دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي
دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي
شاعر : اوحدي مراغه اي
که دارد چون کمر بستي و همچون زلف لالايي دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي ز دستي بشنوي روزي که: زنجيريست بر پايي بدان کان پاي من باشد به دام زلف او، گر تو نه هراشکي چو جيحوني، نه هر چشمي چو دريايي به اشک چشم بر گريند مردم در بلا، ليکن که هرگز کوي دلبندان نشد خالي ز سودايي نخواهم يافتن يکشب مجال خلوتي با او کزين معني خبر کرده مرا يک روز دانايي هلاک من نخواهد بود جز در عشق و ميدانم کجايي آخر اي شادي؟ تو هم بر کن سر از جايي ز هر سويم غمي سر کرد و تشويشي و اندوهي کسي را پرس کو دارد به کار خويش پروايي ز من هر لحظه ميپرسي که کارت: چيست؟ اين معني مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردايي؟ مرا از عشوه هر روزي به فردا ميدهي وعده چه گويي پيش من چندين حديث باد پيمايي؟ ز آه اوحدي او را چو آگاهي دهم گويد: