رخصت طلبيدند تا او را در پيروزي بر دشمن كمك كنند، اما امام بين پيروزي و لقاء اللّه، ديدار پروردگارش را برگزيد؛16 چرا كه فيض الهي، حلاوت مؤانست با خويش را به اوليائش چشانيده است:
«يا مَن اَذاقَ احبّائَه حلاوةَ المؤانَسةِ فقاموا بينَ يديه متعلّقين»17 و اين انس خدا در كام قلب، سالك را حلاوتي است وصف ناشدني!
اگر ساقي دهد ساغر از اين دست به يك پيمانه از خود ميتوان رست...
خوشا آن دل كه از اغيار ببريد خوشا آن جان كه از جز يار بگسست
خوشا آن دل كه با دلدار آميخت خوشا آن جان كه با جانانه پيوست.
و اين مقام و مرتبهاي بس بلند و رفيع است كه مونسي جز حق تعالي براي خود ندارد. «انتَ المونسُ لهم حيثُ او حشتَهم العوالم»؛18 تويي مونس دوستانت، آنگاه كه عوالم هستي آنان را به وحشت مياندازد.
عارف كامل از آنجا كه ظهور و حضور ذات حق در تماس عالم وجود را حس ميكند و بالعيان مشاهده ميكند، به غير او مأنوس نخواهد شد و چون انس با خدا محقق گشت، وحشت و ترس از غير او ندارد، چون غير را به چيزي نميشمارد، پس تحريفها و ترس و رعبي كه از حوادث عالم به وجود ميآيند، در انسان اثري ندارد؛ زيرا فرض، آن است كه سالك در مقام فناست و كسي را كه فاني في الله است، چه باك از طوفان حوادث؟
آن حضرت، خود اين مقام را در نجواي عارفانه خويش طلب نمود: «الهي اطلبني برحمتكَ حتّي اَصِلَ اليكَ و اجذبني بمنّكَ حتّي اقبل عليكَ»؛19 خدايا به رحمت خود مرا طلب فرما تا با تو واصل گردم و جذب كن مرا و از اين طريق بر من منّت بگذار تا به سوي تو روي آورم.
حضرت، تنها طلب وصل نميكند، بلكه درخواستي بالاتر دارد؛ قدم فراتر از مقام وصل گذاشته است: وصول به مقام فنا و جذب؛20 مقامي كه حاصلش به استناد حديث قدسي «قرب النوافل» ـ «لايزالُ العبدُ يتقرَّبُ اليَّ بالنوافل، حتي اُحبَّه فاذا أحببتُه كنتُ سمَعه و بصره و لسانَه و يده و رجله، فبي يسمعُ و يبصر و بي ينطق و بي يبطش و بي يمشي» ـ 21 تحقق حواس باطني است، تا جايي كه در تمام مظاهر و مجالي و مرائي تنها حق را شهود ميكند.
آري، چنين فنايي، كه مشروط به خرق هزاران حجاب است، اختصاص به مهاجران دلباختهاي دارد كه از بيت نفس بيرون ميآيند و سالك راه حق ميگردند و به سوي خدا هجرت ميكنند و بنياد خودي برمياندازند و از هرگونه تعلّقات وجودي و هرچه رنگ تعلّق پذيرد فاني ميشوند و ديگر چيزي از خود باقي نميگذارند.
استادان نگارستان معرفت، مريدان خويش و سالكان و رهروان حقيقت را به وصول به اين مقام، كه بالاترين درجه در راه سلوك است، ترغيب مينمايند:
بميريد بميريد، در اين عشق بميريد در اين عشق چو مرديد همه روحپذيريد
بميريد بميريد و زين مرگ مترسيد كزين خاك براييد سماوات بگيريد
بميريد بميريد، و زين نفس ببرّيد كه اين نفس چوبند است و شماهمچو اسيريد
بميريد بميريد، و زين ابر برآييد چو زين ابر برآييد همه بدر منيريد.22
و بدين سان، هجرت عارفان براي خدا در نهادشان است كه در پردههاي نفس هجرت كنند تا به دل رسند، آنگاه در پردههاي دل هجرت كنند تا به جان نايل آيند، سپس در پس پردههاي جان هجرت كنند تا به ديدار جانان رسند. و اين درجهاي است كه حق تعالي او را از خود فاني مينمايد و به حق متعال باقي ميدارد. آنگاه حق تعالي او را محو جمال خود ساخته و عقل او را مستغرق در معرفت خويش نمايد، تا جايي كه عارف خود را به كلي نميبيند و براي او مصائب و رفاه فرقي ندارد. هرچه هست و در هر حالي كه هست جز رضاي خالق را نميخواهد. حضرت سيدالشهدا عليهالسلام در سختترين لحظات، آنگاه كه از بالاي اسب بر روي زمين افتاد، عرض كرد: «صبراً علي قضائك ما لي ربٌّ سواك و لا معبود غيرُك صبراً علي حُكمك.»23 و اين مقام از والاترين مراتب اخلاص و بندگي است؛ مقامي جز رضاي الهي نجستن و رضاي مخلوق را در راه رضاي خالق فدا كردن. و اين نشانه كمال ايمان و توحيد است.
