عاشقم، از عشق من گر به گماني بگوي عاشقم، از عشق من گر به گماني بگويشاعر : اوحدي مراغه اي چاره ندانم که چيست؟ آنچه تو داني بگويعاشقم، از عشق من گر به گماني بگويگر بتواني بيا ور نتواني بگويمنتظرم تا مگر پيش من آيي شبيهم به دلي کو نشان؟ ور به زباني بگويمن به دلم يار تو، باز تو گر يار منبيخبرم خون مخور، هر چه بر آني بگويدوش بر آن بودهاي تا بخوري خون مندر پي ايني ببر، بر سر آني بگويجان و دلي زين جهان دارم اگر زانکه توآنچه پذيرفتهاي چون برساني بگويچند بگويي: ترا من برسانم به کام؟ترک نهاي، ترک اين سخت کماني بگويبيش مزن تيغ غم بر جگر اوحدي