وز تو چيزي نهان نمي‌دانم

وز تو چيزي نهان نمي‌دانم شاعر : اوحدي مراغه اي بي‌نشان تو نيست يک ذره وز تو چيزي نهان نمي‌دانم با تو پوشيده حالتيست مرا به جز اين يک نشان نمي‌دانم گرچه داناست نام...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وز تو چيزي نهان نمي‌دانم
وز تو چيزي نهان نمي‌دانم
وز تو چيزي نهان نمي‌دانم

شاعر : اوحدي مراغه اي

بي‌نشان تو نيست يک ذرهوز تو چيزي نهان نمي‌دانم
با تو پوشيده حالتيست مرابه جز اين يک نشان نمي‌دانم
گرچه داناست نام من، ليکنکه درستش بيان نمي‌دانم
اين تويي، يا منم، بگو تا: کيست؟تا نگويي: بدان، نمي‌دانم
آن چنانم به بويت، اي گل، مستشرح اين کن، که آن نمي‌دانمم
به اشارت حديث خواهم گفتکه گل از بوستان نمي‌دانم
دوستان، جز حديث او مکنيدکه غريبم، زبان نمي‌دانم
اوحدي باز در ميان آمدکه من اين داستان نمي‌دانم
چون پس از عمرها که گرديدمکام او زين ميان نمي‌دانم
من و آن دلبر خراباتيراه اين آستان نمي‌دانم
باز غوغاي او علم برداشتفي طريق الهوي کماياتي
هرچه بي‌راه ديد غارت کردعشق او خنجر ستم برداشت
دوست احرام آشنايي بستو آنچه بر راه ديد هم برداشت
خطبها چون به نام او کردندنام بيگانه زين حرم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفتجمله را سکه از درم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شدوز دل من غمام غم برداشت
اندر آن جام چون خدا را ديدکين کهن جامه جام جم برداشت
روز صيد آن سوار ازين نخجيراز کتاب خودي رقم برداشت
دل نادان من امانت عشقپر بيفگند، ليک کم برداشت
دست او چون به حکم دستوريهم به پشتي آن کرم برداشت
من و آن دلبر خراباتياز من و اوحدي قلم برداشت
مستمع نيست، تا بگويم راستفي طريق الهوي کماياتي
هر چه گويي درو، چو آن شنوي؟کندرين گنبد اين نوا چه نواست؟
تو يکي، او يکي، دو باشد دوپس يکي باشد، اين يک و دو چراست؟
رشته‌اي گر هزار تو گردداين يکي زان يکي ببايد کاست
گر ز دريا جدا شود قطرهچون سر رشته يافتي يکتاست
يار با ماست وين سخن ز نهفتنه که دريا جدا و قطره جداست؟
نيست بي زبده شير، اشارت کنمن برون مي‌برم چو موي ز ماست
آسمان و زمين گرفت اين نورکه کدامست شير و زبده کجاست؟
اوحدي‌وار مي‌زنم در دوستباز بينيد کين چه نشو و نماست؟
ساختم پرده، گر نگردد کجتا چه در مي‌زند ارادت و خواست
من و آن دلبر خراباتيکردم آهنگ اگر بيايد راست
سايه‌ي نور پاش مي‌بينمفي طريق الهوي کماياتي
آفتابي بدين عظيمي رازانکه در جمله جاش مي‌بينم
آنکه عمري بگشتم از پي اوذره‌اي در هواش مي‌بينم
روز و شب در بلاش مي‌سوزمبا خود اندر سراش مي‌بينم
اين که وقتي بنالم از غم اوتا نگويي: بلاش مي‌بينم
بينشم بي‌خدا کجا باشد؟نه که از خود جداش مي‌بينم
صورت او چو روشن آينه‌ايستچو به نور خداش مي‌بينم
هر چه از کاينات گيرد رنگکه جهان در صفاش مي‌بينم
اوحدي در قفاي ماست، دگرجمله در خاک پاش مي‌بينم
من و آن دلبر خراباتيدو سه روز از قفاش مي‌بينم
بده، اي ساقي، آن شراب چو زنگفي طريق الهوي کماياتي
که نيابي تو بي‌پريشانيبزن، اي مطرب حريفان، چنگ
با من ار مي‌روي به جستن اودل که باشد به زلف يار آونگ
کانچه جستي درون جبه‌ي تستدامن خويشتن بگير به چنگ
ز آب و گل زاده‌اي، از آني گمخواهش از روم جوي و خواه از زنگ
از دل و جان برآي، تا بروددر بيابان جهل چون خر لنگ
کاهن و سنگ را چو آب کنددر دمي همت تو صد فرسنگ
نام و نقش خود از ميان برگيرآتشي، کو بزاد از آهن و سنگ
خواجه جانست، چون بميرد تنتا ترا در کنار گيرد تنگ
