به گل گفتند: بلبل بس حقيرست به گل گفتند: بلبل بس حقيرستشاعر : اوحدي مراغه اي ترا با او چرا اين دارو گيرست؟به گل گفتند: بلبل بس حقيرستبر من به ز ده سيمرغ در قافبگفتا: بلبلي کز من زند لافدرون بينفاق از کشوري بهدل صافي ترا از لشکري بهبرون از راستي خود ناپسندستنظر، کز راستي آيد، بلندستولي پرهيز کن از چشم بندانبه چالاکي نظر جوي از بلندانبه صيد دل کمند انداز باشدبه پاکي ديدهاي کو باز باشدميفگن بر زمينش، تا نيفتيازو چون سر کشي، از پا نيفتي