من لهالحمد دائما متوال | | قل هوالله لامره قد قال |
صمد لم يلد و لم يولد | | احد غير واجب باحد |
حي و قيوم نزد زمرهي حق | | آنکه هست اسم اعظمش مطلق |
نامهي ذوالجلال و الاکرام | | آنکه بينام او نگشت تمام |
وآنکه کيفيتش نشاني نيست | | آنکه فوقيتش مکاني نيست |
وآنکه فارغ ز صحت و مرضست | | آنکه بيرون ز جوهر و عرضست |
وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت | | آنکه تا بود يار و جفت نداشت |
صنع او آفتاب سازد و ماه | | آنکه زاب سفيد و خاک سياه |
وآنکه چون نيک بنگري همه اوست | | آنکه مغزست و اين دگرها پوست |
ذات او فارغ از اشارت ماست | | آنکه او خارج از عبارت ماست |
مگر از لا اله الالله | | نيست انگشت را به حرفش راه |
فکر ضبط صفات او نکند | | خرد ادراک ذات او نکند |
کردگار جهانيان و جهان | | دور و نزديک و آشکار و نهان |
سر فرو برده زين دقيقه به جيب | | همه کروبيان عالم غيب |
کس ندارد مجال چون و چرا | | هر چه کرد و کند به هر دو سرا |
هستيش کرده بر زبانها بند | | از حديث چه و چگونه و چند |
هر چه دور از هدايت تو نه راست | | اي منزه کمالت از کم و کاست |
نتوان ديد جز ببينش تو | | راز پنهان آفرينش تو |
در عيان همچو گل شکفته رخت | | در نهان نهان نهفته رخت |
آنکه بگشود وانکه بست تويي | | خالق هر چه بود و هست تويي |
هستي امروز و باشي و بودي | | بنبستي دري که نگشودي |
پيش خود در سجود ميري | | از عدم در وجود ميري |
بدهي، عادت توپيشي هست | | ندهي،نعمت تو بيشي هست |
چه خوريم؟ ار مدد نباشي تو | | ما چه پوشيم؟ اگر نپاشي تو |
شکر نعمت ز صد هزار يکي | | نتوانيم گفت و نيست شکي |
فکر کس واقف صفات تو نيست | | کس خبردار کنه ذات تو نيست |
فرش در موکب عماري تو | | عرش کم در بزرگواري تو |
چيستي؟بر چه اسم خوانندت؟ | | اي تو بيچون، چگونه دانندت؟ |
فکرت اينجا چگونه گام نهد؟ | | عقل ذات تو را چه نام نهد؟ |
همه زان تو خود، کرايي تو؟ | | نيستت جاي، در چه جايي تو؟ |
قدر در رسم و حد نميگنجد | | قدرتت در عدد نميگنجد |
پيش دلها هزار و يک پرده | | رخت از نور خود درآورده |
جان چه گوي؟ ترا همان شنود | | دل ز بوي تو بوي جان شنود |
لايزال از تو خير زاينده | | رحمتت دايمست و پاينده |
کس چه گويد ترا که آن باشد؟ | | چونکه ذات تو بيکران باشد |
نه به گنجت طلسم در گنجد | | نه به ذات تو اسم در گنجد |
سمت و اسم بر تو چون بنديم؟ | | بسمو تو چون نپيونديم |
چون بداند که چيست نام ترا؟ | | چون نبيند کسي تمام ترا |
چه طلسمي؟ که چشم بد دورت | | اسم را نار در زند نورت |
عقل در جستن تو هم شيداست | | ذات و اسم تو هر دو ناپيداست |
او پديدار و ديدهها بازست | | اوحدي، اين سخن نه بر سازست |
ورنه معشوق بس پديدارست | | سخن عشق کم خريدارست |
در جهان ذرهاي ازو خالي | | نيست، گر نيک بنگري حالي |
ورنه در کاينات غيري نيست | | در تو و ديدن تو خيري نيست |
تا بداني که رويت اندر کيست؟ | | بشناسش که او چه باشد و چيست؟ |
رقم بود و هست بر چه نهي؟ | | دوست ناديده دست بر چه نهي؟ |
هم تو باشي، که پرده برداري | | اندرين ره تو پردهي کاري |
ما نخواهيم جز حکايت دوست | | گر چه هست اين حکايت اندر پوست |