مرحبا، اي گل نورسته، که چون سرو رواني
مرحبا، اي گل نورسته، که چون سرو رواني
شاعر : اوحدي مراغه اي
چشم بد دور ز رويت، که شگرفي و جواني مرحبا، اي گل نورسته، که چون سرو رواني متحير نه چنانم که بدانم: بچه ماني؟ فکر کردم که بگويم: بچه ماني تو؟ وليکن قصهي شوق رها کردم و خاطر نگراني دفتري باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که داني گر بر آني که: غمت خون من خسته بريزد صورت حال نگه دار که معنيش نداني اين نه حاليست که واقف شوي ار با تو بگويم روي معشوقه همي بوس، که عشقست و جواني درد خود را به طبيبان بنمودم، همه گفتند: سرو را برکني از بيخ و به جايش بنشاني باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آيد چون ببيني، سخنم يک شب و يک روز بخواني اي که بيياد تويک روز نميباشم و يک شب که به شمشيرم ازين کوچه بريدن نتواني کي به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟ نه گريزندهي وحشي، که به سنگم برماني مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته ريش ناسور شد از بس که تو خون ميبچکاني اوحدي، زخم بلايي که ترا بر جگر آمد