سرم خزينه‌ي خوفست و دل سفينه‌ي بيم

سرم خزينه‌ي خوفست و دل سفينه‌ي بيم شاعر : اوحدي مراغه اي ز کرده‌ي خود و انديشه‌ي عذاب اليم سرم خزينه‌ي خوفست و دل سفينه‌ي بيم مگر ببخشدم از لطف خود خداي کريم گناه کرده...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرم خزينه‌ي خوفست و دل سفينه‌ي بيم
سرم خزينه‌ي خوفست و دل سفينه‌ي بيم
سرم خزينه‌ي خوفست و دل سفينه‌ي بيم

شاعر : اوحدي مراغه اي

ز کرده‌ي خود و انديشه‌ي عذاب اليمسرم خزينه‌ي خوفست و دل سفينه‌ي بيم
مگر ببخشدم از لطف خود خداي کريمگناه کرده به خروار، هيچ طاعت نه
ز عقل بهره نديدم، که ديو بود نديمز راه دور فتادم، که غول بود رفيق
بجز ندم نکند کس سيه رخ چو اديماديم روي من از پنجه‌ي ندم سيهست
گزندهاي درشتست و بندهاي عظيمبيا، به خود مرو اين راه را که در پيشست
ببين که: برتو چه آيد برين دل بدونيم؟دونيمه شد دلت اندر ميان دين و درم
عزيز يوسف خود را چرا فروخت به سيم؟حيات جان عزيزت به نور ايمان بود
ضرورتست که روراست ميروي به جحيمچو کار خويش نکردي بهيچ رويي راست
به حکم او بنه، ار بنده‌اي، سر تسليمز خط خواجه‌ي خود سر نمي‌توان برداشت
هنوز باز نگشتي تو از ضلال قديمبهر حديث، که خواهي، نصيحتت کردم
بجز مقامه‌ي ذکر تو نيست هيچ مقيممنزها، به کساني که وا دل ايشان
دلم ز پنجه‌ي شهوت برون کشي تو سليمکه چون مرا هوس و آز من شکنجه کند
که عاجزست ز درمان درد خويش سقيممرا به خويشتن و عقل خويش باز مهل
خلاف علم خلافي، که کرده‌ام تعليمز علم خويشتنم نکته‌اي در آموزان
گنه ز بنده‌ي نادان و مغفرت ز حکيمببخش، اگر گنهي کرده‌ام، که نيست عجب
به پايمردي لطف تو ميکنم تقديمپس از گناه چنان بنده، عذرهاي چنين
تفاوتي نکند، کتشست و ابراهيماگر به دو زخم از راه خلت اندازي
به نام پاک تو خود را همي کنم تعظيمتو خود عظيمي، اگر گويم، ارنه، ليکن من
ز لطف خويش به خاکم همي فرست نسيمنه سيم خواهم وني زر، ولي چو خاک شوم
به اوحدي نظري برکن، اي کريم و رحيمدر آن زمان که به حال شکستگان نگري


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط