مهدي جهاني تو که دجال حوادث

مهدي جهاني تو که دجال حوادث شاعر : انوري از حال به حالي شده وز خوي به خويي مهدي جهاني تو که دجال حوادث هرکس که اشارت کند امروز به سويي جز در جهت باره‌ي عدل تو نيفتد هر صادر و وارد که درآيند به کويي جز رحمت و انصاف تو هم‌خانه نيابند آري نرسد ملک به هر گمشده جويي جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک ليکن مثلست آنکه چناري و کدويي بدخواه تو خود را به بزرگي چو تو داند چون چار عيال آمده در طاعت شويي در نسبت فرمان تو هستند عناصر کو نيز در اين کوکبه...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مهدي جهاني تو که دجال حوادث
مهدي جهاني تو که دجال حوادث
مهدي جهاني تو که دجال حوادث

شاعر : انوري

از حال به حالي شده وز خوي به خوييمهدي جهاني تو که دجال حوادث
هرکس که اشارت کند امروز به سوييجز در جهت باره‌ي عدل تو نيفتد
هر صادر و وارد که درآيند به کوييجز رحمت و انصاف تو هم‌خانه نيابند
آري نرسد ملک به هر گمشده جوييجستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
ليکن مثلست آنکه چناري و کدوييبدخواه تو خود را به بزرگي چو تو داند
چون چار عيال آمده در طاعت شوييدر نسبت فرمان تو هستند عناصر
کو نيز در اين کوکبه دارد تک و پوييبي‌راي تو خورشيد نتابد غم او خور
جايي که تو باشي که کند ياد چنوييبا دست تو گر ابر نبارد کم او گير
گفتند حديثيست محال از همه روييگفتم که جهان جمله چو گوييست به صورت
اندر خم چوگان مراد تو چو گوييالمنة لله که همي بينمش امروز
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جويينصرت به‌لب چشمه‌ي شمشير تو بگذشت
فرياد برآورد که سنگي و سبوييسقاي سر کوي امل خصم ترا ديد
آن رنگ نيابد به از آن هيچ رکويياي خصم ترا حادثه چون سايه ملازم
مويي نبرد در مزه توييش به توييحال بد بدخواه تو مانند پيازيست
تا هست شب آبستن زشتي و نکوييتا هست فلک باعث نرمي و درشتي
کاي ملک ترا عرصه‌ي عالم سر کوييدر ملک تو اوراد زبانها همه اين باد
کارساز دولت و فرمان‌ده عالم تويياي خداوندي که مقصود بني‌آدم تويي
گر جهان داند وگرنه نقش اين خاتم توييآفرينش خاتمي آمد در انگشت قضا
اي ملکشاه معظم سور آن ماتم توييماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
شاه ايران گر تويي داراي توران هم توييملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم توييهرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروي
گم مکن انگشتري کاکنون بجاي جم توييمور و مار و مرغ و ماهي جمله در حکم تواند
شاه يوسف روي و موسي دست و عيسي‌دم تويييوسف و موسي و عيسي نيستي ليک از ملوک
خسروا در يک قبا صد رستم و حاتم توييحمله بي‌شرک پذيري جمله بي‌منت دهي
زانکه اهل پادشاهي از بني آدم توييپادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
آنکه او را صبح رايت وز سحر پرچم توييفايض است از رايت و از پرچمت صبح و سحر
علو قدر تو برهان آسمان دعويزهي ز روي بزرگي خلاصه‌ي دنيي
ز التفات تو خارج عداوت دنييبه اهتمام تو دايم عمارت عالم
به امر و نهي امور جهان دهد فتويتويي که مفتي کلک تو در شريعت ملک
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهيتويي که منهي راي تو بي‌وسيلت وحي
به صدهزار زبان هم زمانه گفت آريسپهر گفت به جاه از زمانه افزوني
شناسد آنکه تامل کند در اين معنيچو کان عريق بود گوهرش نفيس آيد
گهر محمد مسعود و کان علي يحييکدام گوهر و کان عريق‌تر که بود
از ملک تو تا ملک سليمان سرمويياي ملک ترا عرصه‌ي عالم سرکويي
با حجت عدل تو ستم بيهده گوييبي‌موکب جاه تو فلک بيهده تازي
حرفي نستد هيچ زباني ز گلوييخاقانت نخوام که سزاوار خطابت
از سايه‌ي خورشيد نه رنگي و نه بوييتو سايه‌ي يزداني و بي‌حکم تو کس را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط