بينشان تو نيست يک ذره | | وز تو چيزي نهان نميدانم |
با تو پوشيده حالتيست مرا | | به جز اين يک نشان نميدانم |
گرچه داناست نام من، ليکن | | که درستش بيان نميدانم |
اين تويي، يا منم، بگو تا: کيست؟ | | تا نگويي: بدان، نميدانم |
آن چنانم به بويت، اي گل، مست | | شرح اين کن، که آن نميدانمم |
به اشارت حديث خواهم گفت | | که گل از بوستان نميدانم |
دوستان، جز حديث او مکنيد | | که غريبم، زبان نميدانم |
اوحدي باز در ميان آمد | | که من اين داستان نميدانم |
چون پس از عمرها که گرديدم | | کام او زين ميان نميدانم |
من و آن دلبر خراباتي | | راه اين آستان نميدانم |
باز غوغاي او علم برداشت | | في طريق الهوي کماياتي |
هرچه بيراه ديد غارت کرد | | عشق او خنجر ستم برداشت |
دوست احرام آشنايي بست | | و آنچه بر راه ديد هم برداشت |
خطبها چون به نام او کردند | | نام بيگانه زين حرم برداشت |
آفتاب رخش ظهور گرفت | | جمله را سکه از درم برداشت |
مطرب عشق را نوا نو شد | | وز دل من غمام غم برداشت |
اندر آن جام چون خدا را ديد | | کين کهن جامه جام جم برداشت |
روز صيد آن سوار ازين نخجير | | از کتاب خودي رقم برداشت |
دل نادان من امانت عشق | | پر بيفگند، ليک کم برداشت |
دست او چون به حکم دستوري | | هم به پشتي آن کرم برداشت |
من و آن دلبر خراباتي | | از من و اوحدي قلم برداشت |
مستمع نيست، تا بگويم راست | | في طريق الهوي کماياتي |
هر چه گويي درو، چو آن شنوي؟ | | کندرين گنبد اين نوا چه نواست؟ |
تو يکي، او يکي، دو باشد دو | | پس يکي باشد، اين يک و دو چراست؟ |
رشتهاي گر هزار تو گردد | | اين يکي زان يکي ببايد کاست |
گر ز دريا جدا شود قطره | | چون سر رشته يافتي يکتاست |
يار با ماست وين سخن ز نهفت | | نه که دريا جدا و قطره جداست؟ |
نيست بي زبده شير، اشارت کن | | من برون ميبرم چو موي ز ماست |
آسمان و زمين گرفت اين نور | | که کدامست شير و زبده کجاست؟ |
اوحديوار ميزنم در دوست | | باز بينيد کين چه نشو و نماست؟ |
ساختم پرده، گر نگردد کج | | تا چه در ميزند ارادت و خواست |
من و آن دلبر خراباتي | | کردم آهنگ اگر بيايد راست |
سايهي نور پاش ميبينم | | في طريق الهوي کماياتي |
آفتابي بدين عظيمي را | | زانکه در جمله جاش ميبينم |
آنکه عمري بگشتم از پي او | | ذرهاي در هواش ميبينم |
روز و شب در بلاش ميسوزم | | با خود اندر سراش ميبينم |
اين که وقتي بنالم از غم او | | تا نگويي: بلاش ميبينم |
بينشم بيخدا کجا باشد؟ | | نه که از خود جداش ميبينم |
صورت او چو روشن آينهايست | | چو به نور خداش ميبينم |
هر چه از کاينات گيرد رنگ | | که جهان در صفاش ميبينم |
اوحدي در قفاي ماست، دگر | | جمله در خاک پاش ميبينم |
من و آن دلبر خراباتي | | دو سه روز از قفاش ميبينم |
بده، اي ساقي، آن شراب چو زنگ | | في طريق الهوي کماياتي |
که نيابي تو بيپريشاني | | بزن، اي مطرب حريفان، چنگ |
با من ار ميروي به جستن او | | دل که باشد به زلف يار آونگ |
کانچه جستي درون جبهي تست | | دامن خويشتن بگير به چنگ |
ز آب و گل زادهاي، از آني گم | | خواهش از روم جوي و خواه از زنگ |
از دل و جان برآي، تا برود | | در بيابان جهل چون خر لنگ |
کاهن و سنگ را چو آب کند | | در دمي همت تو صد فرسنگ |
نام و نقش خود از ميان برگير | | آتشي، کو بزاد از آهن و سنگ |
خواجه جانست، چون بميرد تن | | تا ترا در کنار گيرد تنگ |
اوحدي شد به عاشقي بد نام | | باده آبست، چون ببرد رنگ |
من و آن دلبر خراباتي | | آن نگار از زمانه دارد ننگ |
يار، دوشم ز راه مهماني | | في طريق الهوي کماياتي |
داشت در پيش رويم آينهاي | | به خرابي کشيد و ويراني |
که جزو نيست هر چه ميدانم | | تا بديدم درو به آساني |
انس با عالم الهي گير | | که ازو خاست هر چه ميداني |
دو قدم بيش نيست راه، ولي | | به تو گفتم طريق انساني |
گر نه آن نور در تجلي بود | | تو در اول قدم هميماني |
که تواند به غير او گفتن؟ | | آن «اناالحق» که گفت و «سبحاني»؟ |
هر چه هستيست در تو موجودست | | «ليس في جبتي» که ميخواني |
اي که روز و شبت هميخوانم | | خويشتن را مگر نميداني |
زان شراب بقا بده جامي | | گرچه هرگز مرا نميخواني |
آشکارا اگر توانم نيک | | تا تن اوحدي شود فاني |
من و آن دلبر خراباتي | | ورنه، تا ميتوان، به پنهاني |
در خرابات عاشقان کوييست | | في الطريق الهوي کماياتي |
طوقداران چشم آن ماهند | | وندر آن خانه يک پريروييست |
در خم زلف همچو چوگانش | | هر کجا بسته طاق ابروييست |
به نفس چون مسيح جان بخشد | | فلک و هر چه در فلک گوييست |
ورقي باز کردم از سخنش | | هر کرا از نسيم او بوييست |
من ازو دور و او به من نزديک | | زير هر توي اين سخن توييست |
آتش عشق او بخواهد سوخت | | پرده اندر ميان من و اوييست |
سوي او راهبر نخواهم شد | | در جهان هر چه کهنه و نوييست |
اوحدي با کسي نميگويد | | تا مرا رخ به سايه و سوييست |
چون ازو نيست ميشوم هر دم | | نام آن بت، که نازکش خوييست |
من و آن دلبر خراباتي | | تا ز هستي من سر موييست |
نه خرابات خيک و کاسه و مي | | في طريق الهوي کماياتي |
آن خراباتهاي بي ره و رو | | نه خرابات چنگ و بربط و ني |
همه را ديده بر حديقهي قدس | | بر خراباتيان گم شده پي |
گر در آن کوچه باريابي تو | | همه را روي در حظيرهي حي |
بگذر از اختلاف امشب و دي | | کي از آن کوچه باز گردي، کي؟ |
چو بالا رسي، ز لا تا تو | | تا برون آيد آن بهار از دي |
تا تو باشي و او، جدا باشد | | ندري نامهي «اليک» و «الي» |
نقش خود برتراش و او را باش | | آسمان از زمين و نور از في |
روي آن بت، که اوحدي ديدست | | تا شود جملهي جهان يک شي |
سالها شد که راه ميپويم | | نتوان ديد جز ببينش وي |
من و آن دلبر خراباتي | | چون نخواهد شد اين بيابان طي |
هر دم از خانه رخ بدر دارد | | في طريق الهوي کماياتي |
هر زمان مست مست بر سر کوي | | در پي عاشقي نظر دارد |
هر دمي عاشق دگر جويد | | با کسي دست در کمر دارد |
يار آنکس شود که مينوشد | | هر شبي مجلس دگر دارد |
دوست گيرد نهان و فاش کند | | دست آن کس کشد که زر دارد |
هر که قلاشتر ز مردم شهر | | مخلصان را درين خطر دارد |
يار ترسا و ما مترس از کس | | پيش او راه بيشتر دارد |
عشق معشوقهي خراباتست | | عاشقي خود همين هنر دارد |
در خرابات ما شود عاشق | | زانکه عشقست کين اثر دارد |
اوحدي تاکنون دري ميزد | | هر که پرواي دردسر دارد |
من و آن دلبر خراباتي | | چون خرابات ما دو در دارد |
سخني ميرود، به من کن گوش | | في طريق الهوي کماياتي |
جز يکي نيست نقد اين عالم | | پيش از آن کز سخن شوم خاموش |
گل اين باغ را تويي غنچه | | باز جوي و به عالمش مفروش |
پرده بردار، تا ببيني خوش | | سر اين گنج را تويي سرپوش |
گر کسي ميشوي، به جز تو کسي | | دست با دوست کرده در آغوش |
اگر اين حال بر تو کشف شود | | در جهان نيست، بشنو و مخروش |
باز داني که: من چه ميگويم | | برهي از خيال امشب و دوش |
آن شناسد حديث اين دل مست | | گرت افتد گذر به عالم هوش |
در دلم آتشست و در چشم آب | | که ازين باده کرده باشد نوش |
اوحدي بازگشت گوشه نشين | | جاي آن باشد ار برآرم جوش |
من و آن دلبر خراباتي | | اگرم فتنهاي نگيرد گوش |
نيست رنگي در آبگينه و آب | | في طريق الهوي کماياتي |
باده نيز اندر اصل خود آبيست | | بادهشان رنگ ميدهد، درياب |
ز آب بيرنگ شد عنب موجود | | کافتابش فروغ بخشد و تاب |
زين منازل نکرده آب گذر | | و ز عنب شيره و ز شيره شراب |
باش، تا رنگ ديد و بيني بوي | | هيچ کس را نکرده مست و خراب |
اگرت چشم دوربين باشد | | عقل ازو سکر ديد و غافل خواب |
غير ازو هر چه مينمايد رخ | | برگرفتم از آن جمال نقاب |
ديدهي اوحدي به جستن اوست | | نيست يکباره جز غرور و سراب |
من و آن دلبر خراباتي | | گر بيابد به کام ديده جواب |
جز تو کس در جهان نميدانم | | في طريق الهوي کماياتي |
که درين درد بيدوا باشد | | پرسش خستهاش روا باشد |
مرد بايد که آشنا باشد | | کس درين خانه نيست بيگانه |
در جهان خدا خدا باشد | | در جهان تو باشد اين من و تو |
اگر آيينه را صفا باشد | | بنمايد ترا، چنانکه تويي |
وندر آيينه نيقفا باشد | | بيقفا روي نيست در خارج |
که نه اين شهريار ما باشد | | اندر آيينه هيچ ننمايد |
دوري از ظلمت هوا باشد | | در صفا نيست صورت دوري |
روش عاشقان جدا باشد | | اين جدايي و کندي روشست |
اين دو بيني از آن خطا باشد | | از خطاي خطست اگر دويي است |
هر دم اندر دم بلا باشد | | اوحدي گر ز دوست برگردد |
تا ز من ذرهاي به جا باشد | | چون درين آفتاب ميسوزم |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
بسته بر هم هزار زنگ و جرس | | چيست اين دير پر ز راهب و قس؟ |
زان جهت غلغلي که: «لاتياس» | | زين طرف نغمهاي که: «لاتامن» |
يار و انباز گشت دزد و عسس | | عهد و ميثاق کرد گرگ و شبان |
بس ازين گفتگوي بيهده، بس | | چند ازين جستجوي باطل، چند؟ |
نقش خارج مزن برين اطلس | | حرف زايد منه برين جدول |
وندرين خانه نيست جز يک کس | | کندرين خنب نيست جز يک رنگ |
يک سوارست و صد هزار فرس | | يک حديثست و صد هزار ورق |
گوهري در ميان چندين خس | | عيب ما نيست گر نميبينيم |
