انتقال به مدرنيته (2)
نويسنده:آليستر مك گراث ؛ محمدتقى انصارى پور
تعريف نهضت اصلاح دينى
در پاسخ به نهضت اصلاح دينى، را در سال 1545 تشكيل دهد. اين شورا كار ايضاح و تعريف طرز تفكر و اعمال دينى كاتوليك را در برابر حريفان پروتستان انجيلى خود برعهده گرفت.
اصطلاح «نهضت اصلاح دينى» به چند معنا به كار مى رود و متمايز ساختن معانى آن مفيد است. تعريف اين اصطلاح مى تواند متضمن چهار عنصر باشد:
الف. نهضت اصلاح دينى لوترى
ب. نهضت اصلاح دينى كالونى (كليساى اصلاح شده)
ج. نهضت اصلاح دينى افراطى (باز تعميد گرايى)
د. نهضت اصلاح دينى كاتوليكى (ضد نهضت اصلاح دين)
اصطلاح «نهضت اصلاح دينى»، به معنى عامّ آن، براى اشاره به هر چهار جنبش فوق بكار مى رود. اين اصطلاح همچنين به معنايى نسبتاً محدودتر، يعنى به معناى «نهضت اصلاح دينى پروتستان» نيز به كار مى رود كه نهضت اصلاح كاتوليك را از شمول خود خارج مى كند و در اين معنى، به سه حركت پروتستانى مذكور در بالا اشاره دارد. اما در بسيارى از آثار محققانه اصطلاح «نهضت اصلاح دينى» براى اشاره به آنچه كه گاهى به «نهضت اصلاح دينى اقتدارگرا» مربوط است و شامل بازتعميدگرايان (آناباپتيسم) نمى شود.
الف. نهضت اصلاح دينى لوترى
به عبارت دقيق تر، نهضت اصلاح لوترى فقط در سال 1522، زمانى كه لوتر از انزواى اجبارى خود در وارتبورگ يكى از همكاران دانشگاهى لوتر در ويتنبرگ، برنامه اى اصلاحى را در ويتنبرگ آغاز كرد كه ظاهراً رو به افول گذاشت. لوتر با ايمان به اين كه براى جان سالم به دربردن نهضت اصلاح دينى از كار بى موقع كارلشتات، به وجود او نياز است، از پناهگاه خود بيرون آمد و به ويتنبرگ برگشت.
در اين هنگام، برنامه لوتر براى اصلاح دانشگاه به برنامه اصلاح كليسا و اجتماع تغيير يافت. ديگر محل فعاليت لوتر جهان انديشه هاى دانشگاهى نبود، وى در اين زمان بود كه دريافت كه او را رهبر يك حركت اصلاحى دينى، اجتماعى و سياسى اى مى شناسند كه در نظر بعضى ناظران معاصرش راه را بر نوعى نظم اجتماعى و دينى جديد در اروپا مى گشود. در واقع، برنامه اصلاحى لوتر خيلى محافظه كارانه تر از برنامه همكاران او در كليساى اصلاح شده، مثل اولريش تسوينگلى، بود.
ب. نهضت اصلاح دينى كالوَنى
بيشتر الهيدانان اوليه كليساى اصلاح شده، مثل تسوينگلى، داراى پيشينه دانشگاهى بودند، اما برنامه اصلاحى آنها ذاتاً دانشگاهى نبود. آنها توجه خود را به كليسايى معطوف كردند كه آن را در شهرهاى خاصى از سوئيس، مثل زوريخ، برن و بال ديده بودند. لوتر اعتقاد جازم داشت كه آموزه عادل شمردگى اهميت اساسى در برنامه اصلاح اجتماعى و دينى او دارد، اما متفكران نخستين كليساى اصلاح شده علاقه نسبتاً كمى به اعتقادات داشتند چه رسد به اعتقادى خاص. برنامه اصلاحى آنان، برنامه اى نهادين، اجتماعى و اخلاقى و از بسيارى جهات شبيه مطالبات اصلاحىِ نشئت گرفته از حركت اومانيستى بود.