آن حضرت زماني كه اراده فرمودند از مكّه به سمت عراق خارج شوند، خطبهاي خواندند كه ضمن آن اشتياق خود به شهادت و افتخارآميز دانستن آن را بيان نمودند. در ضمن اين خطبه ميفرمايند: «رضي الله رضانا اهل البيت، نصبر علي بلائه و يوفيّنا اجور الصابرين.»24
خلوص آن حضرت و همواره در پي كسب رضايت الهي بودن، تكيه داشتن بر خدا و اميد بستن به نصرت و عنايت او در تمامي لحظات حادثه عاشورا متجلّي است. در خطبهاي كه شب عاشورا در جمع اصحاب خويش ايراد نمودند، به حمد و ثناي الهي و شكر و ستايش و ياد او پرداختند و حمد را در حال سرّا و ضرّا (مسرّت و غم) از آن خداوند دانستند. حتي در تقدير از اصحاب خويش، نفرمودند كه شما باوفاييد، بلكه به خداوند عرض كردند: خدايا، من بهتر و باوفاتر از اصحاب خويش سراغ ندارم: «الّلهمَّ انّي لا اعرفُ اهلبيتٍ ابرُّ ولا ازكي و لا اطهر من اهل بيتي و لا اصحاباً خيرٌ من اصحابي.»25
صبح عاشورا با ديدن حمله سپاه دشمن، اينگونه با خداي خويش مناجات ميكردند: «اللّهمَّ انتَ ثقتي في كلِّ كربٍ و انتَ رجائي في كلِّ شدةٍ و انتَ لي في كلِّ شدةٍ و انتَ في كلِّ امر نزَلَ به ثقةٌ و عدةٌ، كم من همٍّ يضعف فيه الفؤادُ و تقِلُّ فيه الحيلةُ و يخذلُ فيه الصديق و يشمتُ فيه العدو، انزلته بك و شكوتَه اليكَ، رغبةً منّي اليكَ عمَّن سواكَ ففرّحبةَ عنّي و كشفتَه و انتَ وليُّ كلِّ نعمةٍ و صاحب كل حسنةٍ و منتهي كلِّ رغبةٍ»؛26 خدايا در هر گرفتاري تو تكيهگاه مني و در هر شدت، تو اميد مني و در هرچه برايم پيش آيد، تو تكيهگاه و نيرو و ساز و برگ مني. چه بسا اندوهي كه دل را سست و انسان را درمانده ميسازد. دوست، انسان را واميگذارد و دشمن، زبان شماتت ميگشايد. من همه را با تو در ميان گذاشته و به تو شكايت كردهام؛ به خاطر عشقي كه به تو دارم، نه به جز تو؛ توهم آن اندوه را برطرف ساختهاي. پس تو وليّ هر نعمت و صاحب هر نيكي و نهايت هر خواستهاي.
در آخرين لحظات قبل از شهادت، دعايي دارند كه از جمله فقرات آن چنين است: «اللَّهمَّ متعالي المكان، عظيمُ الجبروت... ادعوكَ محتاجاً و ارغبُ اليكَ فقيراً و افرغُ اليكَ خائفاً و ابكي اليك مكروباً و استعين بك ضعيفاً و اتوكَّلُ عليكَ كافياً...»27
اگر عرفان او حماسهاي جاودانه ميسازد و اگر عارف ،اهل حماسه است، براي آن است كه خون او براي علوّ كلمةاللّه ريخته شود؛ جنگ عارف، «حبّاً لله» و براي اعتلاي «كلمةاللّه» و حفظ دين است.
