دي مرا عاشقکي گفت غزل ميگويي شاعر : انوري گفتم از مدح و هجا دست بيفشاندم هم دي مرا عاشقکي گفت غزل ميگويي حالت رفته دگر باز نيايد ز عدم گفت چون گفتمش آن حالت گمراهي رفت که مرا شهوت و حرص و غضبي بود بهم غزل و مدح و هجا هرسه بدان ميگفتم کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم اين يکي شب همه شب در غم و انديشهي آن که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند که زبوني به کف آرم که ازو آيد کم وان سه ديگر چو سگ خسته تسليش...