گريان در آخر شب، چون ابر نوبهاري
گريان در آخر شب، چون ابر نوبهاري
شاعر : اوحدي مراغه اي
بر خاک نازنيني کردم گذر به زاري گريان در آخر شب، چون ابر نوبهاري ديگر ز سر گرفتم آيين سوکواري نزديک او چو رفتم، خاکش به ديده رفتم آه! از کجات پرسم: چوني و در چه کاري؟ گفتم که : اي گذشته، ما را به غصه هشته روزم سياه کردي، شب چون همي گذاري؟ حالم تباه کردي، حال تو چيست گويي؟ کاي در وصال و هجران حق تو حق ياري روحش به راز با من، ميگفت باز با من: از آب ديده اکنون پيش آر، تا چه داري؟ از آه سينهي تو خبر هميشه دارم چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواري با چشم من چه گويي؟ وز زلف من چه جويي؟ گفت : از چگونه بگذر، تا ديده برگماري گفتم : به هم رسيدن ما را چگونه باشد؟ گفت : اوحدي، چه گويم؟ آن بدروي که کاري گفتم : ز کار غيبي ما را يکي خبر کن روزي کزين عمارت بيرون بري عماري زان عمر و زان جواني آگه شود دل تو