حاصل از عشقت نميبينم بجز غم خوردني حاصل از عشقت نميبينم بجز غم خوردنيشاعر : اوحدي مراغه اي پرورش مشکل توان کرد از چنين پروردنيحاصل از عشقت نميبينم بجز غم خوردنياز پس سالي عفالله! نيک ياد آوردنيدوش فرمودي که خواهم کشتن آن شوريده رادولت تيزست شمشيري چنان در گردنيسر ز شمشيرت نميپيچم، که اندر دين مناز تو من آزار چون گيرم بهر آزردني؟گر هزارم بار خون دل بريزي حاکميهم سر کوي تو گر ناچار باشد مردنيز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازينراستي بيم هلاکست از چنان خو کردنيدل چنان خو کرد با رويت که تن با خاک پاکناگزيرت باشد از بار ملامت بردنياوحدي، گر آرزو داري که کام دل بري