گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش شاعر : اوحدي مراغه اي اي بس که بيخبر بدوي در قفاي خويش گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش دم در کشيم، تا تو بگويي ثناي خويش ما را زبان ز وصف و ثناي تو کند شد تا نازنين دلت نشود مبتلاي خويش منگر در آب و آينه زنهار! بعد ازين مستم، حديث مست نباشد بجاي خويش معذور دار، اگر قمرت گفتهام، که من بيگانگي چنين مکن، اي آشناي خويش ما را تويي ز هر دو جهان خويش و آشنا وانگه به قاصدان تو بخشم قباي خويش يک روز پيرهن ز فراقت...