گر به جانت بخرند اهل سخن ارزاني | | انوري اي سخن تو به سخا ارزاني |
در تن دانش و رامش به لطافت جاني | | در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلي |
ازحدالديني و در دهر نداري ثاني | | حجت حقي و مدروس ز تو باطل شد |
وز روان و خرد ار هيچ بود به زاني | | به گرانمايگي و جود رواني و خرد |
باري اندر طمع و حرص کم از انساني | | گفتي اندر شرف و قدر فزون از ملکم |
آيت کديه چو ارذال چراميخواني | | غايت همتت ار کردت سلطان سخن |
چون خسان در طلب جامه و بند ناني | | پيش خاصان مطلب نام ز حکمت چندين |
آتش حرص چرا در دل و جان بنشاني | | زاب حکمت چو همي با ملکان ننشيني |
تا دمت در همه احوال بود روحاني | | نفس را باز کن از شهوت نفساني خوي |
داشت در بلخ ملکشاه به تو ارزاني | | از پس آنکه به يک مهر دو الف ملکي |
قرض آن پير سرخسي شده ترکستاني | | وز پس آنکه هزار دگرت داد وزير |
به تو هر سال رسد مهري پانصدگاني | | وز پس آنکه ز انعام جلالالوزراء |
در ثنايي که فرستادي از ناداني | | اي به دانايي معروف چرا ميگويي |
وز درون پيرهن بوالحسن عمراني | | طاق بوطالب نعمهست که دارم ز برون |
طاقي و پيرهني کرد همي نتواني | | چه بخيلي که به چندين رز و چندين نعمت |
بوالحسن آنکه ز احسانش سخن ميراني | | پانزده سال فزون باشد تا کشته شدست |
پس مخوان پيرهنش گو زره و خفتاني | | پيرهن کهنهي او گرت به جايست هنوز |
شايد ار ندهي ابرام و دگر نستاني | | باقي عمر بس آن پيرهن و طاق ترا |
کفر در مدحي و در کديه همه کفراني | | کديه و کفر در اشعار شعارست ترا |
گر قضا و قدر حکم خدا ميداني | | با قضا و قدر استاخ چرايي تو چنين |
گرز ديوان خود اين يک دو ورق گرداني | | مغز فضل و حکم و محض معالي مانند |
تو نهاي از در نعمت که همه کفراني | | نعمت آنراست زيادت که همه شکر کند |
بقبق از فاضلي و طنطنه از خاقاني | | صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک |
اندرين شعر شکايت ز در تاواني | | بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نيست |
زانکه کفرست در اين حضرت نافرماني | | گر به فرمان سخني گفتم مازار از من |