انسان كامل، «رحمةللعالمين» است. بنابراين، بايد راهزنان كوي حق را از ميان بردارد. اولياي الهي، كه مظهر رحمت خدايند، ارمغاني براي كل جامعه هستند و بايد مزاحمان جامعه بشري را از سر راه آنان بردارند، و اين ممكن نيست، مگر اينكه شيطان از درون و بيرون جامعه منزوي شود و انزواي شيطان بيرون هم بدون جنگ ممكن نيست. حضرت سيدالشهدا عليهالسلام نيز مرگي را كه در راستاي احياي دين و كلمةاللّه باشد، حيات طيّبه معرفي ميكند.
سأمضي فما بالموتِ عارٌ علي الفتي اذا مانوي حقّاً و جاهد مسلماً
و واسي الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبوراً و خالف محرماً؛28
من به سوي مرگ خواهم رفت، كه مرگ براي جوانمرد ننگ نيست، آنگاه كه او معتقد به اسلام باشد و هدفش حق باشد و بخواهد با ايثار جانش، از مردان نيك حمايت و با جنايتكاران مخالفت نموده، از دشمن خدا دوري گزيند.
پينوشت ها :
1ـ شيخ عباس قمي، مفاتيحالجنان، دعاي امام حسين عليهالسلام در روز عرفه.
2ـ ملّاصدرا، ايقاظ النائمين، ص 27.
3الي 5ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
6ـ ملاصدرا، اسفار اربعه، داراحياء التراث العربي، چ چهارم، بيروت، 1410، ج 2، ص 350.
7ـ دريا، درياست؛ همچنانكه از ديرباز بوده است، و حوادث، موجها و رودهاست، و شكلهايي كه دريا به صورت آنها درميآيد تو را از آنچه در ميان آنها شكل گرفته است در پرده نكند؛ چرا آن شكلها پرده هستند.
8ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
9ـ ايقاظ النائمين، ص 1.
10ـ سيد حيدر آملي، جامعالاسرار، تصحيح و مقدّمه كربن و عثمان يحيي اسماعيل، چ دوم، انستيتو ايران و فرانسه، ص 544.
11ـ ملّاصدرا، تفسيرالقرآن، چ دوم، قم، بيدار، 1372، ج 7، ص 10ـ11.
12الي 14ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
15ـ جمال تو در همه حقيقتها روان است و تنها اين جلال توست كه آن را فرو ميپوشاند. در پس پردههاي هستي آشكار شدي، ولي آن پردهها آنچه را در ميان خود داشتند آشكار ساختند. (سيدحيدر آملي، نقد النقود، ص 45.)
16ـ «... خيرٌ بين النصر علي اعدائه و بين لقاء اللّه، فاَختار لقاء اللّه... (معهد تحقيقات باقرالعلوم، موسوعة كلمات الامام حسين، قم، مؤسسه الهادي، 1373، 483)
17الي 19ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
20ـ ملّاصدرا در مورد مقام «جذب» ميگويد: «حق تعالي را دوستاني است خاص، كه آنها را از جمله خلق مختص كرده است و برتري داده. اين گروه اولياي خدا هستند كه از سوي پروردگار كششي دارند كه باعث تفاضل آنهاست بر ساير موجودات، و آنها اصحاب نعم و آلاي خاص هستند كه سالكان و سائران ديگر از آن بينصيبند. اين مجذوبين آناني باشند كه حق تعالي كوههاي دلهاي آنان را ويران كرده و بناي آنها را نقص و منهدم ساخت، سپس بنايي ديگر بلندتر و تمامتر بنهاد، و يا آناني كه به قول باري تعالي "خلق جديد" يافتهاند و كساني كه خدا چشم و گوش و زبان آنها شده و هياكل ابدان آنها حقيقتاً خانه خدا شده، فينعدم في نظره الاكوان و يبقي الملك الديّان، اولئك في الحقيقة عباد الرحمان، و غير هم عبيد الهوي و الهوان.» (ملّاصدرا، رسالة في الواردات القلبيه، ضمن كتاب الرسائل، قم، مكتبة المصطفوي، ص 268ـ269.)
21ـ سيدحيدر آملي، جامعالاسرار، ص 204.
22ـ جلالالدين محمد مولوي.
23ـ معهد تحقيقات باقرالعلوم، موسوعة كلمات الامام الحسين، ص 510.
24ـ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج44، ص 366.
25ـ معهد تحقيقات باقرالعلوم، موسوعة كلمات الامام الحسين، ص 395.
26ـ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، چ دوم، بيروت، مؤسسة الوفا، 1403،ج 45، ص 4.
27ـ موسوعة كلمات الامامالحسين، ص 509.
28ـ عبدالرزاق المقرم، مقتل الحسين، قم، دارالثقافه، ص 184 / محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 44، ص 315.
/ن