و آن تو داري، به غور کار برس | | نيست در کارخانه جز يک کار |
گر امانم دهد اجل، زين پس | | دلم از زهد اوحدي بگرفت |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
همه آفاق را گرفت اين نور | | همه عالم پرست ازين منظور |
مصطفي از حرم، کليم از طور | | هر يک از جانبيش ميجويند |
خواه توراة از خوان و خواه زبور | | اصل اين کل و جز و يک کلمه است |
گرد بر گرد آن هزاران سور | | حاصل شهر عاشقان شهريست |
باش تا کار او رسد به ظهور | | باش تا نقد او شود پيدا |
دست در دستگاه و ما مهجور | | گرچه در پيش چشم و ما مفلس |
تو ز نزديک او چرايي دور؟ | | يار نزديکتر ز تست به تو |
آرزوي بهشت و حور و قصور | | تاکنون اوحدي اگر ميپخت |
گر گنه گار داري، ار معذور | | رفتني رفت، بعد ازين تو مرا |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
با خود و روزگار خود بودم | | مدتي من به کار خود بودم |
گرچه هم در ديار خود بودم | | صورتي چند نقش ميبستم |
گرچه هم در ديار خود بودم | | به ديار کسان شدم ناگاه |
نه که من در حصار خود بودم | | به در هر حصار ميگشتم |
خود به تحقيق يار خود بودم | | سالها يار، يار ميگفتم |
چون بديدم شکار خود بودم | | گفتم: او را شکار کردم، ليک |
روز شد، در کنار خود بودم | | يک شبم يار در کنار کشيد |
چون غم و غمگسار خود بودم | | غم دل با کسي نخواهم گفت |
زانکه خود پردهدار خود بودم | | اوحدي پيش من حجاب نشد |
چون که در اختيار خود بودم | | گفتم: اين اختيار نيست مرا |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
آمد از شهر لامکان بيرون | | دوست به کاروان «کن فيکون» |
باز پوشيد کسوت چه و چون | | عور گشت از لباس بيچوني |
گه در آمد بديدهي مجنون | | گر بر آمد بصورت ليلي |
گاه مذکور شد بسورت نون | | گاه مشهور شد بيت نور |
ريشه و بيخهاي گوناگون | | چون بب و زمين او بودست |
عسل و تين و روغن زيتون | | پيش کافور و زنجبيل نهاد |
مدتي، تا تمام شد معجون | | ميسرشت اين چهار جسم بهم |
زهرها را ازو نبشت افسون | | دردها را دوانهاد، دوا |
گشت ديوانه «والجنون فنون» | | اوحدي شربتي از آن بچشيد |
بر من اين در چو بازگشت اکنون | | پر دويدم بهر دري زين پيش |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
يا مده مي، که از غمش مستم | | ميبياور، که توبه بشکستم |
بعد ازين گر به جان رسد دستم | | ني، که من جز به مي نخواهم داد |
که ندانم که در جهان هستم | | درجهان مي مرا چنان سازد |
چون بجست او مرا،برون جستم | | خلوتي داشتم به جستن او |
ديده از ديگران فرو بستم | | به يکي کردم از دو عالم روي |
بر سر کوي آن يکي پستم | | در کف پاي آن يکي خاکم |
زان بريدن به دوست پيوستم | | ببريدم دل از تعلق غير |
اوحدي شد، ز اوحدي رستم | | ز اوحدي دل به رنج بود و چو دل |
بند بر پاي و حلق در شستم | | تا به اکنون ز پند گويان بود |
در خرابات عشق بنشستم | | بعد از اين، چون به حکم گستاخي |
في طريق الهي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
همه او را شويم و خود همه اوست | | گر به دست آوريم دامن دوست |
همچو آيينه با تو رو در روست | | آنکه او را در آب ميجويي |
کز تويي تو رشتهي تو دو توست | | تو تويي و تو از ميان برگير |
که بسي کاسه سوده گشت و سبوست | | گر شود کوزه کوزهگر،نه شگفت |
از تو تا آنکه جستهاي يک موست | | تو به مويي بجستهاي، ورنه |
که گهي صولجان و گاهي گوست | | همه از يک درخت رست اين چوب |
الفش را چو واو کردي هوست | | «ها» که اسم اشارتست از اصل |
تا تو اين مغز بر کشي از پوست | | انقلابي ضرورتست اينجا |
پاي در آب و جاي بر لب جوست | | منشين تشنه، اوحدي که ترا |
که خرابات عشق در پهلوست | | مدتي توبه داشتم و اکنون |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
نه به خويشم، ز من مگير امروز | | هر چه من گويم،اي دبير امروز |
که گرفتارم و اسير امروز | | قلم نيستي به من در کش |
تن ازين غصهگو: بمير امروز | | ميل يار قديم دارد دل |
در کمانم کشد چو تير امروز | | سالها در کمين نشستم، تا |
با غلام خود آن امير امروز | | رو بشارت بزن، که گشت يکي |
راست شد شاه با فقير امروز | | چشم گژبين چو از ميان برخاست |
نظر از يار بي نظير امروز | | پرده برمن مدر، که نتوان دوخت |
چون جدا ميکني ز شير امروز | | چون در آميخت آب ما با شير |
که جزو نيست در ضمير امروز | | اوحدي،جز حديث دوست مگوي |
از زبانم سخن پذير امروز: | | به تو رمزي بگويم، ار شنوي |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
زين من و ما و اين عمامه و فش | | چند وچند؟ اي دل ملامت کش |
رخ مپيچان ز تير آن ترکش | | سر مگردان ز خنجر آن دوست |
زهر باشد، به خاک ريز و مچش | | نوشدارو، که: غير دوست دهد |
به چنين جوع روزه گير و عطش | | دل ز دنيا و آخرت برگير |
از ميان اختلاف روم و حبش | | رخ به وحدت نهادهاي، بردار |
تا ببيني يکي مقابل شش | | قل کن روي کعبتين جهت |
نيست تاريک، چشم تست اعمش | | چند گويي که؟ خانه تاريکست؟ |
آتشي نيست، کي بسوزد غش؟ | | قابلي نيست، چون پذيرد نور؟ |
به سر اوحدي قلم درکش | | ز احد گر نشان همي طلبي |
تا برانيم چند روزي خوش | | در بدين ناخوشان ببند امروز |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |
با من آن بيوفا ببين که چه کرد؟ | | اشک من سرخ کرد و رويم زرد |
آنکه آبم ببرد و خونم خورد | | همچو خون در رگست و رگ در تن |
سر ز پا، پا ز سر نداند مرد | | عشق آن دوست چون برآرد دست |
کشته را سوخت، تا بماند فرد | | همه را کشت، تا نماند غير |
ميکشد زار و نيست جاي نبرد | | ميکشد تيغ و نيست پاي گريز |
هجر او وصل گشت و خارش ورد | | تا دو چشمم به دست بينا شد |
نزد توحيديان چه گرم و چه سرد؟ | | پيش ابداعيان چه دير و چه زود؟ |
از يکي کارگاه دان و نورد | | اين همه نقشها که ميبيني |
از حريفان همي بريم اين نرد | | اوحدي گر يکي شود با ما |
گر نيايد پديد داروي درد | | قصهي درد خويشتن گفتم |
في طريق الهوي کماياتي | | من و آن دلبر خراباتي |