اوحدي شد به عاشقي بد نامباده آبست، چون ببرد رنگ
من و آن دلبر خراباتيآن نگار از زمانه دارد ننگ
يار، دوشم ز راه مهمانيفي طريق الهوي کماياتي
داشت در پيش رويم آينه‌ايبه خرابي کشيد و ويراني
که جزو نيست هر چه مي‌دانمتا بديدم درو به آساني
انس با عالم الهي گيرکه ازو خاست هر چه مي‌داني
دو قدم بيش نيست راه، وليبه تو گفتم طريق انساني
گر نه آن نور در تجلي بودتو در اول قدم همي‌ماني
که تواند به غير او گفتن؟آن «اناالحق» که گفت و «سبحاني»؟
هر چه هستيست در تو موجودست«ليس في جبتي» که مي‌خواني
اي که روز و شبت همي‌خوانمخويشتن را مگر نمي‌داني
زان شراب بقا بده جاميگرچه هرگز مرا نمي‌خواني
آشکارا اگر توانم نيکتا تن اوحدي شود فاني
من و آن دلبر خراباتيورنه، تا مي‌توان، به پنهاني
در خرابات عاشقان کوييستفي الطريق الهوي کماياتي
طوقداران چشم آن ماهندوندر آن خانه يک پري‌روييست
در خم زلف همچو چوگانشهر کجا بسته طاق ابروييست
به نفس چون مسيح جان بخشدفلک و هر چه در فلک گوييست
ورقي باز کردم از سخنشهر کرا از نسيم او بوييست
من ازو دور و او به من نزديکزير هر توي اين سخن توييست
آتش عشق او بخواهد سوختپرده اندر ميان من و اوييست
سوي او راهبر نخواهم شددر جهان هر چه کهنه و نوييست
اوحدي با کسي نمي‌گويدتا مرا رخ به سايه و سوييست
چون ازو نيست مي‌شوم هر دمنام آن بت، که نازکش خوييست
من و آن دلبر خراباتيتا ز هستي من سر موييست
نه خرابات خيک و کاسه و ميفي طريق الهوي کماياتي
آن خراباتهاي بي ره و رونه خرابات چنگ و بربط و ني
همه را ديده بر حديقه‌ي قدسبر خراباتيان گم شده پي
گر در آن کوچه باريابي توهمه را روي در حظيره‌ي حي
بگذر از اختلاف امشب و ديکي از آن کوچه باز گردي، کي؟
چو بالا رسي، ز لا تا توتا برون آيد آن بهار از دي
تا تو باشي و او، جدا باشدندري نامه‌ي «اليک» و «الي»
نقش خود برتراش و او را باشآسمان از زمين و نور از في
روي آن بت، که اوحدي ديدستتا شود جمله‌ي جهان يک شي
سالها شد که راه مي‌پويمنتوان ديد جز ببينش وي
من و آن دلبر خراباتيچون نخواهد شد اين بيابان طي
هر دم از خانه رخ بدر داردفي طريق الهوي کماياتي
هر زمان مست مست بر سر کويدر پي عاشقي نظر دارد
هر دمي عاشق دگر جويدبا کسي دست در کمر دارد
يار آنکس شود که مي‌نوشدهر شبي مجلس دگر دارد
دوست گيرد نهان و فاش کنددست آن کس کشد که زر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهرمخلصان را درين خطر دارد
يار ترسا و ما مترس از کسپيش او راه بيشتر دارد
عشق معشوقه‌ي خراباتستعاشقي خود همين هنر دارد
در خرابات ما شود عاشقزانکه عشقست کين اثر دارد
اوحدي تاکنون دري مي‌زدهر که پرواي دردسر دارد
من و آن دلبر خراباتيچون خرابات ما دو در دارد
سخني مي‌رود، به من کن گوشفي طريق الهوي کماياتي
جز يکي نيست نقد اين عالمپيش از آن کز سخن شوم خاموش
گل اين باغ را تويي غنچهباز جوي و به عالمش مفروش
پرده بردار، تا ببيني خوشسر اين گنج را تويي سرپوش
گر کسي مي‌شوي، به جز تو کسيدست با دوست کرده در آغوش
اگر اين حال بر تو کشف شوددر جهان نيست، بشنو و مخروش
باز داني که: من چه مي‌گويمبرهي از خيال امشب و دوش
آن شناسد حديث اين دل مستگرت افتد گذر به عالم هوش
در دلم آتشست و در چشم آبکه ازين باده کرده باشد نوش
اوحدي بازگشت گوشه نشينجاي آن باشد ار برآرم جوش
من و آن دلبر خراباتياگرم فتنه‌اي نگيرد گوش
نيست رنگي در آبگينه و آبفي طريق الهوي کماياتي
باده نيز اندر اصل خود آبيستباده‌شان رنگ مي‌دهد، درياب
ز آب بي‌رنگ شد عنب موجودکافتابش فروغ بخشد و تاب
