آفتاب راي تو گر روشني کمتر دهد | | زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشيان |
گر ز خاک نهروان آيد خلاف تو پديد | | قيرگون گردد جهان از قيروان تا قيروان |
کرد زهر چشم تو بر سيستان روزي گذر | | نهر خون گردد ز شمشير تو شهر نهروان |
حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال | | زان شد از خار سليب آکنده ريگ سيستان |
اي گران زخم سبک حمله به روز معرکه | | عزم تو سيل صيانت را بود چون ديدهبان |
اي به نيک اختر شده هم سلف سلطان جهان | | بندهات کيسه سبک دارد همي نرخ گران |
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار | | از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان |
عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه | | تحفها برده ز شادي يکدگر را در جنان |
خطبهي تو بوده اندر نيکنامي معجزه | | سور تو گشتست لفظ تهنيت را ترجمان |
بود خواهد عقد تو در عقد چون دنيا و دين | | وصلت تو گشته اندر شادکامي داستان |
گاه خطبه خواندن تزويج فرخ فال تو | | رفت خواهد عهد تو در عهدهي امن و امان |
عقد تو عين عقيدت بود خواهد روز و شب | | بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان |
زير طاق عرش طاوس ملايک جبرئيل | | سور تو عين سرور و شادماني جاودان |
هم بر آن طالع که با زهرا علي و مرتضي | | از نثار تو شده ياقوت پاش و درفشان |
مه به تسديس زحل کرده نظر با آفتاب | | وصلتي کردي به توفيق خداي مستعان |
نوزده روز از مه روزه گذشته روز نيک | | وصلتي کردي به رسم بخردان باستان |
خاندان خان و سلطان از تو زينت يافتند | | اختياري بود کان باشد ز بهروزي نشان |
خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک | | کز تو خواهد گشت معمور اين دو ميمون خاندان |
اي عطاهاي بزرگت اصل رزق مرد و زن | | خان به تو تسليم کرد و جان به تو پرداخت خان |
عز دين مسعود فرخ را تو فرخ اختري | | وي سخنهاي لطيفت انس انس و جان جان |
خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن | | دختر فرخ هميشه بر تو بوده مهربان |
هرکجا سلطان بود با او تو باشي همرکاب | | تا تو سلطان جهان را بود خواهي پهلوان |
رايت تدبير تو گيرد سپهر اندر سپهر | | هرکجا سلطان رود با او تو باشي همعنان |
از کفايت شد کف تو ضامن ارزاق خلق | | مرکب اقبال تو گيرد عنان اندر عنان |
زاغ اگر بر نام تو در آشيان بيضه نهد | | ضامني کورا بود توفيق در ضمن ضمان |