امروزه عموماً اعتقاد بر اين است كه تثبيت كليساى اصلاح شده با تثبيت نهضت اصلاحى زوريخ، بعد از مرگ تسوينگلى در جنگ (1531)، تحت نظر جانشين وى، هاينريش بولينگر آغاز شد و با ظهور ژنو به عنوان پايگاه قدرت آن و ظهور كالون به عنوان سخنگوى مهم آن، در دهه 1550 پايان يافت. تغيير تدريجى قدرت در درون كليساى اصلاح شده (در ابتدا از زوريخ به برن و پس از آن از برن به ژنو) در مقطع 1520 تا 1560 به وقوع پيوست و در نهايت تفوق شهر ژنو، نظام سياسى آن (جمهوريت) و متفكران دينى آن (در ابتدا كالوَن، و بعد از مرگ او، تئودور بز) را در كليساى اصلاح شده تثبيت كرد. اين تحوّل از طريق تأسيس دانشگاه شهر ژنو (بنيان گذارى شده در سال 1559)، كه در آن كشيشان كليساى اصلاح شده تربيت مى شدند، تحكيم يافت.
ج. نهضت اصلاح دينى افراطى (بازتعميدگرايى)
اگرچه تسوينگلى وفادارى خود را به اصلِ «فقط كتاب مقدس» اظهار كرد، اما گربل احتجاج مى كرد كه او تعدادى از اعمال ـ از جمله تعميد طفل، ارتباط وثيق بين كليسا و رياست دادگاه بخش و شركت مسيحيان در جنگ ـ را كه توسط كتاب مقدس تأييد يا مقرر نشده بود، ابقا كرد. چنين متفكرانى در پاى بندى به اصلِ فقط كتاب مقدس، افراط مى كردند; مسيحيانِ تابع كليساى اصلاح شده فقط بايد به امورى كه به طور صريح در كتاب مقدس تعليم داده شده اعتقاد ورزند و عمل كنند. تسوينگلى از اين امر احساس خطر كرد و آن را نوعى تحول متزلزل كننده ديد كه كليساى اصلاح شده زوريخ را به قطع ريشه هاى تاريخى آن و جدايى از پيوند آن با سنت گذشته مسيحى تهديد مى كرد.
شمارى از عناصر مشترك را در سلسله رويدادهاى جنبش آناباپتيستى مى توان مشاهده كرد: بى اعتمادى عمومى به مرجعيّت بيرونى، ردّ تعميد اطفال و پذيرش تعميد مؤمنان بالغ، مالكيت مشترك اموال و تأكيد بر صلح دوستى و آشتى جويى و تسليم. براى مثال در سال 1527، حكومت هاى زوريخ، برن و سنت گالن مى شناسند. «نهضت اصلاح دينى افراطى» به نظر ويليامز بايد با «نهضت اصلاح اقتدارگرا»، كه او آن را در كل با حركت هاى لوترى و اصلاحى يكى مى دانست، مقايسه مى شد.
د. نهضت اصلاح دينى كاتوليكى
همان دغدغه هايى كه زيربناى نهضت اصلاح دينى پروتستانى در شمال اروپا بود، موجب احياى كليساى كاتوليكى، به ويژه در اسپانيا و ايتاليا شدند. شوراى ترانت كه مهم ترين بخش نهضت اصلاح كاتوليكى بود، آموزه هاى كاتوليكى راجع به شمارى از موضوعات مبهم را روشن كرد و اصلاحات به شدّت ضرورى را در ارتباط با سلوك روحانيون، مقررات كليسايى، تعليم و تربيت دينى و فعاليت تبليغى معمول كرد. حركت براى اصلاح در درون كليسا عمدتاً از طريق اصلاح بسيارى از فرقه هاى دينى قديمى تر و برقرار ساختن فرقه هاى جديد (از قبيل يسوعيان كه در اصل عامل مطالبات اصلاح گرانه بود، چه از جانب اومانيست ها و چه از جانب پروتستان ها، از بين رفت.