زين منازل نکرده آب گذرو ز عنب شيره و ز شيره شراب
باش، تا رنگ ديد و بيني بويهيچ کس را نکرده مست و خراب
اگرت چشم دوربين باشدعقل ازو سکر ديد و غافل خواب
غير ازو هر چه مي‌نمايد رخبرگرفتم از آن جمال نقاب
ديده‌ي اوحدي به جستن اوستنيست يکباره جز غرور و سراب
من و آن دلبر خراباتيگر بيابد به کام ديده جواب
جز تو کس در جهان نمي‌دانمفي طريق الهوي کماياتي
که درين درد بي‌دوا باشدپرسش خسته‌اش روا باشد
مرد بايد که آشنا باشدکس درين خانه نيست بيگانه
در جهان خدا خدا باشددر جهان تو باشد اين من و تو
اگر آيينه را صفا باشدبنمايد ترا، چنانکه تويي
وندر آيينه ني‌قفا باشدبي‌قفا روي نيست در خارج
که نه اين شهريار ما باشداندر آيينه هيچ ننمايد
دوري از ظلمت هوا باشددر صفا نيست صورت دوري
روش عاشقان جدا باشداين جدايي و کندي روشست
اين دو بيني از آن خطا باشداز خطاي خطست اگر دويي است
هر دم اندر دم بلا باشداوحدي گر ز دوست برگردد
تا ز من ذره‌اي به جا باشدچون درين آفتاب مي‌سوزم
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
بسته بر هم هزار زنگ و جرسچيست اين دير پر ز راهب و قس؟
زان جهت غلغلي که: «لاتياس»زين طرف نغمه‌اي که: «لاتامن»
يار و انباز گشت دزد و عسسعهد و ميثاق کرد گرگ و شبان
بس ازين گفتگوي بيهده، بسچند ازين جستجوي باطل، چند؟
نقش خارج مزن برين اطلسحرف زايد منه برين جدول
وندرين خانه نيست جز يک کسکندرين خنب نيست جز يک رنگ
يک سوارست و صد هزار فرسيک حديثست و صد هزار ورق
گوهري در ميان چندين خسعيب ما نيست گر نمي‌بينيم
و آن تو داري، به غور کار برسنيست در کارخانه جز يک کار
گر امانم دهد اجل، زين پسدلم از زهد اوحدي بگرفت
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
همه آفاق را گرفت اين نورهمه عالم پرست ازين منظور
مصطفي از حرم، کليم از طورهر يک از جانبيش مي‌جويند
خواه توراة از خوان و خواه زبوراصل اين کل و جز و يک کلمه است
گرد بر گرد آن هزاران سورحاصل شهر عاشقان شهريست
باش تا کار او رسد به ظهورباش تا نقد او شود پيدا
دست در دستگاه و ما مهجورگرچه در پيش چشم و ما مفلس
تو ز نزديک او چرايي دور؟يار نزديک‌تر ز تست به تو
آرزوي بهشت و حور و قصورتاکنون اوحدي اگر مي‌پخت
گر گنه گار داري، ار معذوررفتني رفت، بعد ازين تو مرا
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
با خود و روزگار خود بودممدتي من به کار خود بودم
گرچه هم در ديار خود بودمصورتي چند نقش مي‌بستم
گرچه هم در ديار خود بودمبه ديار کسان شدم ناگاه
نه که من در حصار خود بودمبه در هر حصار مي‌گشتم
خود به تحقيق يار خود بودمسالها يار، يار مي‌گفتم
چون بديدم شکار خود بودمگفتم: او را شکار کردم، ليک
روز شد، در کنار خود بودميک شبم يار در کنار کشيد
چون غم و غمگسار خود بودمغم دل با کسي نخواهم گفت
زانکه خود پرده‌دار خود بودماوحدي پيش من حجاب نشد
چون که در اختيار خود بودمگفتم: اين اختيار نيست مرا
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
آمد از شهر لامکان بيروندوست به کاروان «کن فيکون»
باز پوشيد کسوت چه و چونعور گشت از لباس بيچوني
گه در آمد بديده‌ي مجنونگر بر آمد بصورت ليلي
گاه مذکور شد بسورت نونگاه مشهور شد بيت نور
ريشه و بيخهاي گوناگونچون بب و زمين او بودست
عسل و تين و روغن زيتونپيش کافور و زنجبيل نهاد
مدتي، تا تمام شد معجونمي‌سرشت اين چهار جسم بهم
زهرها را ازو نبشت افسوندردها را دوانهاد، دوا
گشت ديوانه «والجنون فنون»اوحدي شربتي از آن بچشيد
