باز دستم به زير سنگ آورد شاعر : انوري باز پاي دلم به چنگ آورد باز دستم به زير سنگ آورد پيش از بس که عذر لنگ آورد برد لنگي به راهواري پيش ناز از سر گرفت و جنگ آورد پاي در صلح نانهاده هنوز چاک زد جامه باز و رنگ آورد چون گل از نارکي ز باد هوا عاقبت عادت پلنگ آورد خواب خرگوش داد يک چندم بر دلم روزگار تنگ آورد خوي تنگش به روزگار آخر رفت و دعوي نام و ننگ آورد انوري را چو نام و ننگ ببرد