ديگر مرا به ضربت شمشير غم بزد شاعر : اوحدي مراغه اي فرياد ازين سوار، که صيد حرم بزد! ديگر مرا به ضربت شمشير غم بزد يارم ز در درآمد و کارم به هم بزد عزلت گزيده بودم و کاري گرفته پيش آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد دم در کشيده بود دل من ز دير باز تا روزگاز نوبت اين محتشم بزد درويش را ز نوشت شاهي خبر نشد عشقش به دل در آمد و حالي علم بزد چون ديده بر طلايهي حسنش نظر فگند شمشير خوي او همه را چون قلم بزد هي نيزهي ستيزه که مريخ راست کرد ...