موضوعات الهياتى مورد بحث در نهضت اصلاح دينى
الف. منابع الهيات
اين تأكيد جديد بر كتاب مقدس چند نتيجه بىواسطه داشت. اعتقاداتى كه ابتناى آن بر كتاب مقدس را نمى توان اثبات كرد يا بايد رد مى شدند، يا بايد تصريح مى شد كه پايه و اساسى ندارند. مثلا اصلاح گران علاقه اى به آموزه آبستنى مقدس حضرت مريم (يعنى اين اعتقاد كه حضرت مريم، به عنوان مادر حضرت عيسى(علیه السّلام) ، بدون هيچ شائبه اى از گناه آبستن شد) نشان ندادند. آنها اين موضوع را فاقد مأخذى در كتاب مقدس مى دانستند و به اين ترتيب آن را كنار گذاشتند. به تدريج، در جامعه مسيحى به جايگاه عمومى كتاب مقدس اهميّت تازه اى داده شد. وعظ از روى متن، شرح نويسى بر كتاب مقدس و آثار مربوط به الهيات ناظر به كتاب مقدس (مثل كتاب مبادى كالون) به تدريج شاخصه نهضت اصلاح دينى شد.
ب. آموزه لطف
ج. آموزه آيين هاى مقدس
د. آموزه كليسا
متأسفانه، در رُم امورى در كار است كه اصلاح شدنى نيست، اما دليلى وجود ندارد ـ و نه مى تواند وجود داشته باشد! ـ كه كسى خود را از كليسا جدا كند. بلكه هر چه اوضاع بدتر شود، بايد بيشتر به كليسا كمك كرد و در كنار آن بود; زيرا با تفرقه و بيزارى هيچ چيز درست نمى شود.
شقاق و جدايى بر لوتر تحميل شد نه اين كه او آن را اختيار كرد. اما در دهه 1540، وقوع جدايى دائمى بين گروه هاى پروتستانى و كليساى كاتوليكى كاملا قابل پيش بينى بود. اصلاح گران پس از جدا شدن از جريان اصلى كليساى كاتوليك بر سر آموزه لطف، براى ايجاد نوعى نظريه منسجم درباره كليسا كه اين جدايى را توجيه كند و اساسى براى كليساهاى جديد پروتستانىِ نوخاسته در شهرهاى اروپاى غربى به دست دهد، تحت فشار قرار گرفتند. در حالى كه لوتر به طور خاص با آموزه لطف سروكار داشت، اين مارتين بوسر و جان كالون بودند كه نقشى اساسى در پديد آوردن تصور پروتستانى از كليسا ايفا كردند.
تحول اساسى عبارت است از صورت بندى دوباره ويژگى هاى هويت بخش كليسا. به نظر كالون دو ويژگىِ تمايزبخش از اين دست وجود داشت: تعليم مطابق با واقع انجيل، و اجراى درست شعاير. بوسر خواهان آن بود كه پاى بندى به انضباط كليسايى به شكلى شايسته را به عنوان عنصر سوم اضافه كند. كالون، در حالى كه اهميت چنين موضوعى را قبول داشت (مثلا به دليل برپا كردن انجمن ژنو) آن را در تعريف كليسا داراى اهميت اساسى نمى دانست. براساس اين رويكرد، كالون احتجاج كرد كه پيوستگى تاريخى با كليساى پاپى براى پروتستان ها اهميت بنيادين ندارد. بنابر استدلال او در كتاب پاسخ به سادُلِتو ، پيوستگى اعتقادى به مسيحيت اوليه، در قياس با به پيوستگى تاريخى با نهادهاى وابسته به آن اهميت بيشترى داشت. تعليم دادن آنچه كه آگوستين تعليم داد، بر حفظ پيوند با مجموعه اى كه با آگوستين پيوند تاريخى داشت، اما، به نظر وى، بر الهيات آگوستين سرپوش گذاشته بود، ترجيح داشت.
4 ـ دوران پس از نهضت اصلاح دينى
در دوره پس از مرگ كالون، دلبستگى تازه اى به روش ـ يعنى سامان دهى نظام مند تصورات و استنتاج منسجم آنها ـ شدت يافت. الهيدانان اصلاح گر خود را موظف به دفاع از انديشه هاى خويش هم در برابر رقيبان لوترى و هم رقيبان كليساى كاتوليك روم ديدند. ارسطوگرايى، كه تا اين زمان از نظر كالون تا حدّى در معرض ترديد بود، اينك به عنوان پشتيبان مورد استفاده قرار گرفت. برهانى ساختنِ سازگارى درونى و انسجام كالونيزم اهميت روزافزونى يافت. در نتيجه اين امر، بسيارى از نويسندگان كالونى، به اين اميد به ارسطو بازگشتند كه نوشته هاى ارسطو درباره روش بتواند سرنخ هايى را براى استوار ساختن الهيات بر بنيان عقلى محكم ترى، در اختيار آنان قرار دهد. تحولات زير در طى اين دوره اهميت خاص دارند:
(الف) علاقه جديد به روش. اصلاح طلبانى مثل لوتر و كالون علاقه نسبتاً كمى به مسائل مربوط به روش داشتند. الهيات نزد اين دو، در درجه اول، با تفسير كتاب مقدس سروكار داشت. در واقع، كتاب مبادى كالون را مى توان نوعى اثر راجع به «الهيات مربوط به عهدين» دانست كه مفاهيم اصلى كتاب مقدس را به صورتى منظم جمع آورى و عرضه مى كند. اما در مكتوبات تئودور بز، جانشين كالون در مديريت فرهنگستان ژنو (موسسه تربيتى مربوط به كشيش هاى پيرو كالون در سراسر اروپا)، علاقه جديدى نسبت به مسائل مربوط به روش وجود داشت. آنان براى ترتيب منطقى مطالب و استوار ساختن آنها بر اصول اوليه اهميت فوق العاده قائل بودند. شايد تأثير اين تحول در چگونگى پرداختن بز به آموزه تقدير ازلى بسيار آشكار است. به اين نكته بعداً مى پردازيم.
ب. رشد آثار مربوط به الهيات نظام مند. ظهور حكمت مدرسى در درون محافل الهياتىِ لوترى، كالونى و كاتوليكى منجر به پيدايش آثار گسترده در باب الهيات نظام مند شد كه از بسيارى جهات با كتاب الهيات جامع توماس آكويناس قابل مقايسه است. هدف اين آثار آن بود كه تقريرهاى موشكافانه و جامعى از الهيات مسيحى عرضه كنند و نقاط قوت ديدگاه هاى خود و نقاط ضعف حريفان خود را اثبات كنند.
به اين ترتيب، تئودور بز (1605ـ1519)، نويسنده مشهور پيرو كالون، كه از سال 1559 تا 1599 سمت استادى الهيات را در فرهنگستان ژنو بر عهده داشت، سه جلد از كتابش به نام Tractationes Theologicae را نوشت (82ـ1570). اين سه جلد، با استفاده از منطق ارسطويى، تقريرى به لحاظ عقلى منسجم از عناصر اصلى الهيات اصلاح شده را عرضه مى كند. حاصل كار نوعى تقرير شديداً استدلالى و از حيث عقلى دفاع پذير از الهيات كالون است كه در آن، بعضى از مسائل حل ناشده اين الهيات (كه عمدتاً به آموزه هاى تقدير ازلى و كفاره مربوطند) توضيح داده مى شود. برخى از نويسندگان چنين اظهار نظر كرده اند كه دلبستگى به وضوح منطقىِ بز، او را به ارائه تصويرى خطا از كالون در تعدادى از نكات حساس كشانده است; ديگران چنين احتجاج كرده اند كه بز، با نظم و ترتيب بخشيدن به نتايج غيرمنسجم الهياتِ كالون، آن را كارآمدتر كرد. به اين ترتيب، نقطه آغاز الهيات اصلاح شده به پرداختن به اصول كلى انجاميد نه يك حادثه تاريخى خاص. اين تقابل با كالون روشن خواهد بود. محور الهيات و خاستگاه آن نزد كالون، چنان كه كتاب مقدس بر اين امر گواه است. عيسى مسيح است.
اعترافى كردن و دل مشغولى نسبت به آموزه صحيح
اهميت اين نكته را به آسانى مى توان از طريق مقايسه وضعيّت آلمان با وضعيّت انگلستان تصديق كرد. نهضت اصلاح دينى انگلستان در قرن شانزدهم، كه تحت حاكميت هنرى هشتم (1509-1547) بود، چندان ارتباطى با همتاى آلمانى خود نداشت. در آلمان بين لوترى ها و كاتوليك ها كشمكش طولانى اى وجود داشت و هر يك تلاش داشت كه در منطقه مورد منازعه كسب نفوذ كند. در انگلستان، هنرى هشتم به آسانى اعلام كرد كه فقط يك كليساى ملّى در قلمرو او وجود دارد. به فرمان شاه فقط يك گروه مسيحى در انگلستان وجود داشت. كليساى اصلاح شده انگليسى مُلزم نبود كه خود را به گروه مسيحى ديگرى در منطقه مرتبط بداند. نهضت اصلاح دينى در انگلستان، در آغاز، حركت خود را به گونه اى آغاز كرد كه نياز به هيچ گونه اعلام موضع اعتقادى نداشت، از اين حيث كه خطوط فكرى كليسا در انگلستان به لحاظ اجتماعى قبل از نهضت اصلاح دينى دقيقاً به همان شيوه بعد از اين نهضت مشخص شد. اين بدان معنا نيست كه بگوييم هيچ گونه بحث الهياتى در زمان نهضت اصلاح دينى در انگلستان درنگرفت; شايان ذكر است كه اين بحث ها را سرنوشت ساز و هويت بخش تلقى نكردند (مك گراث 1990).
كليساى لوترى در آلمان مجبور بود كه موجوديّت و خطوط اعتقادى خود را اعلام و از آن دفاع كند; زيرا از كليساى كاتوليكى قرون وسطى منشعب شده بود. كليساى كاتوليك در مناطق مربوط به لوتر ادامه حيات داد و مذهب لوترى را وادار به پرداختن به توجيه موجوديّت خود كرد. اما كليساى وابسته به هِنرى در انگلستان خود را متّصل به كليساى قرون وسطى دانست. كليساى انگلستان به عنوان يك واحد اجتماعى، كم و بيش به طور كامل معرفى شده بود; به گونه اى كه نيازى به معرفى بيشتر در سطح اعتقادى نداشت. مجموعه هاى گوناگون مشتمل بر ضوابط ايمانى كه در طى دوره فرمانروايى هنرى هشتم انتشار يافت، حاكى از نوعى جدايى مشخص از آيين كاتوليك سنّتى و رفتن به سوى پذيرش حداقل بعضى جوانب آيين پروتستان بود. اين فرآيند در دوره حاكميت ادوارد ششم ادامه يافت اما در دوره حاكميت مارى تئودور سركوب شد و در دوره حاكميت اليزابت اول به طور نامحسوسى تغيير جهت داد. معهذا اين اصل بنيادين دست نخورده ماند كه كليساى انگلستان صرف نظر از هويت الهياتى، فقط يك كليساى انگليسى و آن هم در پيوند با كليساى پيش از نهضت اصلاح دينى است.
دربار اليزابت (1559) مقرر داشت كه در انگلستان فقط يك كليساى مسيحى در كار است و آن كليساى انگلستان، كه حق انحصارى كليساى ماقبل نهضت اصلاح دينى را در اختيار داشته و كليسايى را به جاى آن نشانده كه مرجعيّت سلطنت را، به جاى مرجعيت پاپ به رسميّت مى شناسد. به اين ترتيب، براى كليساى انگلستان دليلى وجود نداشت كه خود را دل مشغول مسائل اعتقادى كند. اليزابت اطمينان داد كه اين كليسا هيچ رقيبى در انگلستان ندارد. يكى از اغراض پرداختن به اعتقادات، منشعب شدن است ـ و براى كليساى انگلستان چيزى نبود كه خود را از آن جدا سازد. انگلستان در دوران نهضت اصلاح دينى و دوران مابعد اين نهضت، از عواملى كه در بيشتر نقاط اروپا موضوع اعتقادات را آن چنان پراهميت كرد جدا نگاه داشته شد.
پيدايش مذهب اصالت عقل
اگر اعتبار عقلانى آيين لوترى به شكلى قابل قبول معرفى مى شد، انتظار مى رفت كه اين مذهب بتواند براى پيروان كليساى كاتوليك كاملا جذاب از آب درآيد و آنها را نسبت به نظام اعتقادى خودشان دلسرد كند. اما تقدير چنين نبود. نويسندگان كاتوليك با كمك گرفتن از مكتوبات توماس آكويناس، در قالب آثار الهيات نظام مند، كه پيچيدگى روزافزونى پيدا مى كرد، به پاسخ گويى پرداختند. يوهانس كاپريلوس سهم عمده اى در دفاع فكرى از آيين كاتوليكى داشتند.
با توجه به اين كه مذهب كالونى تهاجم عمده اى را به خطّه اى آغاز كرد كه پيش از اين لوترى بود، وضعيت در آلمان در طى دهه 1560 و دهه 1570 حتّى پيچيده تر از جاهاى ديگر شد. در اين زمان سه فرقه عمده مسيحى، غالباً در يك منطقه جغرافيايى، به طور جدى تثبيت شدند ـ مذهب لوترى، مذهب كالونى و مذهب كاتوليكى روم. هر سه براى تعيين هويّت خود تحت فشار شديد بودند. پيروان لوتر مجبور بودند كه تفاوت هاى خود را با پيروان كالون از يك سو و با پيروان كليساى كاتوليك رم از سوى ديگر توضيح دهند. تعيين اعتقادات، مطمئن ترين راه تعيين هويت و توضيح تفاوت ها از كار درآمد: «ما به فلان معتقديم و آنها به بهمان». امروزه به طور كلى از دوره 1559-1622، كه مشخصه آن تأكيد تازه بر اعتقاد بود، به عنوان «دوره ارتدكسى» ياد مى كنند. شكل جديدى از گرايش به حكمت مدرسى هم در محافل الهياتى پروتستانى و هم محافل الهياتى پيرو كليساى كاتوليك شروع به رشد كرد، هم چنان كه هر دو مذهب درصدد نشان دادن عقلانى بودن و پختگى نظام هاى فكرى خود بودند.
نتيجه اين امر، شايد به طور اجتناب ناپذيرى، پيدايش تدريجى عقل گرايى در الهيات اروپاى غربى بود; از اين جهت كه دستيابى به توافق بر سر مسئله چيستى و تفوّق منابع الهياتى ميسّر نبود، محلّ بحث به سؤال از عقلانى بودن اعتقاداتِ حاصل آمده براى هر فرقه تغيير يافت (فاكس 1987). از اواخر سده پانزدهم به بعد، هم در ارتدكسى پروتستانى و هم در همتاى كاتوليك آن، نقش عقل اهميّتِ روز افزونى پيدا كرد. نقطه اوج اين رويكرد را مى توان در آثار پيروان برجسته لوتر و نظريه پردازان اعتقادى كليساى اصلاح شده، در قرن هفدهم، مشاهده كرد.
به هر حال، روند فوق به اين ديدگاه ميدان داد كه عقل منبعى مستقل از ويژگى هاى سنّت دينى است، كه مى تواند براى الهيات عقلى به مثابه بنيانى كافى و وافى به كار آيد. جنگ هاى سى ساله، كه با قرارداد صلح وِستفاليا (1648) پايان يافت، بر سر موضوعات دينى درگرفت و استمرار يافت. هنگام پايان يافتن اين جنگ، در اروپاى غربى بى رغبتى خاصى نسبت به مطالب مرتبط به دين وجود داشت كه در واكنش به تندروى هاى دينىِ جامعه پيورتين ها در انگلستان اين بى رغبتى انگيزه قوى ترى يافت.
ارج نهادن همگانى به محسنات تسامح دينى، پيدايش آرمان هاى آزاد انديشانه را شتاب بخشيد. ظهور عقل گرايى، در آغاز در شكل هايى متأثر از فلسفه لاك، در انگلستان، و به دنبال آن در شكل هاى روشن تر در جنبشى كه با مسامحه به «دئيسم» بود، روى موافق نشان داد.
منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب