کامور اعمار اسبان شيخ ابوعامر رسيد | | خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور باد |
يادگار نوح پيغمبر که در کشتي کشيد | | مرکب ميمون ادام الله توفيقه که هست |
قصهي آن کو که گوش و چشم تو ديد وشنيد | | گفتم اي پير مبارک خير مقدم مرحبا |
وز خطرهاي سپهري ديدهي سرت چه ديد | | از خبرهاي صرير آسمان گوشت چه يافت |
مجلس شيخالشيوخي سبزها چون ميچريد | | اندر آن وقتي که عالم جمله اسبان داشتند |
ناقهي صالح چه بود و رخش رستم چون دويد | | حال آدم گوي و نوح و قصهي ذبح خليل |
بر براق تيز تک ره چون بپيمود و بريد | | شهسوار سر اسري در شبي هفت آسمان |
مصلحت ديد علي وان فتنها چون خوابنيد | | بيعت بوبکر و آن فضل اقيلوني چه بود |
رستم دستان صف گردان لشکر چون دريد | | حيدر کرار حرب عمرو عنتر چون شکست |
پشت دست از غبن من آنجا به دندان ميگزيد | | اسب اندر خشم شد الحق نداني تا چه گفت |
وه وه اين اشکال بين کاين بر سر من آوريد | | گفت اي استغفرالله اين سوئال از چون مني |
تا مبارک مقدمت در دور عالم کي رسيد | | گفتمش اسبا قديما خرنهاي آخر بگوي |
آن نخستين جانور کايزد تعالي آفريد | | گفت تو بسيار ماندي هيچ ميداني کدام |
در معاش خويش بر قانون من کن يک مدار | | اي برادر پند من بشنو اگر خواهي صلاح |
بر فوات آن نگردي ناصبور و بي قرار | | ور قرارت نيست بر گفتم يقين دان کز اسف |
زن نخواهد هيچ مرد باتميز و هوشيار | | مرد باش و ترک زن کن کاندرين ايام ما |
آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تيماردار | | باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحيف حر |
سروقدي ماه رويي سيم ساقي گلعذار | | ور اسير شهوتي باري کنيزک خر به زر |
روي مال خويش بيني نه روي وام دار | | اين قدرداني که چون خيزي به وقت بامداد |
کاندرو يک نفع بيني و کدورت صد هزار | | ور به کس رغبت نداري برگذر زو برحقي |
در حضر بيبي و خاتون در سفر اسفنديار | | شيوهي اهل زمانه پيش کن بگزين غلام |
بر زند خود را به صف کين به گاه کارزار | | بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زير |
سال ومه باشد جماع و بوسه را پيشت چو پار | | روز و شب دوزندهي خصم و عدو باشد به تير |
هم غلام و هم کنيزک هم پياده هم سوار | | هم حريف و هم قرين و هم نديم و هم رفيق |
ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عيار | | تا بود بر طبع تو باري بزي با سنگ و سيم |