بر من اين در چو بازگشت اکنونپر دويدم بهر دري زين پيش
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
يا مده مي، که از غمش مستممي‌بياور، که توبه بشکستم
بعد ازين گر به جان رسد دستمني، که من جز به مي نخواهم داد
که ندانم که در جهان هستمدرجهان مي مرا چنان سازد
چون بجست او مرا،برون جستمخلوتي داشتم به جستن او
ديده از ديگران فرو بستمبه يکي کردم از دو عالم روي
بر سر کوي آن يکي پستمدر کف پاي آن يکي خاکم
زان بريدن به دوست پيوستمببريدم دل از تعلق غير
اوحدي شد، ز اوحدي رستمز اوحدي دل به رنج بود و چو دل
بند بر پاي و حلق در شستمتا به اکنون ز پند گويان بود
در خرابات عشق بنشستمبعد از اين، چون به حکم گستاخي
في طريق الهي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
همه او را شويم و خود همه اوستگر به دست آوريم دامن دوست
همچو آيينه با تو رو در روستآنکه او را در آب مي‌جويي
کز تويي تو رشته‌ي تو دو توستتو تويي و تو از ميان برگير
که بسي کاسه سوده گشت و سبوستگر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت
از تو تا آنکه جسته‌اي يک موستتو به مويي بجسته‌اي، ورنه
که گهي صولجان و گاهي گوستهمه از يک درخت رست اين چوب
الفش را چو واو کردي هوست«ها» که اسم اشارتست از اصل
تا تو اين مغز بر کشي از پوستانقلابي ضرورتست اين‌جا
پاي در آب و جاي بر لب جوستمنشين تشنه، اوحدي که ترا
که خرابات عشق در پهلوستمدتي توبه داشتم و اکنون
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
نه به خويشم، ز من مگير امروزهر چه من گويم،اي دبير امروز
که گرفتارم و اسير امروزقلم نيستي به من در کش
تن ازين غصه‌گو: بمير امروزميل يار قديم دارد دل
در کمانم کشد چو تير امروزسالها در کمين نشستم، تا
با غلام خود آن امير امروزرو بشارت بزن، که گشت يکي
راست شد شاه با فقير امروزچشم گژبين چو از ميان برخاست
نظر از يار بي نظير امروزپرده برمن مدر، که نتوان دوخت
چون جدا مي‌کني ز شير امروزچون در آميخت آب ما با شير
که جزو نيست در ضمير امروزاوحدي،جز حديث دوست مگوي
از زبانم سخن پذير امروز:به تو رمزي بگويم، ار شنوي
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
زين من و ما و اين عمامه و فشچند وچند؟ اي دل ملامت کش
رخ مپيچان ز تير آن ترکشسر مگردان ز خنجر آن دوست
زهر باشد، به خاک ريز و مچشنوشدارو، که: غير دوست دهد
به چنين جوع روزه گير و عطشدل ز دنيا و آخرت برگير
از ميان اختلاف روم و حبشرخ به وحدت نهاده‌اي، بردار
تا ببيني يکي مقابل ششقل کن روي کعبتين جهت
نيست تاريک، چشم تست اعمشچند گويي که؟ خانه تاريکست؟
آتشي نيست، کي بسوزد غش؟قابلي نيست، چون پذيرد نور؟
به سر اوحدي قلم درکشز احد گر نشان همي طلبي
تا برانيم چند روزي خوشدر بدين ناخوشان ببند امروز
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
با من آن بي‌وفا ببين که چه کرد؟اشک من سرخ کرد و رويم زرد
آنکه آبم ببرد و خونم خوردهمچو خون در رگست و رگ در تن
سر ز پا، پا ز سر نداند مردعشق آن دوست چون برآرد دست
کشته را سوخت، تا بماند فردهمه را کشت، تا نماند غير
مي‌کشد زار و نيست جاي نبردمي‌کشد تيغ و نيست پاي گريز
هجر او وصل گشت و خارش وردتا دو چشمم به دست بينا شد
نزد توحيديان چه گرم و چه سرد؟پيش ابداعيان چه دير و چه زود؟
از يکي کارگاه دان و نورداين همه نقشها که مي‌بيني
از حريفان همي بريم اين نرداوحدي گر يکي شود با ما
گر نيايد پديد داروي دردقصه‌ي درد خويشتن گفتم
في طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط