روزي قرار و قاعده‌ي ما دگر شود

روزي قرار و قاعده‌ي ما دگر شود شاعر : اوحدي مراغه اي وين باد و بارنامه ز سرها بدر شود روزي قرار و قاعده‌ي ما دگر شود از هم جدا شوند و سخن مختصر شود اين جان و تن، که صحبت ديرينه داشتند روحي، که پاک بود، بر افلاک بر شود جاني، که پاک نيست، بماند درين مغاک در موج‌خيز حادثه زير و زبر شود اين قصرهاي خرم و گلزارهاي خوش باقي به روزگار ترا خود خبر شود رمزيست اين، که گفتم از احوال اين جهان کين کار مشکلست و به خون جگر شود اي دوست کام دل، بنشين و...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روزي قرار و قاعده‌ي ما دگر شود
روزي قرار و قاعده‌ي ما دگر شود
روزي قرار و قاعده‌ي ما دگر شود

شاعر : اوحدي مراغه اي

وين باد و بارنامه ز سرها بدر شودروزي قرار و قاعده‌ي ما دگر شود
از هم جدا شوند و سخن مختصر شوداين جان و تن، که صحبت ديرينه داشتند
روحي، که پاک بود، بر افلاک بر شودجاني، که پاک نيست، بماند درين مغاک
در موج‌خيز حادثه زير و زبر شوداين قصرهاي خرم و گلزارهاي خوش
باقي به روزگار ترا خود خبر شودرمزيست اين، که گفتم از احوال اين جهان
کين کار مشکلست و به خون جگر شوداي دوست کام دل، بنشين و طلب مکن
يک موي خود ز بحر نخواهي که تر شودخواهي که در ز بحر برآري و طرفه آنک
چندان منه، که واسطه‌ي دردسر شودچندان بنه درم، که کند دفع دردسر
ور نيز در شود، سخني هم به زر شوددر گوش خواجه، ديدم، جز زر نرفت هيچ
خواهي که: نيکي تو به عالم سمر شودمسمارها بنان و درم در زدي، کنون
بستان، که ملک در سر بيدادگر شوداي آنکه ملک خويش به ظالم سپرده‌اي
کاري بکن، که پيش تو فردا سپر شودامروز چون به دست تو دادند تيغ فتح
گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شودآن حاکم ستيزه گر زورمند را
کين شرع احمديت به عدل عمر شوداز من به پيش قاضي رشوت ستان بگو:
تا باز گويد از تو چو او هم پدر شودهان! اي پدر، بدادن پند پسر بکوش
کين نفس آدمي به ادب نامور شودتا زنده‌اي، برو، ادب آموز بهر نام
کس چون رها کند که به يکبار خر شود؟فرزند آدم و پدر و مادر آدمي
هر لحظه عقل در سر افسوس خور شوديارب، ز شرمساري کردار خويشتن
چون در دل آورم دل من پر خطر شودتقصيرها که کردم و تشويرها که هست
در موقفي که جني و انسي حشر شودجز رحمت تو نيست دلم را وسيلتي
چون وقت حاجت آيد ازو، بهره‌ور شودآن مايه تخم خير نکشتم، که جان من
توفيق ده، که کار به نوعي دگر شودکارم نه بر وتيره‌ي انصاف مي‌رود
راهي به من نماي، که عيبم هنر شودياران من به من ننمودند عيب من
سيري نمي‌کنم، که هلالم قمر شودزان آفتاب مايه‌ي نوريم ده، که من
سيمم عيار گيرد و سنگم گهر شودگر بر کنند اهل کمالم نظر به حال
اين قصه کي به نزد خرد معتبر شود؟اين‌جا گر اعتبار من و شاعران يکيست
زر تاج شاه گردد و آهن تبر شوداز کوه خيزد آهن و زر، ليک وقت کار
با شاهدان معني اندر کمر شودسر بر کمر زنند حسودان، چو دست من
تا فهم آن مگر به دماغ تو در شودده پايه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود
آري در آرزوست که: آن خاک در شودگويند: اوحدي سفري آرزو نکرد
زين آب و خاک کس به کدامين سفر شود؟آبيست نيک صافي و خاکيست با صفا
از کس نبود هيچ و کنون هم به سر شودتا اين دمم ز مالي و جاهي توقعي
ور نه ز پاي تا به سرم بال و پر شودپيوند دوستي دو ز دستم نمي‌دهد
تدبير آن مگر به دعاي سحر شودبسيار شکر دارد ازين منزل اوحدي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط