چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل

چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل شاعر : اوحدي مراغه اي در اوفتاد، فرو برد پاي مرد به گل چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل نه عشق باد و نه عاشق، نه ديده باد و نه دل ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل

شاعر : اوحدي مراغه اي

در اوفتاد، فرو برد پاي مرد به گلچو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
نه عشق باد و نه عاشق، نه ديده باد و نه دلز دل چو ديده بر نجست و تن ز هر دو به درد
به سالها نشوند از دلم دو ديده بحلگر از دو ديده همين ديده‌ام که: دل خون شد
دلت به دام بلا ميکند، بکوش و مهلچو ديده‌ي تو کند ميل دانه‌ي خالي
سبک ز دل متنفر شوي، ز ديده خجلغرور ديده و دل مي‌خوري ز جهل، ولي
بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقلترا چو طره‌ي ليلي فرو کشد به قال
به دست خويش مکن کار خويشتن مشکلشکال پاي دلت نيست جز محبت دوست
که جز ندامت و بي‌حاصلي نشد حاصلچو عمر در سر تحصيل اين جماعت رفت
تو در کناري و او از تو دور صد منزلکناره گير ز معشوقه‌اي، که روز و شبش
مکوش هرزه، که رنجي همي‌بري، باطلچو دوست در پي دشمن رود، تو در پي او
کسي که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسلدرين مقام به از راستي نمي‌بينم
چنان روم، که پي‌خواجه هندوي مقبلمنت خود اين همه گفتم وليکن از پي‌دوست
که: من ميانه‌ي غرقابم و تو بر ساحلحديث عشق بسي گفتم و ندانستم
گمان مبر تو که: مهرم ز سينه شد زايلمرا اگر دوسه روزي بهوش مي‌بيني
هزار قصه‌ي مجنون بود درو داخلکه گر ز خارج من دفتري نپردازم
رها کن آن دگران را به زيره و پلپلتو گرم کن نفس خويش را به آتش عشق
تو مست باش و ز معبود خود مشو غافلعبادت از سر غفلت نشايد، اي هشيار
غرض مجوي تو، تا عاشقي شوي کاملنگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست
که چون ز وصل بريدي، طمع شدي واصلز دوست دوست طلب، علت از ميان برگير
بيا و دست ز فتراک اوحدي بگسلگر آرزوست ترا شهر عاشقان ديدن
که باد در سر راهست و يار در محملو گر مقيم شدي دست بازدار از من


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط