به هرزه ميگذرد عمر، وارهان، درياب | | گر آن جهان طلبي، کار اين جهان درياب |
چه خفتهاي؟ که برون رفت کاروان، درياب | | تو غافلي و رفيقان به کار سازي راه |
که : هين! شبي دوسه بيدار باش، هان! درياب | | هزار بار ترا بيش گفتهام هر روز |
ز پير کار نيايد، تو، اي جوان، درياب | | جوان چو پير شود، کار کرده ميبايد |
قبول کن، ز من اي خواجه، اين زمان درياب | | زمانه ميگذرد، چون زمين مباش، زمن |
سوار شو، منشين، سعي کن، روان درياب | | ترا شکار دلي، گر ز دست برخيزد |
قبول خاطر صاحب دلان بجان درياب | | گرت به جان خطري ميرسد تفاوت نيست |
غلط مشو، که فتوحيست رايگان، درياب | | ورت نگه کند از گوشهاي شکسته دلي |
کنون که کار به دستست، ميتوان، درياب | | به هيچ کار نيايي چو ناتوان گردي |
چو اين گذشت به غفلت مکوش و آن درياب | | اقامت تو بدنيا ز بهر آخرتست |
تو نيز آدميي، جهد کن، همان درياب | | شنيدهاي که چها يافتند پيش از تو؟ |
فقير باش و زمين بوس و آستان درياب | | به پيشگاه بزرگان گرت رها نکنند |
پس آنگهي برو و عمر جاودان درياب | | ز عمر عاريتي، اوحدي، بمير امروز |
که با تو چند بگفتم که: اي فلان، درياب | | مکن ز ياد فراموش روز دشواري |