خطا ز سر بنهي، روي در صواب کني | | جهان به دست تو دادند، تا ثواب کني |
به فکر خويشتن آن نامه را جواب کني | | فلک چو نامه فرستد ز مشکلي به جهان |
چو عشق بازي و سيکي خوري و خواب کني | | شود به عهد تو بسيار فتنهها بيدار |
تو هم خراب شوي، گر جهان خراب کني | | مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود |
که نام نيک درين دولت اکتساب کني | | چو دور دولت تست، اي امير ملک، بکوش |
که گله را همه در عهدهي ذئاب کني | | بدانکه: نام شباني نيايد از تو درست |
چو دل بدعد دهي، گوش بر رباب کني | | شود چو قصهي عود و رباب قصهي تو |
يقين شناس که: بر قتل خود شتاب کني | | به قتل دشمن خود گر شتاب نيست ترا |
هزار سينه به سيخ جفا کباب کني | | روا مدار که: از بهر پهلوي بريان |
قلادها که تو در گردن کلاب کني | | قراضهاي زر بيوگان مسکينست |
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کني | | ميان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چيست؟ |
که جاي خويشتن اندر گل و گلاب کني | | ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسي؟ |
کنند با تو زماني، چه اضطراب کني؟ | | نگاه کن: که گر اينها که ميکني با خلق |
ولي تو گوش نداري، که بر خطاب کني | | به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غيب |
چه اعتماد بر اين خيمه و طناب کني؟ | | چو پير گشتي و پيري رسول رفتن تست |
نه محکمست عمارت، که پيش آب کني | | به پيش آب جهان خانهايست بيبنياد |
ز مشک سوده سر خويش را خضاب کني | | ز سر جوان نتواني شد، ار چه در پيري |
ز روشني رخ خود را چو آفتاب کني | | به قول اوحدي ار ذرهاي برآري سر |