گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش

گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش شاعر : اوحدي مراغه اي اي بس که بي‌خبر بدوي در قفاي خويش گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش دم در کشيم، تا تو بگويي ثناي خويش ما را زبان ز وصف و ثناي تو کند شد تا نازنين دلت نشود مبتلاي خويش منگر در آب و آينه زنهار! بعد ازين مستم، حديث مست نباشد بجاي خويش معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من بيگانگي چنين مکن، اي آشناي خويش ما را تويي ز هر دو جهان خويش و آشنا وانگه به قاصدان تو بخشم قباي خويش يک روز پيرهن ز فراقت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش
گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش
گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش

شاعر : اوحدي مراغه اي

اي بس که بي‌خبر بدوي در قفاي خويشگر بنگري در آينه روزي صفاي خويش
دم در کشيم، تا تو بگويي ثناي خويشما را زبان ز وصف و ثناي تو کند شد
تا نازنين دلت نشود مبتلاي خويشمنگر در آب و آينه زنهار! بعد ازين
مستم، حديث مست نباشد بجاي خويشمعذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من
بيگانگي چنين مکن، اي آشناي خويشما را تويي ز هر دو جهان خويش و آشنا
وانگه به قاصدان تو بخشم قباي خويشيک روز پيرهن ز فراقت قبا کنم
اي محتشم، نگاه کن اندر گداي خويشچون گشت اوحدي ز دل و جان گداي تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط