مسافران فلک را قدم بفرسودست | | بدان خداي که در جست و جوي قدرت او |
هزار معجزهي رنگ رنگ بنمودست | | به دست احمد مرسل به کافران قريش |
به لاژورد بقا بام چرخ اندودست | | ز ناودان قضا آب حکم بگشادست |
ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست | | کمال لم يزل و ذات لايزالي اوي |
بساط بارگه کبرياش نبسودست | | مقدسي است که آسيب دامن امکان |
طريق کسب کمالات خاص بنمودست | | ز راه حکمت و رحمت عموم اشيا را |
بهين و خوبترين رنگ و شکل فرمودست | | مشاعل فلکي را ز کارخانهي صنع |
به لطف آينهي جرم ماه بزدودست | | چنان که طرهي شب را به قهر شانه زدست |
نهاده هريکي از چار طبع و نغنودست | | ز عدل شاملش اندر مقام حيز خاک |
برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست | | خميرمايهي بخشش به خاک بخشيدست |
ز کوي گردون گوي کمال بربودست | | سوار روح به چوگان ياي نسبت او |
طناب نوبتي حضرتش نه پيمودست | | درازدستي ادراک و تيزگامي وهم |
زبان سوسن و طوطي هميشه بستودست | | جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق |
سنان لاله به خون دلش بيالودست | | کمين سلطنتش در مصاف کون و فساد |
رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست | | سياه روي سپهر کبود کسوت را |
کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست | | پس از خزانهي حسن و جمال خورشيدش |
هزار سال بر اين تيره خاک پالودست | | بياض روز به پالونهي هواي مشف |
گهي به دخل دخان بر اثير بفزودست | | گهي به خرج بخار از بحار کم کردست |
بر آسمان و زمين قدر و جاه افزودست | | ترا که مير خراساني از ره تقديم |
هرآنچه ديده نديدست و گوش نشنودست | | که انوري را بيخدمت مبارک تو |
خيال رايت و آواز نوبتت بودست | | در اين سه سال چه در خواب و چه به بيداري |
درشتهاي حوادث به حيله ميبودست | | شکستهاي اماني به عشوه ميبسته است |
چو برگ گل همه شاديش توده بر تودست | | کنون حواشي جانش از قدوم فرخ تو |
نه آنکه از لب من هيچ گوش نشنودست | | که صورتي که ز من بنده آشنايي کرد |
نه بر عقيدت من بنده هرگز اين بودست | | نه بر زبان گذرانيدهام نه بر خاطر |
که نه معشوقهي وفادارست | | عاقلا از سر جهان برخيز |
پا نه فردات بر دم مارست | | گير کامروز بر سر گنجي |