چو دل نميدهد از کوي دوست برگشتن
چو دل نميدهد از کوي دوست برگشتن
شاعر : اوحدي مراغه اي
ضرورتست در آن آستان به سر گشتن چو دل نميدهد از کوي دوست برگشتن چو سايه عار ندارم ز دربدر گشتن من از براي چنان آفتاب رخساري ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن چون در ميان نتوان کرد دست با شيرين بدين سخن نتوانم ز دوست بر گشتن اگر چه شد سخن عشق من به گيتي فاش بجز سپاس پذيرفتن و سپر گشتن گرم به تيغ زند چارهاي نميدانم ز دوست حيف بود خود بدين قدر گشتن ازو به تير قضا روي برنگردانم که نيست ممکن ازين دل شکستهتر گشتن به دوست گوي که: رحمت کن، اي نسيم صبا وزين حديث نخواهد ترا خبر گشتن حديث من همه عالم برفت و خلق شنيد که باز عادت ما حيرتست و سر گشتن ندانمت که چه افيون فگندهاي درمي ز بس به بازار و کوچه در گشتن به جست و جوي تو آشفته ميکنندم نام گزير نيست حديث مرا ز تر گشتن چو اوحدي سخن از آب ديده خواهد گفت